1
وقتی به دنیا آمد، ایران در تب و تاب یک انقلاب بود و وقتی مرگ حقیقی و اجتماعی وی فرارسید هم ایران در کار انقلاب بود. شاید بتوان گفت که داستان زندگانی او، با همه مشخصات و تمایزات خاص خودش، در واقع داستان ایران بین دو انقلاب
1 بود! گرچه تا نزدیک به دو دههای بعد از انقلاب دومی زنده ماند، اما برای کسی چون او، نبودن در جریان محیط آموزشی و علمی وطن، چیزی جز مرگ نمیتوانست باشد. گیرم این وسط، دیدن ثمره زحماتش و شاگردانی که در جایجای این جهان میدرخشیدند، پیرمرد را دلگرم میکرد و سالها بعد سفری به وطن و سخنرانیای در دانشگاه خود بناکرده، میتوانست برایش امیدبخش باشد، ولی عشق او به میهن و شوق به تعلیم و آموزش در خاک وطن، بهویژه مدرسه البرز، چیز دیگری بود.
او که از دنیای سیاست فاصله میگرفت و ظاهراً رشته علمیاش (ریاضیات) هم ارتباطی به این ماجرا نمیداشت، اما محیط و شرایطش به گونهای بود که چون اویی را هم عملاً نمیتوانست دور از سیاست و دغدغههایش قرار بدهد. اگر او هم از سیاست فاصله میگرفت، سیاست با پای خودش سمت او میآمد و در این میان با دو سلاح دفاعی، یکی سواد و مقام علمی والایش و دیگری شخصیت مستقل و رک و آزادهاش، خود را به سلامت از پیچ تند سیاست عبور میداد و حتی قید ریاست بر بزرگترین مؤسسات آموزش عالی کشور را هم میزد تا...
تا آن روز در اوایل انقلاب که آن نامه را به دستش دادند! که به جرم علاقه مفرط رژیم طاغوت به او!!! از کار برکنارش کردند!
2
2
محمدعلی در نخستین روز پاییز سالی به دنیا آمد که در آن مجلس شورای ملی توسط ایادی محمدعلی شاه قاجار به توپ بسته شد و به دنبال آن قیام در گیلان و تبریز و سرانجام با فتح تهران توسط قوای گیلانی و بختیاری، انقلاب مشروطه به پیروزی رسید. محمدعلی در خانه پدری در محله خمیرکلایه لاهیجان و جنب مسجد سلیمانیه روزگار کودکی را میگذراند که نهضت جنگل به رهبری میرزا کوچک خان و دکتر حشمت در همین لاهیجان آغاز شد و سرتاسر گیلان از آستارا تا تنکابن را تحت تأثیر خود قرار داد. محمدعلی هم که در آن زمان دانشآموز مدرسه حقیقت لاهیجان بود، فارغ از این حوادث روزگار میگذراند.
پدرش از خرده مالکین بود که املاکی در قریه شیخ علی کلایه از توابع روستای پهمدان لاهیجان داشت و بدین ترتیب میتوان محمدعلی را زاده طبقه متوسط آن روزگار محسوب کرد. و این شاید از تقدیر او بود که همیشه در وسط بود. نه مثل آن لاهیجانی دیگر سرشناس همعصرش که دو سالی از او بزرگتر بود (دکتر رادمنش) در سیاست و سیاسیکاری افتاد و نه چون آن دیگر لاهیجانیای که چند سالی از محمدعلی کوچکتر بود (دکتر حکیمزاده) توانست کاملاً از سیاست و عوارض و عواقبش بهدور باشد. نه مانند فرزندان خوانین و سرمایهداران کلان منطقه در ناز و نعمت فراوان بود و نه مثل خیلی از مردمان طبقات پایین بیچیز و در رنج و تعب از زندگانی. روزگار کودکیاش در حوادث پیدرپی گیلان و غم بیمادری گذشت تا اینکه به عنفوان جوانی رهسپار پایتخت شد برای تحصیلات تکمیلی. چند سالی زندگی در تهران عصر رضاشاهی و بعدتر همراه با گروهی از جوانان ایرانی، رهسپار اروپا برای تحصیلات آکادمیک.
در میان جمعی که در سالیان سلطنت رضاشاه برای ادامه تحصیل رهسپار اروپا شدند، کم نبودند کسانی که بعدها در صف مخالفان رژیم او درآمدند. همچنان که جمعی نیز به مقامات و مناصبی رسیدند. محمدعلی اما به نوعی در هیچیک از این دو گروه نمیگنجید. هفت سالی هم که در فرانسه بود، فارغ از جو خاص حاکم بر پاریس در سالهای قبل از جنگ دوم جهانی و بحثهای روشنفکری و کافه کوپول و ژان پل سارتر و آندره مالرو و آندره ژید و ... فقط خواند و خواند تا بالاخره از سوربن دکترا در ریاضیات اخذ کرد و به ایران برگشت. دانشیار ریاضیات در دانشکده علوم شد و چندی بعد عازم اهواز برای خدمت سربازی. تا اینکه شهریور 20 فرا رسید.
3
شهریور 20 که شد، دکتر محمدعلی مجتهدی که تدریس و کلاس را از هر چیزی بیشتر دوست داشت، به کالج البرز راه یافت و 3 سال بعد مدیریت آن مدرسه را بهدست گرفت. قابلیتهای مدیریتی مجتهدی هیچگاه اینطور فرصت بروز نیافت که در این مدرسه. نظم و انضباط و مدیریت زمان و احساس مسئولیت بیش از اندازه و توجه به همه ابعاد دانشآموز (نه فقط جنبه نمرهای و علمی)، از او یک مدیر موفق و از مدرسهاش یک سمبل برای کارهای آموزشی و فرهنگی در کشور و منطقه ساخت. و به راستی که دکتر مجتهدی هیچ سمتی را به اندازه مدیریت در البرز دوست نمیداشت و هیچ پست و مقامی نمیتوانست او را چنان راضی نگهدارد که زیستن در فضای مدرسه البرز. مدرسهای که چندین نسل از چهرههای مشهور علمی و فرهنگی و هنری و سیاسی از آن برخاستند و این همه ثمره تلاش آن لاهیجی مرد خستگیناپذیر در دوران 34 ساله مدیریتش بر آن بود.
عشق او به البرز به حدی بود که تا زمانی که در این مملکت بر سر کار بود، هرگز آن را رها نکرد. شگفت آنکه دکتر از هر سمتی راحت کناره میگرفت، ولی این یکی را بسیار دوست میداشت که در مقایسه با سمتهایی که میتوانست برایش نان و آبدار باشد چیزی نبود، اما دکتر مجتهدی هم درپی اهداف دیگری بود. او به نیکی دریافته بود که اهداف آموزشی و علمی و تربیتی، قبل از دانشگاه بهتر جواب میدهد و در مدرسه بهتر میتوان فضایی را برای تربیت یک نسل سالم و کارآمد فراهم نمود. از طرفی فضای حاکم بر دانشگاهها و حضور افرادی خودرأی و مستبد و فاقد سواد علمی کافی در رأس آنها و مشاهده رفتارهای تبعیضآمیز چیزی نبود که دکتر بتواند تابش بیاورد. فقط چون اویی میتوانست در آن جو، رفتار اهانتبار یک رئیس دانشکده با خانمی را گزارش کند و اخراجش را خواستار شود و چون مقاومت مقامات و اصحاب قدرت را ببیند، جلسه را به حالت اعتراض ترک کند و قید ریاست بر آن دانشگاه را بزند. در البرز لااقل برای خودش حکومتی جدای از دنیای بیرون ساخته بود که تبعیض و بیعدالتی در آن راه نیابد و او بتواند مدل مطلوب خویش را پیاده کند.
گویی البرز منطقه حفاظت شده او بود. عاری از ظلم و تبعیض و اختناق و زورگویی. مدرسهای برای زندگی. هربار که بعد از یک برهه کوتاه مدت ریاست بر یک دانشگاه به دلیل اعتراضی یا مقاومتی در برابر جفایی یا تبعیضی کنار میرفت، انگار از قفس آزاد شده و به مأوای خویش و دامان البرز بازگشته است. با این کارنامه عاری از ظلم و تبعیض و با کولهباری از زحمت جهت تربیت نسلی از آیندهسازان این مملکت و نیز نهادن یادگاران باشکوهی از خود، از جمله دانشگاه صنعتی شریف، وقتی انقلاب به راه افتاد و رژیم شاه سقوط کرد، او میتوانست مطمئن باشد که کاری نکرده تا شماتت یا محاکمه شود و مورد خشم افکار عمومی و انقلابیون باشد. به واقع نیز چنین بود، اما...
اما در آن روز که آن نامه به دستش رسید، گویی دنیا بر سرش ویران شد. علاقه زیاد رژیم قبلی به او؟! او که در اوج اقتدار آن رژیم، در منطقه تحت حکومتش (مدرسه البرز) بین عناصر قدرتمند آن حکومت و مردم معمولی فرقی نمینهاد، او که در زمانی که صدا از کسی درنمیآمد، جلوی نخست وزیر و وزیر دربار، راست و خدنگوار میایستاد و علیه ظلم موضع میگرفت و قید پست و مقام بالا میزد، او که خیلی از انقلابیون جدید، پشت همان نیمکتهای البرز او نشسته بودند، و حالا این ورق پاره؟!!
4
مهمترین نکته در مورد دکتر و امثال او که فراموشی آن سبب همچون نامههایی میشود، این است که اینان را نباید در ظرف سیاست به تماشا نشست که در اینگونه موارد مظروف فراتر از ظرف است و دکتر مجتهدی هم جز این نبود. او که نه در صف اپوزیسیون بود و نه وکیل مدافع حاکمیت موجود. او کسی بود که از کنار حاکمیت و قدرت رفت و بدون آنکه آلوده به آن شود، خود را به حاشیه البرز کشاند، بدون اینکه بله قربان گو باشد و بدون زیر پا نهادن اصول خاص خودش. در کنار سیاست بود و از آن گریزان ماند و با اینهمه آخر سر در دورانی که پیه سیاست به تن همه مالیده میشد، او هم از آن در امان نماند! و آخر کلام، به زبان سیاست، که در مورد چنین شخصیتهایی به شدت قاصر است!!، میتوان چنین گفت که او دکتر محمدعلی مجتهدی بود که نه انقلابی بود و نه ضد انقلاب. او آدم بین دو انقلاب بود!
پانوشت
1- مشفقی، بهمن، "از آن درختان بلوط تاریخ بود"، ماهنامه گیلهوا، شماره 44، مرداد 1376، به نقل از پایگاه خبری تحلیلی لاهیگ
2- اشاره به کتاب "ایران بین دو انقلاب"، نوشته یرواند آبراهامیان
محمد الهامی
• ماهنامه بام سبز، دوره جدید، شماره 4، تیر 1389