یادداشت "یادی از بیژن نجدی در هجدهمین
سالگرد عروجش" به قلم آقای ساسان گلبستانی در پایگاه خبری تحلیلی لاهیگ
بهانهای شد تا یادداشتی را که از مدتها پیش قصد نگارش آن را داشتم، به
رشته تحریر درآورم. برخی از فرازهای یادداشت مذکور که منطبق با ادعای
بسیاری از اهالی ادب و فرهنگ در این مرز و بوم است، محل تأمل و کنکاشی است
که لاجرم به نقدی بر وضعیت ادبیات امروز کشورمان میانجامد که به اختصار به
مواردی از آن اشاره میکنم:
1- متأسفانه مدح و ستایش و تمجید خام و
همراه با غلو و اغراق درباره چهرهها و شخصیتهای فکری، ادبی و هنری در
فرهنگ ما، تبدیل به رویه و سنتی ناخوشایند گردیده است که بهدلیل غلظت بیش
از حد آن، فضای اندیشه و تحلیل و نقد جدی و راهگشا، با تنگنایی خفقانآور
مواجه شده است.
ما در مناسبتها و سالگردها ـ که اینک تمامی روزهای
تقویم سالانه را پر کردهاند ـ به شیوهای ملالآور و تکراری، مدام به
گرامیداشت و تمجید و تحسین میپردازیم؛ و لذا فرصتی برای آسیبشناسی فرهنگ و
موانع رشد و پویایی آن فراهم نمیآوریم. هیچیک از شخصیتهای فکری و ادبی
ما از گذشتههای دور تا کنون به جد مورد نقد و تحلیل واقع نشدهاند و از
این رو بهصورت بتوارههایی که صرفاً به درد افتخار کردن و غرور و
هویتسازی میخورند، باقی ماندهاند؛ یعنی همان آرشیو میراث فرهنگی
ناکارآمد و خنثی در مواجهه با جهان پرتنش و چالش برانگیز کنونی!
از سوی
دیگر، نوعی نگرش مطلق انگارانه و متحجرانه با پسزمینهها و یا انگیزههای
ایدئولوژیک و ناسیونالیستی و نوعی نگرش ارتجاعی به سنتهای ناکارآمد و
منسوخ، صرفاً بهدنبال چهره سازی و اسطوره سازی است و با عناوینی چون
چهرههای ماندگار، مفاخر ملی، پیشکسوتان و اقسام القاب و انواع استاد
تراشیها از آنان یاد میشود. بر این سیاق، در نوشتههایی از این دست، با
ادبیات خاص ستایشگرانه و اغراقآمیز، از شخصیتهای قدیم و جدید یاد میشود
که یادواره بیژن نجدی از آن جمله است.
در یادداشت آقای گلبستانی آمده
است: "مردی که در حیات کوتاه 56 سالهاش، آنچنان تأثیری بر شعر و داستان
نویسی معاصر گذاشت که همگان بر جلالت قدر و بزرگی او صحه گذاشتند."(!؟) حال
اینکه نجدی چه تأثیری بر شعر و داستان نویسی معاصر گذاشته و چه کسانی بر
بزرگی و جلالت قدر نجدی صحه گذاشتهاند و خود آنان چه جایگاه و مرتبهای در
ادب و اندیشه داشتهاند، خود محل ابهام و پرسش است! استفاده از عباراتی
چون "جلالت" و "قدر" و "بزرگی" در فضای فرهنگ و اندیشه امروز، رفتاری سطحی،
خام و بیمعناست.
نویسنده یادداشت، شتابزده و شوقزده مرحوم نجدی را
چهرهای با ابعاد جهانی(!) و افتخاری(!) برای لاهیجان میداند!!! اینکه
چند شبکه رادیویی خارجی از فرط تهیدستی یا جلب فارسی زبانها، پستوهای
آرشیو فرهنگ و ادبیات ایران را میکاوند و گاه با استفاده از برخی سوژهها و
شخصیتهای حاشیهای یا چالش برانگیز (از جهت سیاسی) به تولید برنامههایی
با اغراض خاص سیاسی یا عقده گشایی میپردازند، نویسنده یادداشت مذکور را به
این تصور نادرست کشانده که بیژن نجدی چهرهای جهانی است!
واقعیت این
است که حداقل در دوره معاصر، به دلایل متعدد، ما چهرهای جهانی در عرصه
اندیشه و ادبیات و هنر نداشتهایم. زندهیاد احمد شاملو که چهره شاخص و
بیبدیل شعر نو محسوب میشود، تا کنون بهعنوان چهرهای جهانی مطرح نشده
است! حال امثال مرحوم نجدی که بهنظر این نگارنده و بنا به دلایلی ـ که در
ادامه و یا یادداشتهای بعدی خواهم نوشت ـ داستان نویس و شاعری درجه دوم یا
حتی درجه سوم است که نتوانسته تأثیر قابل توجهی بر جریان ادبیات ایران در
دوران رکود آن بنماید، چگونه میتواند چهرهای جهانی محسوب شود؟! لذا
استفاده از چنین تعابیری درباره آن بزرگوار، غلوآمیز و جفایی بر آن عزیز
است و با شناختی که از آن مرحوم دارم، قطعاً روح آن نازنین نیز از چنین
اغراقهایی رنجور خواهد شد.
سالهاست که ما ایرانیان عادت کردهایم که
نسبت به داشتههای خود صرفاً "افتخار" کنیم! گویا ذهن و زبان ایرانی در
عرصه فرهنگ و ادب، مفهومی غیر از غرور و افتخار نمیشناسد! کنشها و
واکنشهایی مبتنی بر ناسیونالیسمی خام و نژادگرایی مبتنی بر ایدئولوژیهای
ابلهانه، اصالت بخشیدن به "مرزهای پرگهر" تاریخی و جغرافیایی و اعتقاد به
ادعای مضحک "هنر نزد ایرانیان است و بس" و مانند آن، ما را به این توهم
کودکانه سوق داده که ما نهتنها همه چیز داریم، بلکه دارای بهترینهای آن
نیز هستیم! یکی از مهمترین دلایل فقدان تحول و پویایی و نداشتن نگاهی جهانی
و انسانی در عرصه اندیشه، ادبیات و هنر در این سرزمین، همین خودبینیها،
خودشیفتگیها، جزمیت و توهم استغنای ماست!
2- شعر زندهیاد بیژن نجدی،
نه نسبتی با شعر مدرن دارد و نه تقارنی با اندیشه مدرن. اینکه نویسنده
یادداشت از زوایای اندیشه(!!!) مرحوم نجدی سخن میگوید، این پرسش را پیش
روی میآورد که شعر نجدی و امثال او حاوی کدام اندیشه معطوف به حقیقت یا
واقعیتهای عینی مرتبط با زندگی "اینجا" و "اکنون" تاریخی ما یا انسان
معاصر است؟ دلنوشتههای شخصی و دغدغههای فردی و تصاویری که محصول تجارب
فردی و فاقد هرگونه تخیل قدرتمند و ژرف اندیشی است، نسبتی با شعر راستین
ندارند. زبان در چنین شعرهایی صرفاً شیوهای جهت ایجاد ارتباط با دیگران،
برای بیان موجودیت فردی و شاعرانگی شاعر است و بس. پیشنهاد میکنم، نویسنده
یادداشت یک بار دیگر شعر "تشرف" زندهیاد نجدی را بخواند و به این پرسش
پاسخ دهد که چه رخداد یا آفرینشی در این شعر روی داده که سابقهای در ادب
فارسی نداشته است؟ یا آیا اصولاً میتوان عناصری از شعر را با نگرشی
بنیادین به دغدغههای انسان معاصر در آن بازیافت؟
همین شعری که در آغاز
یادداشت جناب گلبستانی نقل گردیده، بهخوبی نشان از تهیدستی شاعر و نازل
بودن مضامین و تخیل ادبی سراینده دارد و نمونهای از آن دست شعرهایی است که
پس از رکود نهضت نیمایی ـ شاملویی، شاهد تولید انبوهی از آنها بوده و
هستیم. جملهای که به نقل از همسر شادروان نجدی در یادداشت مزبور آمده،
بهخوبی بیانگر دیدگاه این نگارنده است. ایشان میگویند: "شعر برای ایشان
مثل حرف زدن بود. راه میرفتند و شعر میگفتند."(!!!) این سخن آشکارا به
معنای شکست شعر و هبوط مضامین به نثری منظوم یا واگویههایی شخصی در زندگی
ادبی بیژن نجدی و بسیاری چون اوست.
شعر بیژن نجدی و بخش عمدهای از شعر
امروز همانند شعر و ادبیات کهن ما، اساساً با اندیشه و تئوریهای برخاسته
از درکی انسانی از زندگی و یا با هرگونه ضرورت تئوریک برای سرودن بیگانه
است. به عبارت دیگر، شعر ما گویا هیچ نیازی به تفکری نداشته که به جان آدمی
تعلق داشته باشد؛ یا نوعی جهانبینی معطوف به زندگی و واقعیتهای آن را
بازتاباند. ادبیات فارسی و شعر کلاسیک، اندیشه عقلگرای یونان و روم باستان
را یکسره وا مینهد و با وام گرفتن از ادبیات تغزلی عصر جاهلیت عرب و برخی
از رگههای صوفی گرایانه و کلبی مسلکانه از آراء حکیمان شرق، غزلسرایی و
قصیده پردازی را بر دیگر وجوه اندیشیدن ادیبانه ترجیح میدهد! از آن پس،
شعر فارسی هیچ ضرورتی در حیات انسان و اجتماع را نمیشناسد. از این رو،
بیژن نجدی و شاعرانی از این دست را در تداوم سنت تغزلی فارسی، پدیدههایی
شاخص یا تأثیرگذار در شعر و ادبیات معاصر نمیدانم و در اینباره ـ در
یادداشتهای آتی ـ بیشتر خواهم نوشت.
4- یکی از نکات قابل تأمل و خطای
روش شناختی و حتی معرفت شناختی ـ که یکی از مشکلات اساسی اندیشه و ادبیات و
نقد و تحلیل آثار ادبی در این سرزمین است ـ اصالت دادن به عرفان و عارفان
در تولید اندیشه و زایش شعر است. دیرزمانی است که زلف شعر و ادب به زلف
عرفان و تصوف گره خورده است و ذهنیت ایرانی هر اثر ادبی فاقد وجوه عرفانی و
صوفیانه را موجودی ناقصالخلقه و بهدور از ذوق و زیباییهای هنری و ادبی
میداند. درحالی که عرفان بهدلیل نگرشی ارتجاعی به عالم و آدم، هیچگاه
نمیتواند محمل و منشاء ظهور اندیشه خلاق و هنر و ادبیات تحول آفرین باشد.
نویسنده
به نقل از همسر محترم مرحوم نجدی مینویسد: "... او در وهله اول یک عارف
بود و اعتقاد داشت که هر هنرمند ایرانی باید اشراف کاملی به مولانا و حافظ
داشته باشد."(!) این سخن که البته از باورهای نویسنده یادداشت و بسیاری
دیگر است، دقیقاً علت ایستایی، جمود و نازایی اندیشه و ادبیات ایرانی است.
بر اساس این نگرش، هر آنکس که اشراف به مولانا و حافظ ندارد، هنرمند
(البته از نوع ایرانی آن) نیست! اینکه چگونه میتوان با ذهن و زبان حافظ و
مولوی، همچنان در هزاره بیست و یکم اندیشید و سرود و به آفرینش هنری دست
زد، پرسشی است که باید چنین مدعیانی از اهالی ذوق و عرفان به آن پاسخ دهند.
5-
بحث اصلی و عمده من درباره وجه دیگری از شخصیت ادبی مرحوم نجدی، یعنی
داستان نویسی ایشان است. نویسنده یادداشت در این بخش با غلو و اغراقی
آمیخته به مدح و تجلیل، با اشاره به دو اثر داستانی نجدی ("دوباره از همان
خیابانها" و مجموعه داستان "یوزپلنگانی که با من دویدهاند") مینویسد:
"آنچنان واقعیات زنده و منحصر به فردی میسازد که در آینه بسیاری از
آنها، انسان واقعیتهای ادبی جهانی را باز میشناسد."(!!!) این جمله عجیب و
البته گنگ و مبهم نشان از فقدان درکی صحیح از داستان نویسی مدرن دارد؛
زیرا امروز نمیتوان در فضایی انتزاعی و بدون بهرهمندی از عناصر و
مؤلفههای اندیشه و ادبیات مدرن به خلق داستانی پرداخت. درنمییابم که
"بازشناسی واقعیتهای ادبی جهان" چه ارتباطی به داستان نویسی دارد؟! اشاره
یادداشت به "بازشناسی" یا "بازتاب" واقعیات زنده(!) ـ که البته نمیدانیم
چگونه چیزی هستند و چرا "ویژه" و "منحصر به فردند" ـ هیچ ارتباطی به داستان
نویسی امروز ندارد. این عبارت کاریکاتوری البته بهنوعی اشاره به همان
تئوری منسوخ، یعنی "ادبیات برای ادبیات" یا "هنر برای هنر" دارد. به عبارتی
دیگر، مقصود نویسنده یادداشت این است که هدف از داستان نویسی، بازشناسی
واقعیتهای ادبی جهانی است! حال اگر دایره این کنش ادبی را به امری جهانی
بسط دهیم، آنگاه باید اذعان کرد که راهی غیر از بهرهگیری از ذهن و زبان
مدرن و مؤلفهها و عناصر نوین جهانی باقی نمیماند. لازم به ذکر است که
برخی از مهمترین مؤلفهها و عناصر مدرن عبارتند از: بحران واقع نمایی،
مرکزیت زدایی، آشنایی زدایی، انزوا و ابهام معنایی، فقدان قهرمان سنتی،
فقدان طرح و قصه و راوی المپی، فقدان فضای معنوی و تجلی ارزشهای اخلاقی،
فقدان القاء معنا و آموزش و پند و اندرز، وجوه پارادوکسیکال و متضاد،
افشاگری میان مایهگی و بیمایگی و منفور بودن آدمها و مواردی دیگر.
بر
این اساس میتوان رمان نویسان مشهور مدرنی را که بر این سیاق به آفرینش
آثار ادبی، اعم از داستان و رمان پرداختهاند نام برد که از آن جملهاند:
جیمز جویس، اف. اسکات فیتز جرارد، ولادیمیر ناباکوف، آلدوس هاکسلی، ویلیام
فاکنر، آرتور کوستلر، جان اشتاین بک، جرج اورول، ویرجینیا ولف، جی. دی
سالینجر و بسیاری دیگر.
این درحالی است که رمان نویسی در ایران که متأثر
از غرب و درپی ارتباط ایران با اروپا و نیز ورود صنعت چاپ پدید آمد و رواج
یافت، ارتباط چندانی با تفکر و فرم و محتوای اندیشه و ادبیات جهانی نداشته
است. رمان مدرن در ایران که با صادق هدایت، صادق چوبک، هوشنگ گلشیری و
برخی دیگر آغاز شد، پس از انقلاب به حاشیه رانده شد. رمان مدرن فارسی پس از
انقلاب عمدتاً به نقد وضعیت فرهنگی و سیاسی موجود در جامعه میپردازد؛ این
درحالی است که مهمترین تفاوت مدرنیسم داخلی با مدرنیسم غربی در تفاوت
نگرش و تحولات اجتماعی است. از این رو نمیتوان داستان نویسانی چون بیژن
نجدی را در رمان نویسی یا داستان نویسی مدرن جای داد.
اگر در رمان
کلاسیک ماجرا (داستان) با درک دنیایی نظم یافته مطابقت دارد، ولی رمان مدرن
هرگونه اشتغال ذهنی ایدئولوژیک را کنار میگذارد و مبتنی بر قهرمان یا
شخصیت (پرسوناژ) نیست. شخصیت هویت خاصی ندارد. نه جذابیت موضوع اهمیت دارد،
نه تسلسل منطقی حوادث و نه شخصیتهای داستان. موضوع فقط قالبی است برای
بازنمایاندن سلسله حوادثی که ممکن است هیچ ربطی به هم نداشته باشند.
شخصیتها رهگذرند.
رمان و داستان مدرن محصول دوران خود است. کارلوس
فوئنتس در آغاز مقاله "سروانتس و نقد خواندن" میگوید: "اگر از من بپرسند
عصر جدید از چه زمانی آغاز شد، میگویم از آن زمان که دن کیشوت دهکده خود
را ترک گفت، به میان دنیا رفت و کشف کرد که دنیا به آنچه او دربارهاش
خوانده شباهتی ندارد... او انسان مدرن نیست. خود باید بدون کمک نیروهای
اساطیری و ... به مبارزه با دنیایی برخیزد که با او بیگانه است. ادبیات
جدید شخصیتها را تحلیل میکند، نه پردازش! دن کیشوت آشیل نیست."