كدخبر: ۴۷۶۹
تاريخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۲:۲۰
ارسال به دوستان
نسخه چاپي
آن مرد آمد... آن مرد در باران آمد
آن مرد آمد. آن مرد در شب آمد. آن مرد نیامده بود که برود. او آمده بود که روز را از پس سالیان دراز تاریکی بهدر آورد. شب بی نور را، روشنای ماه هدیه کند. روز سیاه و تاریک را، مشعل خورشید بخشد.
آن مرد آمد. آن مرد با تمام سختیها آمد. آن مرد ماند. او نیامده بود که برود. او آمده بود که بماند... بماند و نوید صبحی روشن را بدهد.
آن مرد آمد. آن مرد در شب آمد. آن مرد نیامده بود که برود. او آمده بود که روز را از پس سالیان دراز تاریکی بهدر آورد. شب بی نور را، روشنای ماه هدیه کند. روز سیاه و تاریک را، مشعل خورشید بخشد.
آن مرد آمد. آن مرد ماند. صبر کرد. تمام دروغها و نیشخندها، تمام توهینها و بیحرمتیها، همه و همه را تنها بد اخلاقی نامید، لبخندی زد و باز این سکوت... که به راستی چه پاسخی بهتر از این در برابر آنان که حق را میبینند، انکار میکنند و میپندارند که میتوانند خورشید را پنهان کنند.
آن مرد آمد. آن مرد نیامده بود که برود. پس ماند با تمام فشارها ماند. آن مرد ماند و مردانه ماندن را انتخاب کرد. جوانمردانه مبارزه کرد. صبر کرد و بخشید. بخشید تمام تهمتها، اذیتها و آزارها را.
اعتقاد او بود که جوانان خون تازه رگهای حیات این سرزمیناند. باید آنها را باور کرد. باید اجازه و فرصت عبور این جریان را در شریانهای حیاتی ایران داد و آنها میگفتند: این خون آلوده نباید وارد شود (و آیا به راستی جوانان، خون آلوده این کشورند؟)
آن مرد ایمان داشت که میشود، میتوانیم، چون میخواهیم. خواستن، یعنی شدن، یعنی توانستن، یعنی لاهیجانی و سیاهکلی میتواند. یعنی لاهیجانی و سیاهکلی میتواند پلههای رشد و علم و ترقی را طی کند. لاهیجانی و سیاهکلی میتواند؛ آنهم در پرتو نور دین. لاهیجانی و سیاهکلی میتواند، چونان که ثابت کرد میتواند؛ در قدرت بینظیر خواستن پیشرفت و عدالت.
آن مرد گفت میتوان پیشرفت کرد. میتوان عدالت پیشه نمود. او میگفت تا کی باید در برابر نابرابریها سر خم کرد و قانع بود. تا کی باید با سستی و تردید، ترسید و پیشرفت نکرد. میگفت زمان ترس و وحشت و عقبماندگی گذشته است. امروز باید شجاعانه ماند و پیشرفت کرد.
و او شجاعانه ماند، جنگید و با عزمی جدی و تلاشی بیبدیل تمام سعی خویش را بهکار گرفت تا رنگ و بوی عدالتی که برای بسیاری مردم غریب بود حس شود. او پای درد دل مردم و محرومین نشست. با جان و دل، گوش شنوای مشکلات آنها بود.
بعضی فکر میکردند تمام فعالیتهای او تظاهر و دروغ است. اما او همچنان چون سروی مقاوم صبر کرد و به مردم فرصت باور داد... مردم او را باور کردند. به او اعتماد کردند و او را همنام و همروش مردی بزرگ خواندند؛ زبان گویا و امیرکبیر گیلان.
آن مرد هست. هنوز هم بر فقر و نابرابری تاب ندارد. هنوز هم مردم دوستش دارند. در بامداد روز شنبه 13 اسفند 1390 دست به دعا برمیداریم و سربلندی را برای این خادم لاهیجان و سیاهکل و گیلان و ایران آرزومندیم.
آنها که آن مرد را انکار میکنند، چشمان خود را بستهاند. چشم را غفلتزده میکنید، اما آیا گوشها نمیشنوند؟ چشمان را به اجبار دستها، بسته نگه میدارید، با گوشها چه میکنید؟ آیا دستان میتوانند هم چشمها را بگیرند و هم گوشها را، آنطور که نه گوشها بشنوند و نه چشمها ببینند؟