خانواده این دانشجوی رشته پزشکی به اهداء اعضای تنها دختر خود رضایت داد
زیباترین سوگند یک پزشک به زندگی
دختر شالیزار و بام سرسبز لاهیجان که دانشجوی سال سوم پزشکی بود، پیش از به پایان رسیدن تحصیلاتش در رشته پزشکی، با اهداء اعضای بدنش در بیمارستان رازی رشت به سه بیمار زندگی دوباره بخشید.
دختر شالیزار و بام سرسبز لاهیجان که دانشجوی سال سوم پزشکی بود، پیش از به پایان رسیدن تحصیلاتش در رشته پزشکی، با اهداء اعضای بدنش در بیمارستان رازی رشت به سه بیمار زندگی دوباره بخشید. به گزارش "لاهیگ" به نقل از "ایران"، فاطمه (هاله) آقاییپور فطرتی که نجات بیماران از درد و رنج هدف بزرگش از تحصیل در رشته پزشکی بود، بار سفر از این دنیای خاکی را بست تا نبض زندگی را در وجود خسته آنهایی که چشم به جاده انتظار دوخته بودند، به تپش درآورد. "کوچ زودهنگام دختر باهوش، باایمان و مهربانم قابل باور نیست." زهرا میرزا بابایی غمنامه جانسوزش را با این جمله آغاز کرد و ادامه داد: شور و شوق و امید به زندگی هاله، لحظهای به افکارم اجازه پریشانی نداده بود؛ چه برسد به اینکه روزهای نبودنش را تصورم کنم. اما شاید با وجود مهربانیهای بیپایان و خصوصیات بیمثالش باید گمان میکردم روزی از راه میرسد که جای خالیاش مثل شمع ذره ذره آبم کند و هیچ کاری از دستم برنیاید، جز اینکه تن به بازی روزگار بسپارم و با دنیایی از خاطراتش سر کنم. مادر کودکیهای هالهاش را مرور میکند؛ آن روزها که در بازیهای کودکانه نقش پزشک را داشت و هرچه بزرگتر میشد، آرزویش هم بال و پر میگرفت، تا روزی که در مقابل مادر نشست و گفت باید پزشک شوم. هاله فرزند اول خانواده بود و وقتی در رشته پزشکی قبول شد، من، پدر و برادرش، به اندازه هاله خوشحال بودیم و سر از پا نمیشناختیم. خدا را شکر میکردم دختر عزیزم به آرزویی که سالها برای آن زحمت کشیده بود، رسیده است. میگفت اگر به لطف خدا و با پشتکار، فارغالتحصیل شوم، روزهای پنجشنبه و جمعهام را به مداوای نیازمندان اختصاص میدهم و از آنجا که بسیار مهربان و غمخوار بود، یقین داشتم این اتفاق خواهد افتاد. این روزها با خود فکر میکنم درست است او فارغالتحصیل نشد، اما سرنوشتش به گونهای رقم خورد که با پایان زندگی دنیاییاش، سه زندگی را به بیماران نیازمند هدیه کرد.
اتفاقی غیرمنتظره هاله از اینکه اختلاف سنیاش با من 21 سال بود، احساس رضایت میکرد، به همین دلیل ارتباط بسیار خوبی با هم داشتیم و بهقدری دوست و صمیمی بودیم که کمتر پیش میآمد در کنار هم نباشیم؛ اما حیف که عمر این صمیمیت بسیار کوتاه بود. میرزابابایی با بیان این جملات ادامه داد: هاله هیچ مشکل یا بیماری خاصی نداشت؛ برای همین وقتی روز 14 خرداد که در منزل مادرم بودیم، متوجه شدم هاله دچار افت فشار و سردرد شده است، یک لیوان آب قند و یک قرص مسکن به او دادم تا کمی استراحت کند و بهتر شود. وی افزود: حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود که حالش بهتر شد و دستانش در دستانم بود که ناگهان به زمین افتاد و چشمانش را بست. شیون زدم و همه را خبر کردم. نمیدانم چطور خود را به بیمارستانی در لاهیجان رساندیم. به پرستاران و پزشکان التماس میکردم هاله ام را نجات دهند، ولی وضعیت هاله وخیمتر شد تا جایی که وقتی به بیمارستانی در رشت رسیدیم، دچار مشکل شدید قلبی شده بود و با تلاش بسیار کادر بیمارستان که بعد از 5 ترم، هاله را بهخوبی میشناختند، قلبش احیاء شد.
غمنامه مادر 10 روز تمام هاله روی تخت بیمارستان بود و گمان میکردم به خواب عمیقی فرو رفته است. من و پدرش حتی برای یک لحظه هم آنجا را ترک نکردیم. زهرا میرزابابایی که صدای لرزانش گواه آشوب درونش بود، ادامه داد: از تمام دوستان هاله خواسته بودم کنار تختش بیایند و از خاطراتشان تعریف کنند. برایش موسیقی میگذاشتم و کنار تخت مینشستم و با او درد دل میکردم و میگفتم خودت میدانی چقدر تنها هستم و تمام دلخوشیام تو هستی، پس مرا تنها نگذار. میگفتم درست است آن دنیا را زیباتر از این دنیا دیدهای، اما چطور دلت میآید تنهایم بگذاری؟ بمان تا برای بار سوم به زیارت خانه خدا برویم و یک بار دیگر تو را در لباس سپید احرام ببینم. تر شدن گوشه چشمان هاله و مور مور شدن بدنش دلم را قرص میکرد که دوباره چشمانش را باز میکند و با زنده بودنش، ارزشمندترین هدیه را به من میبخشد. از طرفی طی ارتباطی که با پروفسور سمیعی برقرار کرده بودیم، امیدوار بودم که آن روزهای سخت به پایان خواهند رسید، اما این فقط یک دلخوشی جانکاه بود؛ زیرا وضعیت هاله هر روز بدتر میشد و در نهایت دلخراشترین خبر زندگیمان را شنیدیم. 10 روز از آن واقعه تلخ گذشت تا اینکه اتفاقی که نباید میافتاد، رخ داد. پزشکان نظر قطعی خود را مبنی بر مرگ مغزی و بازنگشتن هاله به زندگی اعلام کردند و خانواده آقاییپور با واقعیت تلخ زندگیشان روبهرو شدند. مادر، پدر و برادر 10 ساله هاله باور نمیکردند آرامگاه، خانه ابدی هاله شود و خاک سرد، وجود او را بپوشاند.
هدیهای سبز کوچ نابهنگام هاله که عاشق سرسبزی و رنگهای شاد بود، هدیهای سبز برای یک بیمار مبتلا به نارسایی کبد، یک زن جوان و پدر یک کودک یک و نیم ساله بود؛ اما نهال غم سنگینی را در قلب پدر و مادرش کاشت. حالا پدر با مرور روزهایی که هاله برایش شعر میخواند و او با شعر پاسخش را میداد، زندگی میکند و مادر روزی سه مرتبه رد نگاهش را به مزار هاله گره میزند؛ زیرا آنجا تنها مکانی است که غوغای درونش را آرام میسازد.
آفتابکار: هاله عزیز! ملكوت خدا گوارایت باد! در عرش الهی آزادانه تفرج کن، که تو خود طبیب دردهای همه را یافتی. "عاشق که بود که یار به حالش نظر نکرد/ ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست"