"میدانی نیمه شبی فرا میرسد که هرکس دیگر باید نقابش را به دور بیاندازد؟" (کییر کهگور) مقاله آقای میراحمد میراحسان با عنوان "این گوی و این میدان" (در سایت لاهیگ) بهانهای شد تا در این نوشتار به مسألهای بپردازم که در سالهای اخیر بهصورت انبوهی از مقالات و مصاحبهها در رسانهها و جرائد کشور و فضای مجازی با آن مواجهیم. این رویه و رویکرد به مقوله فکر و فرهنگ که آن را آفت و عامل رکود و انحطاطی برای فضای فکری و فرهنگی کشور میدانم، ناشی از نوعی شکست و سرخوردگی تئوریک در تحلیل مسائل فرهنگی، سیاسی و اجتماعی و نوعی گفتار و رفتار واپسگرایانه و نیز فرو غلطیدن به ورطه عملگرایی خام و اسطوره تلاش و پشتکار است که دانسته یا ندانسته درپی سیاستزدایی از جامعه و استحاله تفکر نقادانه به مقولات فرهنگی و ترویج نوعی نگرش متحجرانه و کلبی مسلکانه به مقولات مذکور است. نمونههای بارز این رویکرد را میتوان در آه و ناله سر دادنهای مدام در سوگ تخریب یا نابودی میراث فرهنگی یا گسستن از سنت و ارزشها و آرمانهای ایدئولوژیک مشاهده کرد که امروزه به شکلی ریاکارانه و گاه محافظهکارانه دستمایه ترجیعبندهای تکراری و ملالآور برخی مدعیان شیفتگی و دلسوزی برای سنت و فرهنگ کشور ـ اعم از افراد، سازمانها و نهادها ـ شده است. این رویکرد غالباً خود را در هیأت گفتار دلسوزانه و مشفقانه و عبارات پرطمطراق و گزارههای کاذب و میانتهی مینمایاند و پیامد آن، پوشاندن سویههای تناقضآمیز و معیوب فکر و فرهنگ و پر کردن کاذب خلاءها و حفرهها با انبوهی از سخنان تزئینی و بیخاصیت است. این سخنان دلالتهاییاند از نشانه درونی نشدن نظریه و فاصله و شکاف عظیمی که میان نظریه و کاربر آن وجود دارد؛ شکافی که البته واجد اشارات فرصتطلبانه هم هست. سخنم ابتدا با جناب میراحسان است و درپی آن با شبهروشنفکران وطنی. شخصاً نوشتههای میراحسان را چندان جدی نمیگیرم؛ زیرا از گذشته تا کنون، در حجم انبوهی از مکتوبات ایشان در حوزههای مختلف، حتی یک پاراگراف نقد حقیقی و عالمانه و تحلیل جدی و ارزشمند در هیچیک از مقولات ندیدهام. هنوز نمیدانم چرا نوشتههای ایشان ـ بهویژه همین نوشته اخیر ـ سرشار از خشم و هیجان و کلافگی است و ایشان اصرار دارند که خشم خود را به مخاطب بفهمانند! نوشتههای اغلب کشدار و کسلکننده ایشان، اغلب حاوی سیلی از ناسزاها و القاب ناپسندی است که نثار افراد مجهول و معلوم و بعضاً مغضوب خود میکنند! اینکه میفرمایند: "حوصله خودم را هم ندارم" یا "اینکه بروید از فلان و فلان بپرسید که من چنین و چنان نگفتم"، باید از ایشان پرسید کدام هجمه و فشار ایشان را وادار به نوشتن چنین دفاعیه شخصی نموده است؟ کدام طرح اتوپیایی برای ایشان ترسیم شده که اکنون در مواجهه با عدم تحقق آرمانهای آن، اینچنین در اوج عصبانیت کنترل از دست داده و هیجانزده بر اشباح خیالی میتازند؟! رکود و سرخوردگی که شبهروشنفکران بعضاً دینی ما دچار آناند، ناشی از فقر تئوریک و نگرش ایدهآلیستی و انتزاعی و توهم استغنای فکری و فلسفی است که موجب شده پس از تقلاهای فراوان و آسمان ریسمان بافتنهای بیسرانجام، اکنون در مواجهه با وضعیت نابهنجار و سویههای آنتاگونیستی جامعه، بهجای تعمق و نواندیشی در ریشهها و علل شکست ایدئولوژیک خود، برای جبران مافات، دن کیشوت وار به آسیابهای بادی از کار افتاده و منسوخ حملهور شوند و البته همیشه "سانچوهایی" هستند که برای حملات استادان خود کف و سوت بزنند! در نوشتههای این طیف، چون نوشتههای جناب میراحسان، عموماً در تحلیل مسائل و مشکلات، حملات و انتقادات متوجه اشباح یا افرادی نامرئی است؛ به نحوی که پس از خواندن آنها، بهدرستی درنمییابیم که سرانجام ریشه مشکلات در کجاست و مقصران یا علل اصلی کداماند! این متنها البته ژستی انتقادی دارند و برای مشروعیت بخشیدن به گفتار خویش، غالباً از مقولات جهانشمول مدرنیته استفاده میکنند، ولی آنها را تا حد و اندازه قامت خود کوچک و نحیف میسازند! لذا به دلیل فقدان مؤلفههای نقد حقیقی و فقر تئوریک راه به جایی نمیبرند و در وضعیتی تعلیقی، همگان را به تماشا و سوگواری فاجعه فرا میخوانند تا در سوگ تراژیک امیدهای از دست رفته با مؤلف همنوا شوند! چنین متنهای عقیمی هیچگونه چالش و تنش جدی و رادیکال با وضعیت ایجاد نمیکنند. چنین نوشتههایی به وفور در فضای فکری و فرهنگی کشور یافت میشود که قطعاً به تعمیق رکود و بلاهت منجر خواهد شد. یکی از نمونههای این شکست و رکود فکری، سخنی است که میراحسان درباره کیارستمی میگوید. ایشان سالهاست با تعلق خاطری مریدانه نسبت به کیارستمی و سینمای او، بدون هیچگونه نقد و تحلیل آثار وی، منتقدان و مخالفان کیارستمی را به باد تهمت و ناسزا میگیرد. به یاد دارم ایشان در نوشتهای طولانی درباره کتاب "تهران تا پاریس" (گفتوگوی فرهادپور و اسلامی در نقد سینمای کیارستمی)، با لحنی عصبانی پس از نثار کردن دهها فحش و ناسزا و تهمت به مؤلفان، سرانجام هیچگاه ـ و تا کنون ـ نفرمودند که چرا سینماگر محبوب ایشان، فیلمسازی خوب، تأثیرگذار و جهانی است! اما سرانجام در این نوشته، غیرمستقیم و شاید ناخواسته به مسألهای اشاره میکند که منتقدان کیارستمی (از جمله فرهادپور و اسلامی در کتاب "پاریس تا تهران") ابراز میکردند؛ یعنی این حقیقت که سینمای مینیمالیستی کیارستمی با فقر یا فقدان تکنیک هنری و نگاه خنثی و محافظهکارانه و غیرسیاسیاش و ارائه تصویری جعلی و دروغین از واقعیت، فقط برای نگاه شیفته غربی و جشنوارههای جهانی نسبت به طبیعتگرایی پست مدرنی و معنویتگرایی بیهویت آنها، فیلم میسازد! جالب این است که ایشان سرانجام مرشد خود را پند میدهد که "باید به سبکش برگردد و در جایی که زندگی میکند و آدمهایش را میشناسد، فیلم بسازد."(!؟) جالبتر اینکه میراحسان پیش از این نصیحت مشفقانه کیارستمی را شخصیتی کمیاب و نگاه او را به هر چیز منصفانه و ژرف میداند! حال اینکه چگونه استاد ژرفاندیش از چنین ضرورت بدیهی غفلت کرده و فیلمساز جشنوارههای خارجی شده، درخور تأمل و درنگ است!
نگاه دیکتاتورمآبانه و اقتدارگرایانه به فضای فکر و فرهنگ کشور یکی دیگر از ویژگیهای گفتاری و نوشتاری شبهروشنفکران وطنی است. (این عبارت میراحسان که جز "خدایم کسی را کس نمیدانم" که در نوشتههای دیگرش نیز به اشکال دیگر بیان شده، نمونهای از چنین نگاهی است.) گزارههای اغلب باسمهای و ریتوریک اینان دائماً از موضعی آمرانه و ناهیانه و قضاوتها و حکمهای غالباً ایدئولوژیکشان به دنبال آن است که تکلیف همه عالم و آدم را یکسره کند. گویا برای فکر کردن در این سرزمین، هیچ راهی جز دست و پا زدن مدام در فلسفهبافیهای بیسرانجام فلسفه خوانهای وطنی که دائماً در بین ترجمههای نارسا و دست چندم آثار کانت و هگل و نیچه و هایدگر ایرانی ـ اسلامی شده و برخی چرندیات پست مدرن سرگرداناند، نیست! فرهنگی که جز مباحث کلامی ـ جدلی فلسفهنمای عهد عتیق و بافتههای ایدئولوژیک صد ساله اخیر و اندیشمندانی غیر از آل احمد و شریعتی و فردید و بازرگان و مطهری و سروش و داوری و نصر و شایگان و دینانی و امثالهم نمیشناسد! رهآورد این بیمایگی بنیادین، خیل عظیمی از تحصیلکردگان در هیأت دکتر و استاد و اعضای هیأت علمی اکثراً بیمایه و یا میانمایه و صدور بیوقفه مدارک تحصیلی بلاتکلیف و حجم انبوهی از کتابها و مقالات و پایاننامههای بیخاصیت و ناکارآمد است! در چنین فضای رخوتآور و متصلب، به دلیل فقدان دانش و تفکر حقیقی که لازمه آن دیسکورس فلسفی و نقد رادیکال است، اصحاب فکر و فرهنگ دائماً هشدار میدهند که حقیقت آن است که گفتهایم و اگر کسی دچار تردید یا ابهام است، به دلیل عدم تعمق در داشتههای ما، یا عواملی چون خودباختگی و غربزدگی و تهاجم فرهنگی و مانند آن است! چنین رویکردی عموماً پرسشها و دغدغههای فکری را برنمیتابد؛ بلکه یگانه وظیفه همگان را پاسداشت "اعتقادات" میداند! برگزاری مکرر و مداوم بزرگداشت و تجلیل و تقدیر از برخی اصحاب فکر و فرهنگ و اهدای اقسام هدایا و لوحهای تقدیر و اعطای القابی نظیر "چهره ماندگار"، "نخبه"، "پیشکسوت" و مانند آن در همین راستا صورت میگیرد. شبهروشنفکران وطنی از آنجا که آشنایی کافی و جدی با تاریخ تفکر و فلسفه جهان و تطور و تحول اندیشه و اندیشمندان، بهویژه در دوره معاصر و جدید ندارند و فاقد قدرت تمییز و تفکیک بین آراء مختلف و نحلههای فکری هستند، هرگونه نقد و پرسش و نوشتار مغایر با داشتههای خود را به شکل کلیشهای به چند نحله و یا متفکر معدود ارجاع داده و با نوعی اینهمانی، تکلیف آن را مشخص کرده و به نفی و طرد آن پرداخته و یا صورتی مستحیل و باژگونه از آن را در داشتهها و اعتقادات خود جذب و هضم میکنند. (خوانش موازی و انطباقی مثلاً مولوی و ابن عربی و ملاصدرا و مانند آن از سویی و هگل و نیچه و هایدگر و ... از سوی دیگر، محصول این رکود و کجفهمیهاست.) بر همین اساس، در اغلب نوشتههای میراحسان و چون او، ضمن مصادره به مطلوب کردن امثال هایدگر به فرهنگ خودی (البته با قرائت فردیدی)، هرگونه اندیشه و گفتاری که بویی از تفکر چپ میدهد، بلافاصله و به نحو عجیبی به استالین و استالینیسم ارجاع داده شده و سرکوب میشود! گویا از دید ایشان، تمام سنت فکری چپ در استالین خلاصه میشود! ظاهراً ایشان تفاوت بین مارکسیسم ارتدوکس و گرایشهای ایدئولوژیک متأثر از مارکس و گفتمان چپ معاصر در آراء مثلاً آلتوسر و لوکاچ و متفکران اندیشه انتقادی چپ چون بنیامین، آدورنو، هورکهایمر، مارکوزه، بادیو، آگامبن، لاکلائو، رانسیر و بسیاری دیگر را در نیافته است! ظاهراً اینکه محور عمده مباحث چپ معاصر بهجای اقتصاد و سرمایه، "سیاست" است و دیسکورس و تحولات و دگردیسیهای زیادی را پشت سر گذاشته، در نزد ایشان مغفول و ناشناخته است! این باعث شده که ایشان از استالینیسم ضمیر فحشی بسازند و نثار هرکسی کنند که اشارتی به اینگونه مباحث دارد! من واقعاً معنای این عبارت میراحسان که میگوید: "دچار خیالات واهی و بلاهتبار استالینی نشویم" را درنمییابم. کاش میراحسان در این فاصلههایی که به قول خودش "با نوشتن و کار قهر میکند"، اندکی به پژوهش و مطالعه جدی در اندیشه معاصر غرب بپردازد تا شاید دریابد که در این فضا کسانی چون استالین و لنین و مائو، اندیشمند محسوب نمیشوند! از سوی دیگر، همیشه هرجا که تفکر دچار رکود و ورشکستگی شده، نوعی گرایش به عملگرایی خام، واپسگرایی، کلبی مسلکی و نوعی پوپولیسم فرهنگی و به تبع آن، ملیگرایی و مانند آن سر برآورده است! مشابه این جمله میراحسان که "اگر حرف بر سر کار کردن است، کار را باید از مشتی جوان آموخت که دارم مستندی دربارهشان میسازم. کسانی که یکپارچه شور و شوریدگی و تلاش و کار و کار و کارند، بیچشمداشت."(!؟) و در ادامه نمونههایی از کارهای پرتلاش و زحمت را مثال میزند که گویا قرار است الگوی حل و فصل مشکلات و تناقضات قرار گیرند. اسطوره عملگرایی خام، که روایتهایی کلیاند و هدفشان کلی کردن زندگی و جهان و همه چیز است و یکی از مهمترین کارکردهای آن، پر کردن شکافها و ترکها و پنهان کردن تناقضات است، محصول بلافصل شکست و رکود تفکر و نظریهپردازی است و یکی از کارکردهای آن، فلج کردن فکر و تثبیت بلاهت است. عمده اتهامات و ناسزاهای امثال میراحسان به تفکر انتقادی و رادیکال، نتیجه همین عملگرایی خام و اخیراً جوانگرایی و اصطلاح میان تهی "نخبه" و مانند آن است. ژست پوپولیستی کاغذ و قلم را کنار گذاشتن و بیل و تفنگ به دست گرفتن، عموماً از سوی ورشکستگان فکری و سیاسی مطرح میشود تا شکست تراژیک خود را در پس شعارهایی عوامفریبانه و تودهگرایانه پنهان سازند. اکنون بسیاری از اهل به اصطلاح قلم و نظر در فضای فرهنگی کشور ما منادی این رویکرد منفعلانه و واپسگرایانه هستند. همین میل وافر به اسطوره عمل خام و بیواسطه در سطح جهان عموماً از سوی عاشقان و مدافعان سرمایهداری لیبرال تحت عنوان "پایان تاریخ"، "پایان سوژه" و "پایان مدرنیته" مطرح میشود. گرایش و علاقهمندی برخی از اصحاب صنعت عکاسی و فیلمسازی، از جمله جناب میراحسان به کار مستند و مستندسازی را نیز میتوان در همین راستا تحلیل و ریشهیابی کرد. اینان برای گریز از مواجهه با خلاءها و تناقضات هراسآور واقعیات در عرصه فکر و فرهنگ و پوشاندن آنها، تلاش میکنند تا با نگاه مستند به واقعیات ـ که البته دروغی بیش نیست ـ همه اشکالات را به جایی خارج از عرصه فکر و عقل نقاد ارجاع دهند و در وضعیتی تعلیقی از هرگونه پاسخ و مواجهه با پرسشها و دغدغهها خلاصی یابند. درباره مضامین دیگری از یادداشت میراحسان نکات قابل بحث دیگری وجود دارد که برای اجتناب از اطاله کلام به مجال دیگری موکول میکنم. اما درباره آنچه که در مجموع "میراث فرهنگی" نامیده میشود و بر سر تخریب یا نابودی و یا بیتوجهی به آن، اینهمه آه و فغان و دریغ و افسوس و هشدار سر داده میشود، در یادداشت دیگری مفصل خواهم نوشت. در این نوشته به این اندازه اکتفاء میکنم که اولاً من منکر ارزش تاریخی و کاربردی آثار باستانی و میراثهای فرهنگی نیستم و با تخریب و تاراج و نابودی آنها به جد مخالفم؛ اما نکته اساسی که در هیاهوی این سالها بر سر میراث فرهنگی از آن غفلت شده، این است که ما اصولاً با این میراث چهکار داریم و میخواهیم با آنها چه کنیم؟ بهعبارت دیگر، این میراث چه ارتباط وثیق و تأثیرگذاری با زندگی اینجا و اکنون ما دارد؟ آیا ما غیر از حفظ و نگهداری این میراث، نقش و وظیفه دیگری هم برای خود قائلیم؟ آیا تا کنون مجال آن را یافتهایم که از زیر بار سنگین میراث و سنت نگاهی تحولآفرین به گذشته خود داشته باشیم، یا آیندهای را با ارجاع نقادانه به آنها برای خود ترسیم کنیم؟ آیا آه و نالههای پرحسرت ما صرفاً برای حفظ و نگهداری این میراث نیست، نه چیزی بیشتر؟ آیا غیر از ثبت پیدرپی مکانها و اشیاء بهعنوان آثار ملی و افزودن آنها به انباری از اشیاء و نشانههای گنگ و صامت و واگذاری سرایداری آنها به برخی سازمانها و هشدارهای پیدرپی به محافظان، کار دیگری انجام میشود؟ آیا این تلاش بیوقفه و بیمارگونه و نافرجام برای معنادار کردن اشیاء و نشانهها، حاصلی غیر از بیمعنا کردن همه چیز و تعمیق شکاف بین واقعیتها و ایدهها داشته است؟ آیا میتوان همه آنچه بهجا مانده را یکسره خوب و پاک و بیخطر و مفید دانست و از آنها دفاع کلی و بیواسطه و انتزاعی کرد؟ آیا این خنثی کردن آثار فرهنگی منجر به استحاله آنها به نوعی دکوراسیون یا تزئینات نشده است؟ آیا این دغدغه و نگرانی برای تخریب و نابودی آثار تاریخی و فرهنگی، ناشی از تصلب و رکود در فکر و اندیشه ما نیست که اصرار دارد دالّها و نشانههای تاریخی حفاظت شوند؟ اینهمه آه و فغان بر سر تخریب یا نابودی فلان بقعه و فلان دیوار یا فلان اثر تاریخی برای مهم و شکوهمند جلوه دادن اموری نیستند که از معنا و محتوای خود تهی شده و به اشیایی صرف بدل شدهاند؟ آیا این مرثیهخوانیها، تلاشی عبث برای نو کردن یا نو جلوه دادن وجوه منسوخ و پوسیده فرهنگ نیست؟ آیا این تلاشهای سادهلوحانه برای جدی گرفتن فرهنگ، برای پوشاندن جامهای بر سر صد عیب نهان آن نیست؟ چرا بخش کوچکی از این یقه درانیها و آه و حسرت سر دادنها برای رکود یا انحطاط تفکر و اندیشه صورت نمیگیرد؟ چرا کسی برای این جاماندگی تاریخی از قافله اندیشه و فلسفه و هنر مویه و زاری نمیکند؟ چرا هیچ رگهای از الهیات، فلسفه، تاریخ، سیاست و هنر نجاتبخش از درون انبانی از میراث فرهنگی کشف نمیشود؟ چرا توحش و اقتدارگراییها، افزونطلبیها، تجاوزها، خونریزیها و جنایات فجیع و در یک کلام تاریخ رنج و ستم در پس این بناها و قبور و اشیاء، مغفول و پنهان میماند؟ ما درپی نجات چه هستیم؟ و اینکه امروز برای نجات امیدهای گذشته و رستگاری و نجاتبخشی جامعه چه باید کرد؟ آقایان! فراموش نکنیم که به قول هگل، "واقعیات سرسختتر از آرزوها و خواستههای ما هستند."
خبرهای مرتبط
یک نوشته از کولاژهای خیلی طولانی درباره ماجرای محله میدان، چهارپادشاه، پیمان و زندگی این روزهایمان
بیطرف: جناب جوادپور! از مکتویات شما چنین دریافتم که دانش و تجربه شما با عمرتان در حوزه شغلی حضرتعالی تناسب دارد؛ ضمن آنکه جایگاه شما و جناب میراحسان نیز به نظر بنده تعریف شده است و شخصیتتان معلوم. امید دارم شما را جایی ملاقات کنم و درخصوص موضوعاتی با یکدیگر گفتوگو نماییم، ولی متأسفانه آدرس شما را ندارم. در این مقاله شما را آدم بادانش و درک بالایی یافتم که انشاءالله بتوانم از شما کسب تجربه نمایم. با تشکر.
گیله مرد: من هم دوست دارم میراحسان را در جایی ببینم و بهش بگویم میراحسان جان! خسته نباشی، ولی واقعاً خسته نشدی از اینهمه آسمان ریسمان بافتن؟... و هم نویسنده این متن را هم ببینم و بگویم برادر من! اینهمه انرژی را اگر صرف یک کار تحقیقاتی میکردی، به نظر بهتر نبود، تا با میراحسان به بحث و مناظره بپردازی؟...
عارف: مگه کار تحقیقاتی شاخ و دم داره گیله مرد؟ این متن پر از مباحث تحقیقاتی و علمیه! اما من و تو از مرحله پرتیم که نمیدونیم در بحثهای فکری در ایران و جهان چی به چیه و کی به کیه! سئوالاتی که نویسنده درباره سنت و میراث فرهنگی مطرح کرد، باید مارو واقعاً به فکر فرو ببره و جوابی برای اونا پیدا کنیم، نه اینکه اندیشمندان خودمون رو به دست کشیدن از بحث و مناظره توصیه کنیم. بهتره تکلیف خودمون رو با این بحثها روشن کنیم، نه اینکه برای دیگران تکلیف تعیین کنیم.
تلاش غلامی: خیلی هم تازه نیست! ده ـ پانزده سال پیش مراد فرهادپور و دار و دستهاش مثل امید مهرگان و ... بعد از استعمال [...] و ... از این حرفهای دهان پرکن زیاد میزدند: لفاضی و ردیف کردن تعدادی جملات و استدلالهای کاملاً بیارتباط با موضوع و بعد هم نتیجهگیری اینکه ما آوانگاردیم و دیگران متحجر و غیرجدی و فاقد تعهد. مثل آقای جوادپور که نوشتهاند حرفهای آقای میراحسان را جدی نمیگیرند و حتی یک پاراگراف جدی از ایشان نخواندهاند. خب! اگر اینطور است، پس چرا در همه این سالها مطالب آقای میراحسان را دنبال میکنند و پاراگراف به پاراگراف آن مقالة طولانی دربارة کتاب "تهران - پاریس" را بهخاطر دارند و تازه با خواندن آن مقاله هم هنوز حرفهای فرهادپور را که معلوم شد حتی فیلمهای کیارستمی را بهطور کامل ندیده بود تأیید میکنند. صدور احکام کلی و بافتن چیز به چیز همان رفتار استالینی است که آقای میراحسان همیشه دربارهاش حرف میزنند. یادداشت آقای جوادپور خیلی خوب نشان میدهد چطور یک آدم میتواند با یک تحلیل، متناقضنمای خودش باشد. اگر مبنای تعریف روشنفکری، مراد فرهادپور و فرانکفورتیهای عقدهای مقیم تهران باشد، بله! حق با آقای جوادپور است که یقیناً یک متن آگامبن و آلتوسر و آدرنو یا هورکهایمر را به زبان اصلی نخواندهاند و آنوقت دیگران را بهخاطر همین ترجمهخوانی، متهم به بیسوادی و بیاطلاعی از اوضاع جهانی اندیشه میکنند. آقای جوادپور عزیز! شما ظاهراً فکر کردهاید آثار لوکاچ و بنیامین و آدرنو و هورکهایمر و آلتوسر و سایرین را فقط یک نسخه چاپ میکنند و آن هم مخصوصِ شما؟ جالب است اگر از اجنة لاهیجان هم بپرسید، حتماً خبر دارند، یکی از معدود آدمهایی که توان مطالعة منابع اصلی فلسفه و ... را به زبان اصلی دارد، همین آقای میراحسان است. آن وقت یکی پیدا میشود ایشان را با اینهمه دکتر و کارشناس ارشد بیسواد فارغالتحصیل دانشگاهها در این سالها جمع میبندد. آدم حالش بد میشود! بعد؛ قضیه پیمان و یادداشت آقای میراحسان چه ربطی به برگزاری همایشها و پروژههای نخبهسازی و چهرههای ماندگار و تجلیلهای کیلویی مرسوم این سالها دارد؟ یا مثلاً دفاع پیمان و امثال او از میراث فرهنگی چه ارتباطی به "فرو غلطیدن به ورطه عملگرایی خام و اسطوره تلاش و پشتکار است که دانسته یا ندانسته درپی سیاستزدایی از جامعه و استحاله تفکر نقادانه به مقولات فرهنگی و ترویج نوعی نگرش متحجرانه و کلبی مسلکانه به مقولات مذکور" دارد؟! چطور به خودتان اجازه میدهید این آدمها را، با آن سوابق، خنثی و فرصتطلب قلمداد کنید؟! من که باورم نمیشود شما هیچ مقالهای از میراحسان یا حتی پیمان را درست خوانده باشید، وگرنه هیچ وقت نمینوشتید: "چرا بخش کوچکی از این یقه درانیها و آه و حسرت سر دادنها برای رکود یا انحطاط تفکر و اندیشه صورت نمیگیرد؟ چرا کسی برای این جاماندگی تاریخی از قافله اندیشه و فلسفه و هنر مویه و زاری نمیکند؟ چرا هیچ رگهای از الهیات، فلسفه، تاریخ، سیاست و هنر نجاتبخش از درون انبانی از میراث فرهنگی کشف نمیشود؟ چرا توحش و اقتدارگراییها، افزونطلبیها، تجاوزها، خونریزیها و جنایات فجیع و در یک کلام تاریخ رنج و ستم در پس این بناها و قبور و اشیاء، مغفول و پنهان میماند؟" بگذریم از بیمعنایی بسیاری از ترکیباتی که نوشتهاید مثل "هنر نجاتبخش»! اما پیشنهاد میکنم مقدمهای که اخیراً پیمان بر جزوة "چهارپادشاه در لاهیجان" سعید نفیسی نوشته است را بخوانید. شاید کمی از توهمتان درباره این اشخاص رفع شود. واقعاً به قول هگل، "واقعیات سرسختتر از آرزوها و خواستههای ماست!؟
لاهیجی: آقای غلامی! شما هم که مثل آقای میراحسان عصبانی هستید و پرخاشگری و توهین میکنید! بهتر نبود با نقد و استدلال پاسخ میدادید؟ استفاده از کلماتی مانند عقدهای و متوهم در شأن یک آدم بافرهنگ و اهل مطالعه نیست. اگر هنر نجاتبخش بیمعنی است، حتماً هنر نابودگر با معنی است! این چهجور نظر دادن و پاسخ دادن است، اخوی!
فاطمه: آقای تلاش غلامی! فکر میکنم این دیکتاتورمآبی فرهنگی که نویسنده به آن اشاره میکند، در مورد شما صادق است! ظاهراً غیر از آنکسی که شما میپسندید، کس دیگری حق ورود به این بحثها را ندارد، یا بهقول شما، عقدهای و ... است! چرا تحمل یک نقد ـ آنهم در این فضای راکد و ناپویای فرهنگی ـ را ندارید و چنین عصبانی و آشفته میشوید؟ باید باز شدن چنین فضای نقد و تحلیل را غنیمت بدانیم و به بحث و گفتوگو بنشینیم.
عارفه: حالا چرا برخی اوصاف و اتهامات کلی را که بهعنوان موانع و آسیبها مطرح شده، به خودشان گرفتهاند؟!! نویسنده از مشکلاتی اساسی و کلی در فکر و فرهنگ کشور سخن گفته و شما چسبیدهاید به یک بقعه و دیوار و دفاع از آقای فلان!!!
به نظر من، شأن یه بقعه که نمایانگر ارزش چندین نسل از گذشتگانمان و همچنین نشاندهنده میراث بیبدیل و فرهنگ اصیل ملتمونه، با خضعبلات یک آدم ازش چیزی کم نمیشه.
تلاش غلامی؟! اگر ندیدی که آن دوستان چیزی استعمال میکردند و گفتی، پس دروغگویی و اگر دیدی و گفتی، نمامی و خبرچین و آدم فروش و آبروبر. بماند که باقی حرفهایت هم چیزی جز عقدهگشاییهای متداول این روزها نیست که از سر نفهمیدن، سرنا را از سر گشادش مینوازند.
1- ...آقای جوادپور که نوشتهاند حرفهای آقای میراحسان را جدی نمیگیرند و حتی یک پاراگراف جدی از ایشان نخواندهاند. خب! اگر اینطور است، پس چرا در همه این سالها مطالب آقای میراحسان را دنبال میکنند و پاراگراف به پاراگراف آن مقالة طولانی دربارة کتاب "تهران - پاریس" را بهخاطر دارند...
2- ...من که باورم نمیشود شما هیچ مقالهای از میراحسان یا حتی پیمان را درست خوانده باشید، وگرنه هیچ وقت نمینوشتید...
جناب تلاش! اینها عین نوشته شماست و نوشته سوم شما: "یادداشت آقای جوادپور خیلی خوب نشان میدهد چطور یک آدم میتواند با یک تحلیل، متناقضنمای خودش باشد..."
خودتان بنشینید (یا راه بروید) و آنوقت امید که شاید به این نتیجه برسید که نوشتن هم میتواند مصداق آن ضربالمثل معروف باشد که گاو نر داشت و بز و خرمن و مرد کهن...
صالحی: واقعاً این جمله میراحسان که "کسی را کس نمیدانم"، توهین به همه است! چرا باید این جمله را که از روی عصبانیت شخصی است و معلوم نیست دلیل گفتن آن چیست، در نوشته خود و خطاب به مردم بگوید؟! شرط اول فعالیت علمی و فرهنگی، ادب و تواضع است. آقای تلاش غلامی هم که هرکس خلاف سلیقه ایشان مطلبی نوشته، عقدهای میداند! آیا معنای آزادی و حرمت قلم این است؟! متأسفم.
احسان ایمانی: نوشته جناب جوادپور نقدی ریشهای، رادیکال و بیتعارف است که گویی در فرهنگ تعارفمدار و مریدپرور این [...] آریایی ـ اسلامی، مریدان را گران آمده! این نوشته را در کنار نامه ناقدانه دکتر سروش خطاب به "حداد عادل" که میخوانم، میبینم چه روزگار و چه سرزمین سفلهپروری داشتهایم...
كريمي: دست مريزاد آقاي جوادپور! من تا حالا فكر ميكردم كسي توان مقابله با ميراحسان را ندارد. متأسفانه ايشان بسيار خودخواه است و شما بسياري از ضعفها و عيوب اخلاقي ايشان را بيان كرديد.
حسن شريفي: استاد جوادپور! سالهاست كه از نعمت وجود شما در لاهيجان محروميم. كاش اينجا بوديد و ميديديد كه چه كساني در اين ميدان خالي از امثال شما تركتازي ميكنند. هر كجا هستيد، سالم و موفق باشيد.
م.صفري: با سلام و احترام خدمت آقاي جوادپور. در آشفته بازار فكر و فرهنگ و حرفها و نوشتههاي تكراري و بيخاصيت، نوشتهاي متفاوت و قابل تأمل از شما خواندم و بسيار استفاده كردم. لطفاً درباره مشكلات و مسائل استان و شهر ما و درباره آدمهاي مدعي ولي بيسواد و درباره شوراي شهر و نماينده شهر در مجلس بيشتر بنويسيد. با تشكر. موفق و سلامت باشيد.
2- ...من که باورم نمیشود شما هیچ مقالهای از میراحسان یا حتی پیمان را درست خوانده باشید، وگرنه هیچ وقت نمینوشتید...
جناب تلاش! اینها عین نوشته شماست و نوشته سوم شما: "یادداشت آقای جوادپور خیلی خوب نشان میدهد چطور یک آدم میتواند با یک تحلیل، متناقضنمای خودش باشد..."
خودتان بنشینید (یا راه بروید) و آنوقت امید که شاید به این نتیجه برسید که نوشتن هم میتواند مصداق آن ضربالمثل معروف باشد که گاو نر داشت و بز و خرمن و مرد کهن...