عادتِ تغییر کانال تلویزیون یا ماهواره، سویة کودکانة شخصیّت ماست که هرچه آدم "گُنده"تر باشد، میل به این عادت به شکلی پنهان و مزحک در او قوامیافتهتر است. کودکِ بهظاهر بزرگشده، بهوسیلة تغییر کانال، یکسری احساسات سرکوفتة این سنّ و سالش را بازیابی یا بازسازی میکند و به همین دلیل، انسانِ درگیر با کنترل تلویزیون، انسانِ بُغکردة لجوجی است که انگار ـ به عمد ـ به چیزی توجّه ندارد. او آنگاه که به نخستین کانالی که تغییر را از آن شروع کرده بود میرسد، دچار لذّت دو رویهای است: احساس خوشآیندِ پیروزی و به سرانجام رساندن کاری و توأمان احساس یأسآورِ چهزود تمامشدنِ عملِ "تغییر وضعیّت." حال رویِ جالب قضیه این¬جاست که لذّت تغییرِ کانال، درست وقتی بیشتر می¬¬شود که دکمة تغییرِ کانال کنترل کمی گیر داشته باشد و این همه، فارغ از این پرسش اساسی است که "کودکِ درون" بهدنبال چه از کانالی به کانال دیگر میپرد.
شاید اصلاً مهمّ نباشد چند نفر از جمعیّت انسانی، امروز، بهدنبال پارة تاریکِ خود از کانالی به کانال دیگر میپرند یا نمیپرند و اینهم اصلاً اهمیّتی نداشته باشد که دکمة تغییرِ کانالِ داستانِ زندگی یک نفر انسان گیر داشته باشد یا نه! مهمّ ـ تعارف که نداریم! ـ خودِ زندگی است و فراموشنکردنِ آن که فقط انسانِ همآغوشِ پارة تاریکِ زندگی، واقعاً، زنده است.

پارة تاریک!
حسن فرهنگفر
نشر آنا ـ چاپ اول: زمستان 1385
نازی را احتمالاً همة ما در زندگی کوتاهمان به اسم و آدرس نشناسیم، اما دوستی با زنِ تنها، دانا و باارزشِ "پارة تاریک!" برای همة ما ـ فارغ از جنبههای شرعی ـ عُرفی قضیه! ـ یکجور یادآوریِ واقعیّتِ وجودیِ انسان بومیِ انگار خیلی آشناست.
انسانِ آویخته بر قنارة فردیّتِ آشکار معاصر، گَندِ همهچیز حتّی مونولوگهای داستانی را درآورده است، اما این "نازیِ دست و پا طلا" با آن مونولوگ جاندار، آن زنیّتِ بومی و تداوم میان مایهگیِ یک زنِ دست و پا چلفتیِ لزوماً شمالیِ درگیر با حاشیههای مهمتر از اصلِ زندگی؛ خوشمزه ساختن یک خورشتِ فسنجان یا پیگیرِ حیاتِ درختِ آزادِ سرکوچه بودن؛ یک تنه بر گیجیِ انسانی با جهانِ یک تو میشورد و این اصلاً عجیب نیست برای چنین زنی در آستانة روانپریشی یا چیزی شبیه این ـ آن دکمهای که گیر دارد ـ خانواده، این چیز لعنتی، هنوز یک وجدانِ انسانی باشد. وجدانی که آن تکگوییهای به یادماندنی قطعاً کار اوست: "بلند شوم بهجای سحری [خوردن] بنشینم گریه کنم؟ اگر آدم حالت عادی داشته باشد، نمیتواند تنها سحری بخورد، چه برسد به منِ درهم ریخته." و این فقط درهم ریختگیِ "خانم مهندس" ِ "فرهنگفر" نیست که او را همترازِ دستهدسته زنانِ بومیِ اینجایی میکند که از شنیدنِ این جملة فرزند ـ "بچّهها بهم میگن چرچیل مامان" ـ کیف میکند و یکراست میرود سراغ بختِ خودش که: "خوشحالم مثل من دست و پا چلفتی نیست." ورای این درهمریختگیِ متعارف چیزِ سیّالی دست و پا گیر است، چیزی شبیهِ یک وجدان رنجور.
گفتوگوی صامت، اما همیشگیِ نازی با دنیای بیرون میتواند برای خوانندة "پارة تاریک!" یادآور محاکاتِ دائمی به مثابة بازگشتِ دائمی به "خویشتنِ انسانی" باشد. نازی خود نیز دائماً دستاندرکار محاکات است. او به پشتوانة دنیای وسیعِ درون، فرصت گفتوگو با جهانِ بیرون را بازیافته است. او رفتهرفته همهچیزش را، از ایمان و اعتقاد گرفته تا دوست و همسر و دستِ آخر خودش به محاکمه میکشد؛ محاکمهای نه برای تعالیِ انسان، بلکه فقط برای زندگی و ایستادگی در برابرِ غارت!
نازی، انسانِ مبارزِ و دوستداشتنیِ معاصر است؛ لجوج و یکدنده، یکجور اعتراضِ غیرمتعارف. چرا؟ او کسی است که با نافرمانی از شرع و عرف به نوعی ـ هرچند روانپریشانه ـ از کنترل مرکزیِ جامعة کثیف سرمایهداری با آن ابعادِ تهوّعآورش میگریزد. این انسانِ شوکزده، ناآگاهانه به پشتوانة غریزهای تحریکشده، علیه چیزی میشورد که همة ما آگاهانه از درگیری با آن اجتناب میکنیم. ما همه میترسیم، اما نازی لجوجانه با گفتن این جمله که "اینها که این چیزها را نمیدانند"، در خانهای که بیرون از آن "رضا"، عامل درهمریختگیاش، نیست، میماند، میایستد و تا آخر خط میرود. او در سراسرِ داستان به اخلاق و اندیشههای سطحی، مبتذل و پشمکیِ دنیای مدرن بیتوجّه است و دستِ آخر در آغوش "پارة تاریک!"اش، هویّت خود را دوباره مییابد. خودآگاهیِ نازی ـ به مثابه خودآگاهیِ ممکنِ انسانِ معاصر ـ در سراسرِ داستان فقط یکبار دستخوشِ ویرانی میشود و آن درست لحظهای است که به "تقلید" از متین جیغ میزند. باری! جیغزدن در آغوشِ پارة تاریک، عجیبترین کاری است که انسانی با آن ابعاد میتوانست انجام دهد.
"پارة تاریک!" را میشد با یک جابهجایی: دانای کلّ بهجای نازیِ راوی؛ بارها در قدمزدنهای عصرگاهی، صف نانوایی، پیاده گز کردن در مسیرِ کوهها و جنگلهای لاهیجان، همنشینیهای شبانة خانوادگی یا حتّی از زبان یک همسفرِ ناآشنا در اتوبوس یا هرجای دیگری شنید و باور کرد؛ جدّاً! و این، بهنظرم، راز جاودانگیِ این دستنوشتة "فرهنگفر" است. چه غم حتّی اگر در نظرِ نویسندگانِ تاریخ داستاننویسی فقط حاویِ یک تکنیک تکراری باشد، با آن طرح جلدِ خیلی بدش.
"پارة تاریک!" با همة اجزایش انسانی است.