یادداشت پیش رو به قلم یک جوان
اصولگرای گیلانی است که انتقادات شدیداللحنی را متوجه همکیشان خود نموده و
خوانندگان را با نقد از درون فعل و انفعالات اردوگاه اصولگرایان و تأثیر آن بر
مدیریت توسعه گیلان بیشتر آشنا میکند. این مقاله خواندنی را که اسفند سال گذشته نگاشته شده و به تازگی در وبگاه خبری ـ تحلیلی "گیلانیان" نیز بازنشر شده است، با هم مرور میکنیم.
هنوز به یاد دارم جمله به یاد ماندنیِ
حبیبالله عسگراولادی را در بعد از انتخابات 1388، آنجا که این پیر محافظهکار
مؤتلفه اعلام کرد: "اصولگرایی که یکسر آن احمدینژاد باشد و سر دیگرش هاشمی،
دیگر اصولگرایی نیست"؛ البته ناگفته نماند که وی چندی بعد به موضع خود وفادار
نماند و به دیدار هر دو سرِ آن رفت تا اصولگرایان را به اجماع برساند. حال حکایت
ما نسل جوان اصولگرای گیلانی با این جماعت شیوخ همین است؛ چرا که اصولگراییای که
یکسر آن مدافعین استاندار (که به هوای منافع شخصی به این دفاع میپردازند) و سر
دیگرش عدهای نماینده و مسئول باشد که به هوای بهدست آوردن مسئولیت به هر کاری
دست میزنند، به هیچ وجه اصولگرایی نیست، بلکه یکسر آب و پوستهای توخالی است که
به خورد ما میدهند!
اگر منصفانه بنگریم، درمییابیم که با
حلوا حلوا کردن، دهان شیرین نمیشود. واقعاً مضحکانه است اگر بیاندیشیم که با ریش
و اسم و حزب کسی را میتوان اصولگرا دانست. واقعاً کسانی که به هر وسیلهای میخواهند
به اهداف خود برسند و لیبرالگونه میگویند: "هدف وسیله را توجیه میکند"
و با رضا نظری رأی جمع میکنند و به بهای بهدست آوردن یا بقای پست مدیرکلی یک
اداره، خود را به آب و آتش میزنند را میتوان اصولگرا خواند؟! نه واقعیت آن است
که این شیوخ و بزرگان هیچ سنخیتی با آرمانها و اهداف انقلابی و صادقانه جوانان
اصولگرای این شهر ندارند و جداً اشتباهی بزرگتر است تکرار اشتباهات گذشته و پیروی
از این آقایان و سینه زدن زیر پرچمشان؛ زیرا رابطه آنها با جوانان و اندیشهها و
ایدههایشان تنها رابطهای از سر نیاز است ولاغیر.
شاهدش هم اینکه هر وقت به انتخاباتی
نزدیک میشوند، سراغ جوانان میآیند و درمییابند این ضرورت بهکارگیری جوانان را،
و همین که خر مراد این حضرات از پل گذشت، بالکل فراموش میکنند این عناصر ناپخته و
افراطی را (تعبیری است از همین شیوخ در مورد جوانان)، و انگار نه انگار که جوان و جوانی
زمانی برایشان ارزشمند بوده است. و در این بین پرواضح است که فرقی نمیکند به
کدام طیف از این حضرات متمایل شویم و از کدام طرف بام اصولگرایی بیافتیم، بلکه مهم
نفس افتادن از بام است.
چندی پیش وقتی که از انتصاب قطعی سردار
سعادتی به عنوان استاندار گیلان مطلع شدم، نفرتم از هر دو سر این به اصطلاح اصولگرایی
افزون شد؛ البته امیدوارم عدهای گمان نبرند میخواهم سنگ قهرمانی را به سینه
بزنم، چرا که اگر نیازی به این دفاع داشتم، در دوران قدرتش این کار را میکردم تا
نزد او و اطرافیانش عزیز شوم و در زمان ریاستش صریحترین انتقادات را نسبت به وی
ابراز نمیداشتم. اما بحث اینجاست که فرقی ندارد استاندار عبداللهی باشد یا قهرمانی
و یا حتی سعادتی؛ چرا که یک جماعت هوچیگر همیشه وجود دارند که وقتی از قدرت سهمی
نمییابند، لحاف را کنار زده و داد و بیداد به راه میاندازند، والا نه به فکر نفع
مردماند و نه این استان.
به نیکی به یاد دارم وقتی که همین
جماعت، علی عبداللهی را با سر و صدا از استان راندند، برای قهرمانی سوت و کف زدند
و در همین جانبازان (که خدایش پلش را محکم نگه دارد) پرده زدند که: "مژده ای
دل که مسیحا نفسی میآید..." و چونان امر بر آنان مشتبه شده بود که وی را
امام زمان(عج) میپنداشتند و همینها شش ماه بعد علیه او تحصن کردند و شک ندارم که
همین برخورد را با سعادتی خواهند کرد. قهرمانی هرچه که بود و به هر چیزی که عقیده
داشت، بدون شک در زمینه عمرانی بسیار فعال بود و ایضاً عبداللهی هرطور که مدیریت
میکرد، در تقوا و درستکاری در بین استانداران همدورهاش بیهمتا بود، همانطور
که سعادتی هم حتماً معایبی دارد و محاسنی. اما مشکل از آنجا آب میخورد که اگر
سری را بی کلاه بگذارد، صاحب آن سر هیاهو بهپا میکند و اگر نخواهد او را ساکت
کند، کار بیخ پیدا میکند. حال با همه این مصائب و مسائل، دوستان جوان باید همتی
کنند و جمعی را تشکیل دهند با مانیفستی مشخص و معین، چون واقعاً ادامه تبعیت از این
آقایان و بدل شدن به ابزاری برای اهداف شخصیشان دیگر قابل توجیه نیست.