یادی از استاد زنده یاد اکبر رادی؛ نمایشنامه نویس ماندگار
خاطراتی نزدیک از سال هایی دور
فرامرز طالبی
سال 1348 بود، محمود مسعودی با نام مستعار محمود آذریار، نقدی بر متن و اجرای نمایش « نادری از پشت شیشهها»، نوشته اکبر رادی به کارگردانی رکنالدین خسروی نوشته بود. بعد از چاپ آن، همو از رشت به تهران آمده بود و قراری با رادی گذاشته بود. با هم سر قرار رفتیم، خیابان شاهآباد سابق، انتشارات نیل. وقت قرار، ولی من یا مسعودی داخل کتابفروشی نیل نرفتم. مسعودی به آنجا رفت و بعد از چند دقیقه با رادی از آنجا بیرون آمد و چند دقیقهای همانجا با هم صحبت کردند. اول بار من رادی را آنجا دیدم. هر نوشتهای که از رادی منتشر میشد، شاید من جزو نخستین کسانی بودم که آن را میخواندم. در همان سالها بخش بزرگی از روزنه آبی را حفظ بودم. دانشجو که شدم، در سال دوم، دانشگاه تهران برای کمک مالی به دانشجویان، آنها را برای تدریس به مدرسههای جنوب شهر میفرستاد و در سال دوم من هم درخواست تدریس به دانشگاه داده بودم و آنها مرا به دبیرستان اتابکی فرستادند. انتهای کوچه مدرسه ما، میخورد به ریل راه آهن و ما سوت و صدای حرکت قطار را روی ریل، وقتی که قطار از انتهای کوچه مدرسه ما رد میشد، میشنیدیم. در نخستین زنگ تفریح مدرسه، در اتاق دبیران، اکبر رادی را دیدم. او دبیر آن مدرسه بود، از سالها پیشتر و سالها بعدتر. رادی هیچ دلش نمیآمد بچههای جنوب شهر را رها کند. میتوانست به مرکز یا شمال شهر تهران منتقل شود، ولی دل نمیداد. دیدن رادی در آن مدرسه یک اتفاق بزرگ در زندگیام بود. هر هفته، یک یا دو روز، موقع برگشت از مدرسه اتابکی سوار فولکس واگن قورباغهای کروکی دارش میشدم. او مرا تا خیابان نواب –خانهام- میرساند. در تمام طول راه درباره تئاتر صحبت میکردیم و البته من بیشتر میشنیدم. در همان سال داستانی بلند نوشته بودم. روزی از رادی خواهش کردم آن را بخواند. خواندهبود. این متن را هنوز دارم. سالهاست وقتی چشمم به آن میافتد، بدنم میلرزد. متن بسیار ضعیفی بود و رادی به شیوه خود از آن سخن گفته بود، اول تشویق کردهبود و بعد گفتهبود چند بار دیگر باید این متن نوشته شود. تمام جوانان گیلانی هم سن و سال من ادبیات را با آثار رادی شروع کردهاند. خواندن و دیدن آثار او بود که مرا به طرف تئاتر کشاند. آن سالها تمام متون نمایشی چاپی را میخواندم و تمام نمایشنامههایی را که در تئاتر سنگلج، دانشگاه تهران و کارگاه نمایش روی صحنه میرفت، میدیدم. در دوران پشت کنکور –سال 1348- در مجلهای به زعم خود نقد تئاتر مینوشتم. سال 1349 که دانشجو شدم، به خودم جرأت دادم تا گروه تشکیل بدهم و تئاتر کار کنم. دانشجویان سال اول دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، محل تحصیلشان در بنای دانشسرای عالی سابق (باغ نگارستان)، پشت سازمان برنامه بود. دانشجویان فوقلیسانس علوم اجتماعی هم در آنجا درس میخواندند. همان سال نمایشنامه «برای کفتار پیر دندان مصنوعی باید خرید» اثر محمود مسعودی را فقط یک شب در آنجا روی صحنه بردم. به دانشگاه تهران که آمدیم، هر سال متنی را دست میگرفتیم و با همان گروه روی صحنه میبردم. از سال 1348 به بعد اوج تئاتر دانشجویی در ایران بود. مدیر آن در بخش فوق برنامه دانشگاه تهران پری صابری بود و در کنارش حمید سمندریان بود که بر همه کارها نظارت عالیه داشت. همو با دانشجویان چند اثر گرانسنگ را روی صحنه بردهبود. چشماندازی از پل اثر آرتور میلر و کرگدن نوشته اوژن یونسکو از آن جمله بود.
سال چهارم (1352) بودم که نمایشنامه «صیادان» را خواندم. بشدت شیفته این اثر شدم. اجرای این اثر کار سختی برای ما بود. دل به دریا زدم و گروه را جمع کردم تا صیادان را روی صحنه ببریم. نیاز به بازیگران دیگر هم داشتیم. چند نفر به گروه اضافه شدند: سهراب سلیمی و فرشید ابراهیمیان. بیش از یک ماه از تمرین گذشتهبود که متوجه شدم باید از نویسنده اثر اجازه بگیرم! هیچ نشانی از رادی نداشتم، مگر آن مدرسه در جنوب شهر. دست به دامان دوست داستاننویسم محسن حسام شدم. گفت باشد. و روزی قرار گذاشت تا پیش او برویم. ساعت هفت و نیم صبح بر اساس قرار، به خانهاش در پشت مجلس رفتیم. نان بربری بود و پنیر و مغز گردو بود و چای شیرین. یک سالی بود که رادی را ندیده بودم. خاطرات آن مدرسه، در همان لحظه اول، آغازی برای گفتوگوی ما شد. در نهایت گفتم مشغول تمرین صیادان هستم. رادی کمی مکث کرد و هیچ نگفت. در آن چند ثانیه نمیدانم چه در ذهنش میگذشت، ولی حس و حال خودم را به خاطر دارم. گفت من اجازه این نمایش را به آقای جعفر والی دادهام. ماندهبودم چه بگویم. چای خوردیم. لحظهای در سکوت گذشت. ساعت 8 باید از خانه بیرون میآمدیم، چون رادی باید به مدرسه میرفت. در حال خداحافظی، رادی با تأمل گفت، باشد، یک روز میآیم تمرینتان را میبینم. بال در آورده بودم و یک روز زنگ زدم و او به دیدن تمرین ما به اداره فوق برنامه دانشگاه تهران آمد. از آغاز تا پایان حضور رادی چهها که بر ما نگذشت. بچهها را یک به یک معرفی کردم و رادی اجازه داد کار شروع شود. یک چشمم روی صحنه ناتمام بود و یک چشمم روی چهره رادی. بیش از 20 دقیقه از اجرا گذشته بود که رادی با لحنی مهربان گفت: متشکرم. یعنی بس است و تشکر کرد. همه چشم به رادی دوخته بودیم. آری یا نه؟ چند لحظه در سکوت گذشت. بچهها صحنه ناتمام را ترک کردند و گوشهای کز کردند و چشم به رادی و من داشتند. ناگاه لبخندی کمرنگ روی چهره رادی نشست و همه امید ما به همان لبخند کمرنگ رادی پیوند خورد. رادی آهی کشید و گفت باشد، به تمرینتان ادامه دهید، به آقای والی میگویم دست نگه دارد. برای نخستین بار رادی را در همان چند ثانیه شناختم. او از تمرین ما خوشش آمده بود، او به ما گفتهبود باشد به تمرینتان ادامه بدهید و اینها یعنی او از حقالتألیفش در اداره تئاتر گذشته بود، او به گروهی از جوانان غیرحرفهای تئاتر میدان دادهبود تا به کارشان ادامه دهند، او از تالار تئاتر سنگلج گذشتهبود و رضایت دادهبود گروهی جوان کارش را در دانشگاه تهران به روی صحنه ببرند. حالا من میتوانستم به رادی زنگ بزنم و با او صحبت کنم. نکتههایی ناشناخته در متن نمایشنامه بود که باید با او درمیان میگذاشتم. برخی از شبها به خانهاش میرفتم و آن نکتهها را با او در میان میگذاشتم و با هم درباره آنها صحبت میکردیم. رادی بسیار دقیق بود و از این رو گفتوگو با او همیشه برایم فرصتی بود برای آموختن و صبح به دانشکده میآمدم به بچهها میگفتم چه باید کرد و چه نباید کرد. تمام اعضای گروه جشن گرفتهبودیم. خبر را به پری صابری دادم او هم از این خبر خوشحال شد، چرا که صیادان رادی قرار بود، برای نخستین بار در حوزه کاری او اجرا شود و این اتفاق برای نخستینبار – و آخرین بار- در دانشگاه تهران میافتاد. حال کنار تمرین، باید دنبال طراح صحنه میرفتم، دوست هنرمندم ابراهیم حقیقی دستم را گرفت. او فرح اصولی را به من معرفی کرد. او دانشجوی دانشکده هنرهای زیبا بود. روزی تمرین را دید و طرح مدرن ولی سادهای را پیشنهاد داد. سهراب سلیمی با تیر و تخته اندک، آن را به سامان رساند. ابراهیم حقیقی خود پوستر و بروشور نمایش را زد –هنوز فکر میکنم طراحی آن پوستر یکی از کارهای برتر حقیقی است- صابری، پرویز اتابکی آهنگساز را برای ساخت آهنگ متن نمایش، معرفی کرد. او بر اساس یکی از آهنگهای دریایی روسی، آهنگی زیبا به ما داد. محمدرضا شریفی – هنرمند عکاس و استاد بزرگ عکاسی که خدایش بیامرزاد- از تمرین و اجرای ما عکس گرفت. زمان اجرای نمایش، به گوشهای دیگر از جنوب شهر تهران برای تدریس مأمور شده بودم. روز اول وقتی زنگ مدرسه زدهشد، زود سر کلاس رفتم. دانشآموزان هنوز به قاعده سر کلاس نیامده بودند. در کلاس بالا و پایین میرفتم. برخی از دانشآموزان زیر چشمی نگاهم میکردند. حضورم گویا هیچ تأثیری روی آنها نداشت. زمانی که گذشت، صدایم را بلند و خودم را معرفی کردم و گفتم معلم شما هستم. از میان دانشآموزان یکی دست بلند کرد و گفت اجازه آقا! گفتم بفرما!گفت شما کارگردان نمایشنامه صیادان نیستید که هم اکنون در دانشگاه تهران روی صحنه است؟ کمی ماندم و سراپای جوان را برانداز کردم و از خود پرسیدم به کجا آمدهام؟ مگر اینجا جنوب شهر تهران نیست؟ و مدرسهای که از آن فقط بوی فقر میآید و... در یک آن هر چه در ذهنم بود، فرو ریخت. فقط به یاد دارم که دهانم باز شد و بیاختیار گفتم نه، من کارگردان آن نمایشنامه نیستم. اجرای صیادان گرفته بود. رادی در ظاهر از کار ناراضی نبود. در یکی از روزهای اجرا، محمود دولتآبادی که در دانشکده فنی سخنرانی داشت، کارش که تمام شد، برای دیدن نمایش ما آمده بود. بسیاری دیگر هم آمدند. و یک شب ایرج زهری – منتقد تئاتر در مجله تماشا- نیز آمدهبود. همان شب دو پروژکتور صحنه سوخت و نیمی از نمایش در تاریکی اجرا شد. او نقدی در مجله تماشا نوشت و از من خواست روزی به دفترش در اداره تلویزیون بروم، رفتم. چند هنرپیشه تئاتر و کارگردان را در آنجا دیدم و یکی...، بگذریم. زهری گفت میخواهم این کار را برای اجرا در تلویزیون ضبط کنم. قرار و مدار گذاشتیم. کار اداری بسیار به درازا کشید و من نتوانستم بار دیگر بچهها را دور هم جمع کنم. شبی از شبهای اجرا، چند دقیقهای از زمان اجرای نمایش گذشتهبود و نمایش هنوز شروع نشدهبود. من دم در بودم. گفتم چراغها را خاموش کنند و بچهها روی صحنه بروند. ناگاه در ورودی دانشکده ادبیات باز شد و در پی آن چند جوان هراسان و دوان دوان خود را به درِ تالارِ فردوسی رساندند. آنها بچههای همان مدرسه جنوب شهر تهران بودند که من آموزگارشان بودم. جوانی که از من پرسیده بود شما کارگردان نمایشنامه صیادان هستید و من نه گفته بودم، جلوتر از آنها حرکت میکرد. گویا سردسته آنها بود. خود را به من رساند و روبهرویم ایستاد... چشمش که به چشمم افتاد نفسزنان گفت دیدید آقا حدسم درست بود، شما کارگردان نمایشنامه صیادان هستید. او کسی نبود جز پرویز پرستویی، بازیگر بزرگ کشورمان. جشن پایان نمایش را به پیشنهاد رادی در کافه سلمان گرفتیم. در خیابان استانبول. بیست نفری میشدیم که رادی را دور میزی بزرگ دربرگرفته بودیم. شبی به یاد ماندنی.
نمایشنامهنویس، داستاننویس، پژوهشگر تئاتر و عضو هیأت مدیره بنیاد
اکبر رادی خاطره نگاری در مراسم هفتاد و ششمین سال جشن تولد اکبر رادی در تالار
نمایش سه نقطه