پایگاه خبری تحلیلی لاهیگ با افتخار همراهی بیش از یک دهه در عرصه رسانه های مجازی در استان گیلان      
کد خبر: ۸۰۷۳
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۳:۲۴

نسل تازه مثل تخمه شکستن شعر می‌گوید

گفت‌وگو با اکبر اکسیر
اکبر اکسیر متولد 1332 است. اکنون همه او را با 6 کتاب شعر طنزش می‌شناسند که از دهه‌ 80 به این سو منتشر کرده اما او در اواخر دهه‌ 50 و اوایل دهه‌ 60، شاعر شهرستانی مشهوری بود [آنهایی که در حال و هوای آن روزگار تنفس کرده‌اند، می‌دانند که شاعر شهرستانی و مشهور بودن در آن سال‌ها، تا چه حد دشوار بود] و با کتاب «در سوگ سپیداران» شناخته می‌شد و در نشریات محلی هم طنز می‌نوشت و البته هیچ کس هم از زبانش در امان نبود! یادم هست در اواسط دهه 60 ، در شب شعری که خیلی شلوغ هم شده بود و صندلی خالی هم پیدا نمی‌شد، صدایش کردند برای شعرخوانی و تا اکسیر خودش را برساند پشت تریبون، شهردار شهر آمد و جایش نشست! او هم سرفه‌ای کرد و این طور شروع کرد: «من اول فکر کردم برای این صدایم کردند چون شعرم خوب است نگو برای جناب شهردار، صندلی خالی پیدا نمی‌شد!» همین لحن طنزآلود بعدها به شعر او که به «فرانو» مشهور شد، سرایت کرد و توانست مخاطبان بسیاری را در بازار راکد شعر، برای او و شاگردانش فراهم کند البته بیشتر برای او تا شاگردانش. در این گفت‌وگو او به طنز، خاطره‌ چنددهه‌ای مرا از کلمه «فرانو» زیر سؤال برده اما واقعاً تولیدی پوشاک «فرانو» در خیابان جمهوری، بعد از کارگر به سمت شرق، در همین مرداد 94 هم قابل رؤیت است! گرچه فرقی هم نمی‌کند چرا که مهم تأثیر یک شعر یا جریان ادبی‌است نه شیوه‌ نامگذاری‌اش. بر این مقدمه، نقطه‌ تمام بگذارم با ذکر اینکه، نخستین بار که اوایل دهه 80 خواستم شعرهای دوره جدید اکسیر را در صفحات شعر روزنامه ایران چاپ کنم، نزدیک بود کارم را از دست بدهم! آن موقع اکسیر این قدر مشهور نبود و معاون سردبیر وقت، شعرها را از صفحه بیرون کشیده بود و با پافشاری من، شعرها چاپ شد اما رسماً سواد ادبی‌ام را زیر سؤال بردند! با این همه من همان موقع هم می‌دانستم که لازمه‌ نقد و شعر و هنر و روزنامه‌نگاری، دو چیز است: پوست کلفت و گردن کلفت!
• یزدان سلحشور



• بگذارید به دهه‌ 50 برگردیم؛ شهرت اکبر اکسیر به عنوان شاعری غیر پایتخت‌نشین، در تهران اواخر این دهه انکارناپذیر بود آن هم با توجه به دوری آستارا از تهران و اینکه فضای ادبی این شهر، آن موقع با فضای ادبی فعلی‌اش، فرسنگ‌ها فاصله داشت. چطور شد که ناگهان دو صفحه شعر به شما اختصاص پیدا کرد در نشریه‌ای که گمان نمی‌کنم حتی در سال‌های بعد هم، چنین سیاستی را در مورد شاعر دیگری در پیش گرفته باشد؟ [هفته‌نامه‌ سروش بود اگر اشتباه نکرده باشم، نه؟]
«در پیاده‌روی 47 شعری خواندم/ ملیحه خندید/ گفتم بالاخره بله یا خیر؟/ گفت خیر است ان‌شاءالله!» و این آغازی بود بر شعر و شاعری نوجوان 15 ساله‌ای که به‌جای شیر، شعر می‌خورد تا خود را به دهه 50 برساند. شب تا صبح شعر می‌نوشت و صبح تا شب به مجلات تهران پست می‌کرد به تمام روزنامه‌ها و نشریات و حتی بولتن ادارات و فرق نمی‌کرد ادبی باشند یا تخصصی. حتی مجله‌های خیاطی، آشپزی و بارداری و پاسخ همیشگی آنها در ستون وحشتناک مشاور ادبی: «اشعارتان رسید منتظر آثار بهترتان هستیم!» تابستان که از راه می‌رسید تازه کارم با رادیو دریا شروع می‌شد هر روز صبح و عصر با لهجه غلیظ یک شاعر جوان آستارایی پشت بام رادیو دریا شعراندود می‌شد؛ چه انرژی شگفتی داشتم یک تکه آتش بودم می‌خواستم یک تنه جهان را شعرباران بکنم آن روزها اگر به‌جای شعر، شیر می‌دادم آستارا اولین صادرکننده لبنیات دنیا می‌شد! از طریق مجلات ادبی و دوستان شاعر، اخبار محافل ادبی تهران را می‌گرفتم و هرچند در آستارا ساکن بودم اما تهرانی‌ترین شهرستانی بودم! یادم هست در نشست‌ با میهمانان هنرمند در آستارا این خاطرات را که واگویه می‌کردم تعجب می‌کردند که چطور در تهران نباشی و اخبار خصوصی شاعران را مو به مو بدانی! آن روزها به تمام مجلات شعر می‌فرستادم و از چاپ شدن شعرها بی‌اطلاع بودم؛ چه شعرهایی که از من چاپ شد و بعد از سال‌ها متوجه‌اش شدم!
من بدون آنکه متوجه شوم، نامی برای خودم در کرده بودم که به نظرم بیشتر آنها مدیون واج‌آرایی دو کلمه اکبر اکسیر بود تا شعرهایم. خدا را شکر می‌گفتم که نامم غضنفر چراغعلی‌نژاد نبود! من بعدها از ملیحه [همسر اکبر اکسیر] شنیدم این اکبر اکسیر چه آتش‌پاره‌ای بوده و من خبر نداشتم! دهه 50 دهه شکفتن من بود دهه‌ای که آبستن حوادث مهم اجتماعی بود و با اینکه من از سیاست دور مانده بودم اما نمی‌دانم چرا هرچه می‌نوشتم بوی قیمه بادمجان می‌داد! غزل «در سوگ سپیداران» در صفحه شعر کیهان 56 غوغایی برپا کرده بود و نمی‌دانستم: در حنجره می‌میرد از وحشت ناوک‌ها/ در فصل شکوفایی آواز چکاوک‌ها.

«اکبر اکسیر» در دهه‌ 60 هم هنوز فعال بود، یا بهتر بگویم تا نیمه‌هایش، البته بیشتر در فضای شعر گیلان نه تهران و با شعرهایی که با وجود تفاوت‌های مشهود با شعر این دهه، هنوز امضا‌دار [به معنایی که از اواخر دهه 70 با آن روبه‌رو بودیم] نبود؛ چه شد که اکسیر فعال دهه 50، رفته رفته جذب زندگی روزمره شد و کمتر نامی از او شنیده شد در نیمه‌ دوم دهه‌ 60 و تا نیمه‌های دهه 70؟
درست است احسنت! بله دهه 60 با اندک‌ مجلات و نشریات ادبی ادامه یافت اما از آن همه شور و انرژی من دیگر خبری نبود چرا که از نشریات و صفحات ادبی چیزی برجا نمانده بود. صفحات روزنامه‌های عصر هم مجالی برای شعرهای آزاد نداشت و درگیر شعر جنگ بودند. شعر انقلاب با تمام نوپایی، شاعران خود را معرفی نکرده، جنگ شروع شد و جامعه ادبی درگیر این پدیده خانمانسوز شد شعرهای این دوره‌ام لحنی متفاوت داشت شعرهایی کوتاه با تصویرهای ذهنی بدیع و موزون با ترکیبات متفاوت، همراه با طنزی نهان اما چون با زبان شعر سپید که شعر معیار و مقدر در آن زمان بود، فاصله داشت مورد استقبال سردبیران اتوکشیده منجمد شمالی واقع نشد و من به مدت 10 سال کنار کشیدم (از 71 تا 81) و منتظر ماندم تا هیاهوی دهه 70 بخوابد. اقرار می‌کنم بعد از دهه 40، پرشورترین دهه ادبی ایران دهه 70 بود که شعر فارسی ملی شد و به سلطنت «شعر معیار» پایان داد و سردبیران محافظه‌کار جایشان را به جوانان گستاخ و با استعداد داد.

یادم هست وقتی با نخستین شعرهای «فرانو» روبه‌رو شدم، دیدم این شاعر، همان نگاهی را دارد که در اوایل دهه‌ 60، در نثر و گفتارش داشت اما شعرش به شعر «آن‌زمانی» نزدیک‌تر بود؛ در واقع در نیمه‌ دوم دهه‌ 70، مخاطبان، «اکبر اکسیر منثور» را در «لباس شعر» دیدند. رسیدن به زبان طنزی که شباهتی به تجربیات عمران صلاحی، در اواخر دهه‌ 60 نداشت، چقدر دشوار بود؟
چنان‌که گفتم، من در انتهای دهه 60 به‌نوعی به‌ شعر دلخواه رسیده بودم اما زمینه و زمانه برای شنیدنش مناسب نبود. دهه 70 این نگاه و زبان را در من تقویت کرد و من توانستم بعد از 10 سال خاموشی با زبانی شنگ و شوخ به معرکه برگردم و با انرژی جوانان جویای نام، از سابقه ادبی خود دفاع کنم. نام شعرهایم را که شباهتی به شعر نداشت، «فرانو» گذاشتم و نخستین نمونه‌ها را برای چاپ در روزنامه ایران فرستادم که خوشبختانه با چند خط اشاره محبت‌آمیز شما به چاپ رسیدند و استقبال شروع شد. من در زمینه شعر طنز نمونه‌هایی در قبل از انقلاب داشتم مثل شعر «بازار شیک». 10 سال مرخصی برای تخلیه ذهن و زبان از وزن و موسیقی غزل و شعر سپید و خروج از شعرهای ذهنی و تخیلی به عینی و ملموس برایم حیاتی بود. این خاموشی با فراموشی شعر همراه نبود تمام جریان‌های خاص شعر محافل تهران و شهرستان‌ها را زیر نظر داشتم تا اینکه یک روز بچه‌ها آمدند که فلانی همین امروز به یاری سبزتان نیازمندیم!! قول دادم با نوعی از شعر که شعر مقدر دهه 80 خواهد بود برمی‌گردم منتظر باشید و چنین بود که حلقه ادبی «فرانو» در هنرکده کوچک من تشکیل شد؛ بدون ‌شباهت به راسته سری‌دوزان و صنف محترم فتوکپی! و این آغاز پیروزی شعر شهرستان بودکه عمری شاعرانش به جرم لهجه، شاعران پسوندی نامیده می‌شدند.

شما از نسل شاعران دهه‌ 50 هستید اما تا به این زبان و حال و هوای نو برسید، دو نسل دیگر هم با پیشنهادهایشان در زمینه‌ «دیگربینی در شعر» از راه رسیدند، چقدر متأثر از پیشنهادهای این دو نسل [دهه 60 و دهه 70] بوده‌اید؟
من تا به این موقعیت در شعر برسم بسیار تحقیر شدم اما هرگز ناامید نشدم. می‌خواستم شعری طراحی کنم که دیگر مسئول صفحه ادبی فلان نشریه نگوید این کلمه بار شعری ندارد، اینجا وزن شکسته، این قافیه شایگان است این را شاملو و فروغ گفته و این لحن مربوط به شعر نصرت است، شعری به زبان مردم از مردم. شعر دهه 60 شعر دوره انتقال بود با شاعران مشخص خود و شعر دهه 70 آغاز شعر نوین ایران بود که از ما بزرگ‌ترها و بهترها هیچ نقشی در طراحی آن نداشتند. حساب جاری‌ای بود که توسط جوانان یک‌لاقبا در بانک زبان و زمان افتتاح شد و به سود‌دهی رسید و فراگیر شد و حتی بزرگ‌ترها را نیز برای مصادره غنایم به‌دنبال خود کشاند. فرانو بر پایه خاکستر همین نوع شعر طراحی شد. سادگی بیان ورود کلمات عامیانه، طنز نهان و خیلی از مؤلفه‌های رمان نو که با ترجمه جناب بابک احمدی و آثار آقایان رضا براهنی و هوشنگ گلشیری به شعر و قصه مدرن ما رسید و توسط شاعران جوان مصادره شد. من نظر به اینکه پدرزادی طناز بودم آگاهانه از طنز سوء استفاده کردم و آن را در خدمت سوژه‌های پیرامون قرار دادم.



اگر بخواهم در موقعیت یک مخاطب خاص یا حتی منتقد [و نه صرفاً یک مصاحبه‌کننده] به شعرهای دوره جدیدتان نگاه کنم، به نظرم هرچه از دهه‌ 70 دورتر شده‌ایم، تفکیک «طنز» و «شعر» در این کارها سخت‌تر شده؛ یعنی در کارهای حتی اواسط دهه‌ 80، کارهایی بودند که شعریت‌شان بیشتر بود و طنزشان، کمتر یا بالعکس[گاهی حتی طنز، آن قدر غلبه داشت که شعر، درصدش اندک بود در متن] اما حالا، آن قدر درهم‌آمیخته‌اند که حتی مخاطب عام را هم راضی می‌کنند. این پیشروی یک دهه‌ای به سمت ذائقه‌ شاعرانه‌ مخاطب عام [نه البته مخاطبان عامه‌پسند] چطور اتفاق افتاد؟
مخاطب خسته از موشک‌باران و دلهره‌های جنگ، دنبال نشاط اجتماعی بود شعر جدی معیار با نام سپید دیگر او را قانع نمی‌کرد. جامعه به لبخند نیاز داشت به شعری پر انرژی که در قالب نقد اجتماعی آن، فرح و شعف خاص را به مخاطب برساند. در طراحی شعر فرانو پوسته برای عوام و هسته برای خواص مورد نظر بود و لذا توانست بدون آنکه به تحقیر مخاطب بپردازد تفکر و تبسم را با هم داشته باشد و از آنجایی که پیشمرگ این شعرها اول‌شخص مفرد بود، با یک حرکت مازوخیستی از خود و خانواده خود مایه گذاشت تا سخت‌ترین و قرمزترین سوژه‌های اجتماعی را با شربت طنز، گوارای وجود نماید لذا در سال 1386 کتاب «زنبورهای عسل دیابت گرفته‌اند» در جشنواره 10 سال طنز مکتوب حوزه هنری در کنار آثار طنزناک بزرگان طنز ایران کتاب نمونه طنز معرفی شد و بلافاصله نامزد کتاب سال و مورد قبول عام و خاص واقع شد. این مجموعه شعر که قرار بود برای انسان مدرن شهرنشین نسخه‌پیچی کند خود شربت اسپکتورانت سینه‌های ملول شد و در ردیف موفق‌ترین مجموعه طنز جایزه گرفت.

شما می‌دانید و بنده می‌دانم [و آنهایی که با ما در فضای ادبی گیلان، در دهه‌های 60 و 70 تنفس کرده‌اند] که پیش از دوره‌ جدید کارهای شما، آستارا، نه از لحاظ برگزاری نشست‌های ادبی، پررونق بود نه از لحاظ صادرات شعر [حتی در موقعیت جغرافیایی گیلان] اما ناگهان در اواخر دهه‌ 70، یک جریان ادبی قوی که به طور مشخص چهره‌های مستعدش، از نشست‌های ادبی شما به «شعر گیلان» معرفی شده بودند، به پایتخت هم رسید و چندسالی به جریان مسلط پایتخت بدل شد؛ به من نگویید که «اتفاقی» این طور شد چون مخاطبان این مصاحبه به پای طنزتان می‌نویسند! واقعاً چه پیش آمد که شهری با «صادرات ادبی اندک»، ناگهان به یکی از قطب‌های ادبی کشور بدل شد؟
آستارا تا قبل از جریان شعر «فرانو» یک شهر کوچک شمالی بود با بام‌های سفالی، ساحل آرام و منحصر به‌فرد از نظر داشتن صدف و طلوع زیبای خورشید از داخل دریا به طوری که استاد ضیا موحد به چشم خود دیده و در شعری در مجموعه «غراب سپید» آورده است. در مطبوعات دهه 50 به ‌بعد، شعرهای من با امضای «اکبر اکسیر- آستارا» به‌چاپ رسیده بود اما جریان ادبی فرانو در دهه 80 آنچنان برای آستارا شهرت‌انگیز بود که همه را انگشت به دماغ کرد! این حرکت به طوری که می‌دانید یک حرکت اتفاقی نبود؛ 35 سال سابقه شعری پشت آن خوابیده بود و یک انرژی مهارشده عقده‌مند. دهه 70 آن را کامل کرد و دهه 80 آن را علنی نمود. شعر من حاصل تمام تجربیات شعرای دهه‌های پیشین بویژه دهه 70 بود اما آنچه به شعر من تشخص داد، طنز خاص و نگاه هوشمندانه و تشخیص زمان و زبان و شناخت مخاطب بود که از زبان کودک 5 ساله درون گفته می‌شد با حذف دوم شخص مفرد مؤنث و جایگزینی نام ملیحه همسرم که برای نخستین بار در شعر ایران اتفاق افتاد و برخلاف آیدای شاملو که یک معشوق اثیری شد، در نقش یک زن زمینی و همسر دلسوز، پا به پای شاعر راه رفت. از اواسط دهه 80 با تشویق نشریات ادبی حلقه ادبی «فرانو» روز به روز چاق‌تر می‌شد حلقه‌ای که با داوود ملک‌زاده، آرش نصرت‌اللهی، مرحوم منصور بنی‌مجیدی و افشین خدامرد شروع شده بود با حمیدرضا اقبال دوست، شهرام پور رستم و کروب رضایی و صفا و دکتر احسان شفیقی، یاشار صلاحی، یوسف هدایتی و... ادامه یافت، برای نخستین بار مطبوعات تهران به یاری یتیمان شهرستانی آمد و خبرگزاری‌ها ما را جدی گرفتند هر نشریه‌ای که صفحه شعر داشت، به دوستان معرفی می‌شد. هر روز در جلسات عصرگاهی بعد از شنیدن شعرها و بحث و بررسی در مورد ارتقای آنها، شعرها به آدرس‌های داده شده ارسال می‌شد و خلاصه در سایه استعداد و تلاش جوانان و راهنمایی‌های معلم طنزاندیش آن، جهش‌های شایانی در شعر منطقه حاصل شد و من شنیدم که تهران بدون خونریزی توسط حلقه ادبی فرانوی آستارا فتح شده. درهای شهرت به روی بچه‌ها گشوده شد نشریاتی که ویژه‌نامه استان‌ها را داشتند ویژه‌نامه شعر آستارا به چاپ رساندند. طوری شد که تمام مجلات، نشریات ادبی و فرهنگی از آستارا نوشتند، ویژه‌نامه درآوردند در پایان دهه 80، بچه‌ها که پروانه‌های لایقی شده بودند به پرواز در بیکران شعر پرداختند و شعر «فرانو» توسط شاعران جوان دیگر استان‌ها ادامه یافت. دعوت پشت دعوت، از تمام استان‌ها دانشگاه‌ها و محافل ادبی برای شعرخوانی دریافت کردیم که متأسفانه نتوانستیم به اکثر آنها پاسخگو باشیم با همان حجب و حیای همیشگی شاعر شهرستانی باقی ماندیم.

شما بارها درباره «فرانو» و کلمه‌اش در مصاحبه‌های مختلف گفته‌اید اما این اسم واقعاً از کجا آمد؟ [من البته سال‌ها این کلمه را از دهه 60 به این طرف، به عنوان اسم یک تولیدی لباس در خیابان جمهوری می‌دیدم! شوخی نمی‌کنم!]
از اینکه «فرانو» را در پاساژ جمهوری مارکی بر پیراهن دیده بودید، خود شوخ‌ترین طنز فرانویی است که از شاعر «چهره‌ها» می‌شنوم اما توضیح این نکته ضروری است که آن کلمه فرانو نبود بلکه فرنو بود مارکی بر دفترهای 200 برگ! کلمه «فرانو» همراه با شعر بر زبانم نشست و چون به معنی فراتر از نو بود و قابل تلفظ و راحت آن را برای شعرهایم انتخاب کردم خیلی فحش‌ها نثارم کرد. نشریه‌ای ادبی در تهران، 2 شماره آن را کوبید بعد که شعرها را دید از حامیان آن شد. مرحوم سپانلو «فرانو» را متلک‌های روشنفکرانه خواند. تمام مصاحبه‌ها یک سرش به کلمه «فرانو» ختم می‌شد. بعضی از شاعران و منتقدان پیر و جوان در نقد و لعن آن برایش سنگ تمام گذاشتند. یکی نوشت اکسیر شیزوفرنی دارد، یکی نوشت ادای نیما را در می‌آورد اغلب مصاحبه‌گران آن را دست انداختند که نکند نیمای دیگری ظهور کند و سنگ روی سنگ بند نباشد اما توفان هیاهو که فروکش کرد «فرانو» به راهش ادامه داد. کتاب‌ها پشت سر هم تجدید چاپ شد. روز به روز به طرفدارانش در فضای مجازی اضافه شد. «فرانو» از فرط استقبال قاطی شعرهای حسین پناهی شد و سایت به سایت توسط دوستان و خبرگزاری‌ها و ناشران محترم (مروارید و ابتکار نو) توضیح داده شد که هنوز هم ادامه دارد و در سطح دانشگاه‌ها چند رساله نوشته شد و این نوجوان 14‌‌ساله به لطف مردم نکته‌سنج همچنان محبوب‌القلوب است و در مجاری مجازی بدون اینکه اطلاعی داشته باشم، در حال سیر و سیاحت دنیاست. دوستان علاقه‌مند آن را تکثیر می‌کنند و به دست دیگران می‌رسانند. من چون اهل این بازی‌ها نیستم فقط خبرهای آن را می‌شنوم و از اینکه «فرانو» بدون اسپانسر و تبلیغات میدان فوتبال و زورآزمایی کشکی و کشکولی (چنان‌که افتد و دانی) به خانه مردم رفته خوشحالم و هر روزی که می‌گذرد، کتاب‌های 6‌گانه‌اش تجدید چاپ می‌شود و زنبورهای عسل دیابت گرفته از چاپ دهم گذشته است و این برای من و ملیحه شگفت انگیز است.

شما «شعر منثور» می‌گویید یعنی حتی به روایت دکتر شفیعی کدکنی در «موسیقی شعر»، «شعر سپید» نمی‌گویید که با بحور مختلف عروضی شروع می‌شود و در نهایت با «سکته‌های ممتد» به موسیقی طبیعی کلام می‌پیوندد، اما این «شعر منثور»تان مخصوصاً در همین پنج سال اخیر، نوعی حال و هوای موسیقایی خاص خودش را پیدا کرده؛ تا آنجا که می‌دانم به شعر کلاسیک و بحور عروضی هم مسلط‌اید؛ این حال و هوای موسیقایی به همین گذشته‌ ادبی برمی‌گردد؟
سیر منطقی از کلاسیک به نو و مطالعه نفسگیر و رسیدن به جایگاهی که نوع تاز‌ه‌ای از شعر را برای جامعه ادبی پیشنهاد دهد بدون ممارست و آگاهی، شدنی نیست شعری که من به آن رسیده‌ام با تعاریف دانشگاهی، شعر نیست چون نه تخیل دارد نه وزن و قافیه و بهتر است به‌جای شعر از عبارت «کلمات» استفاده شود حرکت مکانیکی چندین کلمه معمولی که با بینش هوشمندانه و چینشی مهندسی پشت سرهم قرار گرفته‌ با فینال غیرمترقبه از دهان کودک ساده درون در می‌آید. ما آنها را از شدت جدیت خنده‌دار می‌بینیم و بر حماقت خود می‌خندیم. این شعر حاصل خوب نگریستن به پیرامون و محیط زیست و انسان معاصر است از زبان فرشته طنزپردازی که خرده شیشه دارد و به خاطر صلح، تمام پرچم‌های جهان را در وایتکس فرو می‌برد و اعتراف می‌کند در راستای نظرات نیما حرکت می‌کند و از رودخانه‌ نیما آب می‌خورد و فرانو ادامه توصیه نیماست نه پست مدرن است نه کپی شعر فوتوریست‌ها بلکه یک شعر ملی با طعم محلی است که می‌خواهد در منوی اشتهای شعر جهان باشد.

به نظرتان «فرانو» تا چند دهه می‌تواند در فضای ادبی ایران دوام بیاورد؟
در حال حاضر به کمک مواد نگهدارنده می‌توانند شیرپاکتی را تا سه ماه نگه‌دارند چرا که شیر از گروه لبنیات است اما شعر شاخه‌ای از ادبیات است و نمی‌توان آن را به کمک مواد شیمیایی نگه‌داشت! اگر این چنین بود تمام آثار تولیدی هزار سال شعر پارسی جاودانه می‌شد. ماندگاری شعر گذشته از طبیعت خاص آن و استواری کلام و مختصات زمان و زبان به ذوق و ذائقه مردم وابسته است شعری که دردهای انسان معاصر را به زبان انسان معاصر می‌گوید، همواره زنده است «فرانو» با هیچ جریانی مسابقه نمی‌دهد تا عقب بماند یا از رده خارج شود. تا روزی که تجربه و استعداد و تسلط بر زبان و طنز نهان با نگرشی عمیق به محیط زیست و انسان و لحنی متفاوت در شعر کوتاه و ساده ایران جاری است این شعر ادامه خواهد داشت مثل غزل که قالب مقدر شعر ایران است. همین که بعد از 14 سال از چاپ نخستین شعر در روزنامه ایران با نام «فرانو» و طراح شهرستانی آن به یادتان مانده است تا او را هم بعد از این همه سال و این همه مصاحبه و گزارش از دیگران، شاعرش بدانید، خوشحالم. به‌قول بهزاد خواجات طنز یک پیروزی سرّی است! از کجا معلوم؟! شاید نیاز زمان در دهه‌های آینده آن را ارتقا داد و شعر مقدر تمام فصول شد. من در انتظار روزی هستم که آسیاب‌ها از آب بیفتد! و هیاهوی بازار مسگران بخوابد و حمایت مسئولان محترم سازمان بیماران خاص از شاعران شهرستان شروع شود! شاعران به رفاه نسبی برسند، تشکیل خانواده بدهند به مادر خود سر بزنند و هرگز برای چاپ و پخش شعر و کتاب خود تحقیر نشوند و شاعری امتیاز بزرگی برای جامعه باشد. آنگاه منتقدانی شریف، بدون کارمزد به بازخوانی شعرهایم بیایند و آن‌گاه متوجه بشوند چرا متوجه تنها صدای واقعی شعر ایران در دهه 80 نشده‌اند!!

نظرتان درباره‌ نسل90 شاعران آستارایی چیست؟
دهه 80 بچه‌های آستارا این نیاز را احساس کرده بودند که آموزش کارگاهی می‌تواند در رشد آنها مؤثر باشد و از آن بهره‌ها بردند، اما نسل 90 شاعران جوان به طوری که از وجناتش پیداست، اغلب در گروه‌های یک نفره مستقر هستند و بسیار زود استاد می‌شوند بدون معلم و کتاب شعر می‌نویسند! تمام نوشته‌های سحرگاهی‌شان در وب‌لاگ‌های شخصی، بلافاصله توسط دوستان بهتر از آب روان تکثیر و گاه از همین طریق منتشر می‌شود. نسل تازه‌ای ‌که عین تخمه شکستن شعر می‌گویند، مثل آدامس جویدن چاپ می‌کنند، در فاصله آماده شدن دو فست‌فود کتاب درمی‌آورند و از هیچ استادی حرف شنوی ندارند فرزند خصال خویش‌اند و پدر اندیشه‌های دیشب و منتقد یگانه‌ شعر جهان. پشت رایانه می‌خوابند، پشت رایانه غذا می‌خورند، پشت رایانه شاعر می‌شوند، پشت رایانه ازدواج می‌کنند و پدر و مادر می‌شوند و پیر می‌شوند و برنامه ادبی‌شان که تا نزدیکی‌های صبح ادامه دارد، برنامه 90 حکیم ابوالعادل فردوسی‌پور است!
از شوخی بگذریم نظر به اینکه هر هفته کتاب‌های زیادی از شاعران نسل جوان به آدرس من می‌رسد تا در ستون نقدینه ادب و هنر روزنامه اطلاعات معرفی‌شان کنم، در بین همین نسل 90 با شاعران مستعدی آشنا می‌شوم که اگر بتوانند شعرهای‌شان را مدیریت کنند و از راهنمای متخصص و آگاه بهره‌مند باشند، در چاپ شعر عجله به‌خرج ندهند، می‌توان با اطمینان کامل مژده داد که شاعران برتر فردای ایران خواهند بود. هجوم سوژه‌های بکر در قالب کلمات آتشناک، آدم را یاد حافظ شیراز می‌اندازد که گفته است: غلام آن کلماتم که آتش انگیزد. شاعران نسل نوی آستارایی هم از این قاعده مستثنا نیستند تا دهه بعد که معلوم نیست چه نامیده خواهد شد، منتظر می‌مانیم تا نام‌شان را در مصاحبه دوم من با جنابعالی ردیف کنم! فعلاً از نسل دهه 90 آستارا رادفر، آمرزیده، حامد و... را به یاد داشته باشید. از اینکه خسته‌تان کردم، معذرت می‌خواهم معلم بازنشسته ادبیات باشی و شاعر، نتیجه غیر از این نخواهد بود! غم‌های‌تان اندک، چشم‌‌تان بی‌عینک، گوش‌تان بی‌سمعک، صدای‌تان تک و سیمای‌تان بی‌برفک باد تا اینکه مصاحبه‌ من بدون مشکل چاپ شود!

• روزنامه ایران، شماره 6008، 1 شهریور 1394
نظرات بینندگان