صبرش مثال زدنی است. وقتی در بیمارستان خاتمالانبیاء داشت پدر دیگر شهیدی را بهخاطر ناراحتی از دیر آمدن خانوادهاش نصیحت میکرد، آهی کشید و سرش را به دیوار تکیه داد و برای لحظاتی چشمانش را بست؛ اینگونه بود که توجه فرزند شهید فروغی را به خود جلب کرد. فرزند شهید فروغی واسطهای شد برای آشنایی با پدر شهیدان اسدی رازی.
"توجه کردی یا نه؟" این تکیه کلام پیرمرد لاهیجانی است که با بسامدی کوتاه مرتباً تکرار میشود. آقای اسدی رازی، جانباز 30 درصد و پدر مسلم و محمدرضا مثل همه شمالیها خونگرم است و شوخ. چند ماه پیش بود که هرچه اصرار کردیم، زیر بار مصاحبه نرفت. بعد از اصرار و پیگیریهای زیاد، بالاخره مصاحبه را پذیرفت؛ به شرطی که فرزند شهید فروغی هم با ما باشد. با آغوش باز پذیرایمان شد، در خانهای که سالهاست پس از از دست دادن همسرش، بهتنهایی در آن زندگی میکند. آنقدر آرام و بی سر و صداست که هیچکدام از همسایهها نمیدانند او پدر دو شهید است. آنطور که همسایه طبقه پایینی در مواجهه با ما، حضور هرگونه خانواده شهیدی را در آپارتمان 4 واحدیشان قویاً تکذیب میکرد.
حاج حسن اسدی رازی میگوید متراژ منزلش 60 متر و 33 سانتیمتر است، این پاسخ او به اولین سئوالی است که یکی از خبرنگاران از او میپرسد؛ سئوالی بیربط برای شروع که البته خالی از فایده هم نیست. اشاره حاج حسن به آن 33 سانتیمتر به همه حالی میکند که چقدر دقیق است؛ همچنانکه هر بار که به دوران خدمتش در نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی اشاره میکند، علاوه بر 31 سال، "4 ماه و خوردهایاش" را از قلم نمیاندازد. از سن و سال حاج حسن میپرسیم. میگوید: "74 سال سن دارد" و بلافاصله میپرسد: "توجه کردی یا نه؟"
مسلم و محمدرضا، فرزندان شهیدِ حاج حسن هستند. او دو فرزند پسر دیگر هم دارد که هرکدام ازدواج کرده و تشکیل خانواده دادهاند. حاج حسن در همین حین میگوید: "خداوند توفیق داشتن دختر را به من نداد. اگر دختر داشتم، امروز تنها نبودم. راضیام به رضای خدا." این را میگوید و میرود برای آوردن آلبوم تصاویر شهدایش. حالا فرصتی است برای نگاهی دقیقتر به خانه پیرمرد. چند پشتی و یک تکه فرش، همه آن چیزی است که در پذیرایی موجود است؛ خبری هم از تلویزیون نیست. در اتاق هم بهجز کمد لباس چیزی نیست؛ در نهایت سادگی. با وجود تنهایی حاج حسن، همه چیز مرتب و منظم است. تنها چیزی که در فضای خانه علاوه بر تصویر بزرگ مسلم و محمدرضا به چشم میآید، دکوری است که حاج حسن از تصاویر رهبر انقلاب درست کرده است.
حالا حاج حسن با دست پر برگشته است. با چند آلبوم از تصاویر شهدایش. آلبوم را که ورق میزنیم، آه از نهاد آقای رازی بلند میشود: "چند وقت پیش بود که از مرکز اسناد بنیاد شهید آمدند و گفتند تصاویر را برای اسکن و ثبت در آرشیو بنیاد میخواهیم. یکسری عکسها را بردند و هیچ وقت نیاوردند؛ علیالخصوص تصویر شهادت مسلم را درحالی که تیر به سرش اصابت کرده و در نهایت آرامش و زیبایی در میانه کانال آرام گرفته است." این را میگوید و تأسف میخورد و یک "توجه کردی یا نه؟" دیگر میگوید.
آلبوم قدیمی است و بسیاری از عکسها آسیب دیده یا در معرض آسیب است. پس یکی از بچههای بنیاد شهید جرأت میکند تا از حاج حسن بخواهد برای ترمیم، آلبوم را به او بسپارد. اعتماد حاج حسن جلب میشود و علاوه بر این، نوارهای سخنرانی مسلم را هم میآورد. 20 سال است که هر شب این نوار کاست را گوش داده و با صدای پسرش زنده است. میگوید نوار دیگر خوب نمیخواند و درخواست میکند تا بچههای بنیاد برای درست کردن آن فکری کنند. به او اطمینان خاطر داده میشود که آلبوم و نوارها به بهترین شکل بازسازی میشوند. اما این مانع از تذکر دوباره حاج حسن برای مراقبت از آلبوم و نوارها نیست. میگوید: "من با همینها زندهام" و "توجه کردی یا نه؟"
حالا فرصتی است تا با مسلم و محمدرضا بیشتر آشنا شویم. آنطور که حاج حسن میگوید، مسلم، یلی بوده است برای خودش. معاون گردان حضرت علیاکبر علیه السلام که تا روز شهادتش پدرش نمیدانست او یک پاسدار است. مسلم با امدادگری در جبههها شروع کرد و به آرپی جی زدن رسید. حاج حسن میگوید: "مسلم تنها کسی بود که وقتی آر پی جی میزد، نیاز نبود کسی پشت او را بگیرد؛ حتی کلاه هم نمیگذاشت. فرماندهشان میگفت مسلم بارها و بارها گردان را از خطر قطعی نجات داد، خیلی شجاع بود. در عملیاتهای فکه، جزیره مجنون، والفجر 8، کربلای 1، 4، 5 و 8 حضور داشت."
پیرمرد دوباره از جایش بلند میشود و "از شهیدستان" را میآورد. کتابی که خودش برای فرزندانش چاپ کرده و چقدر هم که باصفاست. زندگینامهای نوشته برای بچهها به اضافه وصیتنامهشان و اشعاری از امام خمینی(ره) و نیز شرح حالی از همرزمان مسلم و محمدرضا. به هرکداممان یک کتاب هدیه میدهد. در وصف محمدرضا همینقدر میگوید که: "او یک بسیجی بود که با ذکر یا زهرا(س) به شهادت رسید. توجه کردی یا نه عزیزم؟"
حاج حسن سپس خاطرهای میگوید از شهادت مسلم. همین که شروع میکند، بغض گلویش را میگیرد: "مسلم وصیت کرده بود قبل از تشییع جنازهاش، از بلندگوی مسجد اعلام کنیم که راضی نیست آنان که به امام امت(ره) سر سوزنی تردید دارند، زیر جنازهاش را بگیرند. گفته بود اگر پدرم بهتنهایی مرا تشییع کند، برایم بهتر است. من به وصیتش عمل کردم و از بلندگوی مسجد همین را گفتم." حاج حسن به اسم امام(ره) که میرسد، میزند زیر گریه: "من هنوز هم یک بسیجیام. همه چیزم فدای این انقلاب"، و با حسرتی پدرانه، آخرین دیدارش قبل از شهادت مسلم را در کردستان نقل میکند: "من یک درجهدار ارتشی بودم و باید وظایفم را انجام میدادم، اما دلم تنگ بچهها بود. بهعنوان بسیجی فرم پر کردم و اعزام شدم به جبهه. وقتی به کردستان رسیدم، مسلم نبود. رفقایش گفتند پیش پای شما عملیات شد و رفت. چند روز منتظر بودم تا آمد. لباسهایش پاره پاره و غرق خاک بود. پلکش به سختی باز میشد، از شدت بیخوابی و گرد و خاک. مرا که دید صدا زد بابا! و سفت بغلم کرد. هر دو گریه کردیم. این آخرین دیدارمان بود." حاج حسن خودش جانباز است. آثار کهولت سن و امواج انفجار مدتهاست که سلامتیاش را به خطر انداخته است. پیرمرد از فراموشی رنج میبرد و بدتر از آن، هر دو کلیهاش سنگساز است. آبان ماه باید بستری شود برای عمل جراحی.
از حاج حسن میپرسیم چرا در خانه تلویزیون ندارد؟ میگوید با رادیو مأنوس است. ارادت ویژهای دارد به مرحوم آیتالله العظمی بهجت، و اشاره میکند به دکوری که با سلیقه و حوصله از تصاویر رهبر انقلاب و فرزندانش درست کرده. میگوید: "میبینید چقدر قشنگ است عکس آقای خامنهای؟ خدا سایه آقا را بر سر ما حفظ کند. نظرتان درباره دکور چیست؟ توجه کردی یا نه عزیزم؟" بر زیباییاش صحه میگذاریم و میپرسیم آن یکی عکس کیست؟ میگوید: "عکس جوانیهای من است دیگر عزیزم" و به شوخی میگوید: "میبینید که من هم در خوشتیپی دست کمی از حضرت آقا ندارم."
از حاج حسن میپرسیم از بنیاد شهید چه انتظاری دارید؟ میگوید: "هیچ. سایه رهبر انقلاب مستدام باشد." اصرار داریم تا گله یا شکایتی از زیر زبانش بیرون بکشیم؛ به او میگوییم شما 20 سال است که تنها زندگی میکنید، مشکلی، کاری، چیزی... میگوید: "من هیچ توقعی از بنیاد شهید ندارم. مسئولان بنیاد شهید خیلی به ما سر میزنند. مسئولان دیگر هم میآیند. البته دوست داشتم همرزمان مسلم و محمدرضا بیشتر به من سر بزنند. چند وقت پیش بنیاد شهید به مناسبت سالگرد شهادت شهید مظلوم آیتالله بهشتی ما را به دیدار حضرت آقا برد. من چه چیز میتوانم از بنیاد شهید بخواهم بالاتر از این. همین که آقا را زیارت میکنیم، بس است."
اصرار بیفایده است. از حاج حسن میخواهیم لااقل بگوید چه توقعی از مردم دارد؟ با صلابت و استحکام میگوید: "همه باید پشت انقلاب و آقا بایستیم. توجه کردی یا نه؟"
شیرینی کلام پیرمرد لاهیجی زمان را از یادمان برده و چیزی تا اذان مغرب باقی نمانده است. حالا وقت گرفتن عکس یادگاری است با حاج حسن و مسلم و محمدرضا.