پایگاه خبری تحلیلی لاهیگ با افتخار همراهی بیش از یک دهه در عرصه رسانه های مجازی در استان گیلان      
کد خبر: ۱۹۴۱
تاریخ انتشار: ۲۴ شهريور ۱۳۸۸ - ۲۰:۳۳

كاشكی اسكندری پیدا شود

ن.افسون
افتتاحیه نمایشگاه آثار حسین محجوبی ـ نقاش لاهیجانی تباری كه سرانجام پس از سال‌ها، بدین آرزوی دیرین خود دست یافت كه در پنجاهمین سال فعالیت هنری‌اش، پنجاهمین نمایشگاه آثار خود را در زادبومش به نمایش بگذارد ـ هم‌زمان شد با سفر ناخواسته، اما ناگزیر پرویز روزبه به تهران، كه لاهیجان، در حدود دوازده سال، میزبان و پذیرای حضور او بوده است.
قصد آن ندارم كه با نگارش این نوشتار، از ارزشمندی تلاش و حمایت مسئولین برگزاری مراسم بزرگداشت بكاهم؛ هرچند، بی‌كفایتی بسیاری از مسئولین شهر و نبود شناخت آنان از مقوله‌های فرهنگی، باعث شده است كه لاهیجان فرهنگ‌ساز دیروز، به لاهیجان تجاری امروز ـ آن‌هم از نوع كاذب ـ تبدیل شود.
نتیجه آن‌كه، بسیاری از فرزندان این مرز و بوم، به خاطر همین تنگ‌نظری‌ها، سنگ‌اندازی‌ها و كج‌فهمی‌ها، به امید دست یافتن به فضایی بازتر، كه دست‌کم از پس فهمیدن وجود انسانی‌شان ـ و نه فهم آثار هنری ـ برآید، از شهر و دیارشان كوچ می‌كنند. برگزاری این‌گونه برنامه‌ها، خود دلیلی است بر این مدّعا؛ كه چرا باید هنرمند، به عنوان یك شهروند معمولی، از این حق طبیعی محروم شود، كه نتواند در دیار آشنای خویش و در كنار دوستان هم‌زبان و یك‌دل، به خلق آثار و اشكال هنری بپردازد؟ و پس از گریز از "این جای" خفته و خفقان‌آور، و تحمل سختی‌ها، و مرارت‌های توان‌فرسا در "آن‌ جای" غریب، به همان جایی بازگردد كه روزی، ناخواسته، از آن رانده شده است، و از سوی بازماندگان همان تفكر متحجرگرایانه دیرین اداره شهر، به گونه ملوك‌الطوایفی، مورد تقدیر قرار گیرد.
صد البته، قصد من از بیان این موارد، آن نیست كه در پای میز گفت‌وگویی بنشینم؛ چرا كه پس از گذشت سال‌های نه بیش و نه كم، و برخورد نزدیك با طیف وسیعی از هنرمندان دردمند این شهر، به این نتیجه ناخوشایند رسیده‌ام، كه اساساً در آن‌سوی میز، نه تنها بینشی از مقوله مورد بحث وجود ندارد، بلكه گویا نیازی هم نمی‌بینند كه آن را به نوعی در خود به‌وجود آورند. یكی از نتایج این بی‌بینشی آن‌كه، در یك نگاه خوشبینانه، حسین محجوبی را، نه به خاطر نقاشی‌هایش، بلكه به خاطر آن‌كه لاهیجانی است، مورد تقدیر قرار می‌دهند. دقت كنید! او لاهیجانی نقاش است، و نه نقاشی كه از سر اتفاق لاهیجانی هم هست. و این‌ها دو مقوله كاملاً جداگانه‌اند. از سویی دیگر باید پرسید، چرا در طی این سال‌ها، آقای مخمّرِ نقاش، خطاط، شاعر و طراح صحنه و گریمور تئاتر، كه به قول آقای محجوبی، اولین استاد ایشان است، شایسته تقدیر ـ حتی به صورت كلامی، و یا در حدّ آن تندیس‌های فرمایشی، كه آقایان برگزاركننده مراسم، برای سپاسگذاری از تلاش‌های خودشان، به خود دادند! ـ نیز قرار نمی‌گیرد؟!
چرا احمد میراحسان ـ كه از دیدگاه آن نشریه اروپایی، "یك حافظ مدرن است" ـ هنوز در شهر خودش ناشناخته مانده است؟ و تازگی‌ها، آن‌هم به خاطر حضورش در یك برنامه سینمایی تلویزیون، و دیدن اتفاقی او توسط مردم، در كوچه و بازار، دچار نوعی از شناخت كاذب و سطحی و در حدّ نازل دیداری شده است. آیا لاهیجانی‌ها باید منتظر بمانند، تا عباس كیارستمی بیاید و احمد میراحسان را به آن‌ها معرفی كند؟!
آیا این هنرمندان، و بسیاری دیگر از آنان، که در اشكال هنری دیگر، درحال فعالیت هستند، و هم‌اكنون در لاهیجان زندگی می‌كنند، باید بیایند و در چهارراه‌ها جار بزنند كه: "آی مردم... ما هنرمندیم!!!" تا مورد تفقّد و مرحمت قرار بگیرند؟!
می‌دانید چرا این‌ دسته از هنرمندان را با وجود این‌كه لاهیجانی هستند، كسی نمی‌شناسد و یا مورد تقدیر قرار نمی‌دهد؟ می‌گویم. بالاترین دلیلش آن است كه آن‌ها در لاهیجان زندگی می‌كنند، و همیشه در جلوی چشم ما هستند، و هر روزه شاهد زندگی روزمره آنان هستیم. و درواقع ـ با عرض معذرت ـ دم دستی‌اند. این دسته، از آن‌جا كه زهر غربت را نچشیده‌اند، و توان خود را در پیچ و خم ناملایمات هجرتی ناخواسته، از دست نداده‌اند، گویا شایسته عنوان هنرمند نیستند. این است كه در نگرش این نوع از شیوه مدیریتی ناسالم: "هنرمند دور، دوست‌تر است"، و هرچه دورتر، دوست‌داشتنی‌تر، و قابل ارزش‌گذاری بیشتر. باز تأكید می‌كنم كه هدف از این نوشتار، كم‌اهمیت جلوه دادن بزرگداشت آقای محجوبی نیست. مقام هنری هنرمند، از نفرین و آفرین‌های دیگران مبرّا است. و هنرمند راستین، بی‌چشمداشت خلق می‌كند، و نیازمند بزرگداشت و نكوداشت‌هایی كه در مقیاس كلان، این روزها به نام "همایش چهره‌های ماندگار" برگزار می‌شود، نیست.
من نكردم خلق تا سودی كنم
بلكه تا بر بندگان جودی كنم
من نگردم پاك از تسبیح‌شان
پاك هم ایشان شوند و درّ فشان. (مولوی)
سخن من درباره شیوه نگرش است. زیرا نگرش است كه انگیزشی می‌شود تا انسان دست به عمل بزند، و ما هر عمل را انگاره‌ای می‌دانیم كه از نظرگاه فرد عامل سر زده است.
عجب آن‌كه در این وضعیت، سعید مجاوری هم قرار نمی‌گیرد؛ چرا كه با وجود لاهیجانی بودنش و نیز دور بودن ـ او در آلمان زندگی می‌كند ـ در قاعده دوست بودن قرار نمی‌گیرد، و برگه تقاضای مجوزِ تأیید دایر كردن آتلیه او در لاهیجان، در پیچ و خم عریض و طویل راهروی اداره‌ها، اسیر بازی مار پلّه می‌شود. و سعید مجاوری می‌رود تا سال‌های جوانی‌اش را در دوردست‌ها سپری كند، به امید آن‌كه وقتی به پیری رسید، شاید، در زادبومش از او تقدیر شود. اما میراحسان به سراغش می‌رود، و دریافت‌های خود را از آثار او، در یك روزنامه گیلانی چاپ می‌كند، تا در این عارضه بی¬وظیفه‌گی داعیه‌داران فرهنگ، شریك نباشد، و وظیفه خویش را نه به عنوان رابطه شهروندی، بلكه به عنوان یك ارتباط هنرمندانه، انجام داده باشد.
در این میان اما، پرویز روزبه كه دیگر جای خود دارد؛ چرا كه اولاً لاهیجانی نیست. و دوم آن‌كه آثارش، از نظر آقایان، غیرقابل فهم است، و اساساً هنوز شك دارند كه او را در زمره نقاشان محسوب كنند. اما می‌بینیم كه در روز اسباب‌كشی او، پس از یك حضور دوازده ساله، و تلاشی بی‌فرجام، برای ماندن، و در زحمت، آثار هنری آفریدن، و نفهمیدن‌های مشتی پاانداز اداره فرهنگ و هنر سابق، و اداره فرهنگ و ارشاد فعلی لاهیجان ـ كه سه سال است متولی ثابت ندارد، و مانند یتیم‌خانه‌ها اداره می¬شود ـ آقایان، بر سر و سینه زنان، به خانه اجاره‌ای‌اش می‌آیند، و او را درحالی كه مشغول حفظ تابلوهایش ـ كه بسیاری را هنوز در هیچ نمایشگاهی به نمایش نگذاشته ـ از گزند باران بی‌امان است، و با عجله در یك كامیون می‌گذارد، می‌بینند و بدون آن‌كه دستی برای یاری دراز كنند، بی‌شرمانه می‌خواهند كه او را با خودشان، برای چیدمان تابلوهای آقای محجوبی، به محل برگزاری مراسم ببرند. و او نیز از آن‌جا كه هنرشناس است، رنج‌دیده و طعم غربت چشیده، بی هیچ گفتی، می‌رود به یاری محجوبی در شهر خویش غریب، و از امروز به بعد غریب‌تر. می‌گویم غریب‌تر(!!!) چون در این دور، گویا هركه قریب‌تر، غریب‌تر.
اما از آن‌جا كه محجوبی هم هنرشناس است، روزبه را نه تنها می‌شناسد، بلكه چنان می‌ستاید، و درباره كارهایش سخن می‌گوید كه همگان حیران می‌مانند، و انگشت به دندان.
حال در این مقال باید گفت، كه در پس این ماجرا به راستی چیست، كه این‌گونه مرا برمی‌آشوباند؟ می‌گویم. فاجعه هولناكی است، كه هنر را می‌خواهد، نه به خاطر ذاتش، بلكه به خاطر تنیده‌گی نامی در لایه‌های تاروپود سنت‌های قومی و قبیله‌ای. البته باید منصفانه گفت، كه این عارضه نابهنجار، تنها در شهر ما نیست، كه هر بار در صورتی نو، به وقوع می‌پیوندد؛ بلكه این كنشی است، كه در تمامی سطوح تصمیم‌گیری‌های كلان، درباره فرهنگ و اقتصاد و سیاست و ورزش و ... به مقیاس كشوری در جریان است. نقاشی، موسیقی، تئاتر، سینما، شعر و داستان، اگر مشتاقانی دارد، به واسطه حضورِ كسانی چون حسین محجوبی، محمدرضا شجریان، بهرام بیضایی، عباس كیارستمی، احمد شاملو و صادق هدایت است؛ یعنی وابستگی هنر به اشخاص و نام‌ها. یعنی من موسیقی ایرانی گوش می‌كنم، چون محمدرضا شجریان آن را می‌خواند، و یا من به سینما می‌روم، چون پرویز پرستویی را ببینم. خب، این دیگر موسیقی و یا سینما نیست. هنری كه وابسته به اشخاص باشد، هنر نیست. نتیجه آن می‌شود كه همه كسانی كه آواز می‌خوانند، می‌خواهند شجریان بشوند، و در این میان، آن‌چه از دست می‌رود و زیر سئوال قرار می‌گیرد، جدای از فردیت و استقلال هنرجو، ذات هنر نیز هست.
هرچند تقلید، پایه آغازین هنر است، اما امروزه، پخته‌خواری هنرجویان، و هم‌زمان، نوع آموزش و پرورش حاكم بر شیوه تدریس اصول هنری، و سپس نگرش‌های سردستی سیاستگذاران فرهنگی، دست به دست هم داده و به گونه‌های گوناگون، سعی در ترویج این سیستم دارند.
با یك مثال شهری به بیان این بی‌منطقی حاكم می‌پردازم: در شهریور ماه سال یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی، وقتی كه گروه موسیقی ارغوان، كه شامل ده نفر از افراد تحصیل‌كرده در دانشگاه‌های مختلف در زمینه موسیقی ایرانی هستند، و سرپرست گروه‌شان، كه شیفته‌گی نوستالوژیكی به زادگاه خود دارد، تلاش می‌كند كه در زادگاهش، كنسرت موسیقی ایرانی را، كه همه برنامه آن، به لحاظ ساخت و بافت موسیقایی و شعری، اصیل و نو است برگزار نماید، با این راهكار فرمایشی، از سوی یكی از مسئولین شهر روبه‌رو می‌شود كه: "در صورتی از شما حمایت می‌كنیم، كه خواننده‌تان شناخته‌شده باشد"، و سرپرست گروه می‌ماند که چگونه باید به او بفهماند، قصد دارد كه تنها به معرفی موسیقی بپردازد، و نه چیز دیگر.
مسئول محترم از شیفته‌گی و هدف او چیزی نمی‌فهمد، اما كنسرت باید برگزار شود. این است كه خانواده او، تمامی بار توان‌فرسای فرهنگی یك شهر را به تنهایی به دوش می‌كشد، و به مدت یك هفته از خانه خویش، به خانه اقوام نقل مكان می‌كند و منزل را در اختیار گروه موسیقی، برای برگزاری كنسرت قرار می‌دهد؛ تا به سرپرست موقت اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی لاهیجان كه با ترس و لرز، هنگامی كه درحال امضاء كردن برگه مجوز است، و حكیمانه گوشزد می‌كند كه: "مبادا كاری كنید كه تماشاگران دست بزنند، و شلوغ كنند"، بفهماند كه فرزندانش قصد براندازی و خرابكاری ندارند. آن‌ها شاید تنها گناهشان این است كه شهر خودشان را دوست دارند، و می‌خواهند چونان فرزندی راستین، دین خود را به سرزمینی كه فرصت بالیدن هم حتی به آن‌ها نداده است، ادا كنند. و از آن‌جایی كه بر این باورند، موسیقی، سازنده و پالایش‌گر روان آدم درمانده، در پیچ و خم‌ ها، و فراز و نشیب‌های زندگی است، نمی‌خواهند مانند خیل عظیم هنرمندان سرخورده تپیده در پستوهای نمور زیرزمینی، بلكه در پیشگاه همگان، و از راه‌های قانونی، به عرضه هنرشان بپردازند، و اندك مرهمی بر دردهای روانی ناشی از مشكلات این زندگی بگذارند. آن‌ها فقط می‌خواهند كنسرت موسیقی برگزار كنند، همین...! اما با همه این روشنگری‌ها، كنسرت، بی هیچ سر و صدا و حمایتی برگزار می‌شود.
اما در برگزاری كنسرت شهرام ناظری در لاهیجان، نه تنها مسئولین شهر، بلكه كارخانه‌داران و شركت‌های معلوم‌الحال هم سر و دست می‌جنبانند و سعی دارند كه برای كمك به برگزاری مراسم از هم پیشی بگیرند. آیا برای ترویج موسیقی این كار را می‌كنند؟ ساده‌لوحان باور كنند! من پیش‌تر از این می‌روم، و می‌گویم حتی برای شهرام ناظری هم این كار را نمی‌كنند. برگزاری این‌گونه برنامه‌های بالماسكه‌ای، برای تمجید از خودشان است. و در این میان، در واقع، هنرمند، بهانه‌ای بیش نیست؛ چرا كه هر سیاستمداری ـ كه این روزها "خر پول" هم شده ـ بدش نمی‌آید، جُل جُبّه‌ای از روشنفكری را هم بر سر خود بیاندازد، و بدین ترتیب، موضوع تاریخی انشاء علم و ثروت را هم این‌گونه حل نماید. مردم هم كه مثل همیشه، تاریخ مصرفشان از این انتخابات تا انتخابات بعدی منقضی است؛ درحالی كه ستایش‌گرانه و شورورزانه، با خرید بلیت‌های پنج هزار تومانی، وارد جزیره‌ای می‌شوند كه سابقاً مال آن‌ها بوده است؛ از ساعت هشت تا یازده شب معطل می‌مانند، كه چرا شهرام ناظری نمی‌آید؟! غافل از آن‌كه گویا، آقای ناظری كه یك هنرمند حرفه‌ای است و می‌داند اگر پولش را حالا نگیرد، دیگر پس از برگزاری كنسرت نصیبش هیچ هم نیست، در پشت صحنه لج كرده و مسئولین برگزاری، درحال رفع این گیرپاژ هنری هستند. سرانجام در ساعت یازده شب، چشمان مردم فرهنگ‌دوست لاهیجانی به حضور ایشان روشن می‌شود. و ناظری هم كه به علت جدل‌های پشت صحنه، دیگر نای خواندنش نمانده، كنسرت را با خواندن چند آواز و تصنیف عهد بوقی "اندك اندك" تمام می‌كند، و بدین ترتیب، شب لاهیجانی، با آوازِ ایرانی پایان می‌پذیرد.
بعدها، برگزاركنندگان ـ كه یاد و خاطره آن شب را هرگز فراموش نكردند ـ ترجیح دادند كه قید برگزاری این نوع مراسمات دردسر آور را بزنند. این بود كه عده‌ای به همان شغل شریف و دائمی زمین‌خواری روی آوردند، و دسته‌ای دیگر، كه هنوز دید هنری(!!!) داشتند، این بار، در یك حركت محیرالعقول و تردستانه، اقدام به برگزاری سیرك بزرگ حیوانات نمودند، و این سیرك را در همان سالن چهارهزار نفره معروفی كه قرار بود با پول‌هایی كه مردم برای خرید آن بلیت‌های بخت‌آزمایی كه نه چهارشنبه‌ها، بلكه همه روزه در باغ ملّی شهر، به وسوسه خرید آن ماشین، كرور كرور می‌پرداختند، ساخته شود؛ و در كنار آن فرهنگسرای معروف‌تری، كه سال‌های سال است، چند جوشكار، با ستون‌های آهنین آن ـ كه حالا دیگر به نوعی تخت جمشید لاهیجان است ـ مشغول رعد و برق بازی هستند، برگزار كردند.
مردم شریف هم كه مانند همیشه فراموش‌كارند و بخشنده و اساساً آن "حافظه تاریخی" هم اگر امروز خوب كار كند، در ایده‌آل‌ترین وضعش، تاریخ قسط اجاره خانه، آب، برق، تلفن و وام‌های مهر و عدالت را به‌خاطر بیاورد، شاهكار كرده است.
***
 
خب، از كجا به كجا رسیدم! پندار این نوشتار، عالمانه بود و ادیبانه؛ اما آن‌چه به قلم آمد، جاهلانه شد و بی‌ادبانه. شاید تأثیر مخرب و ویرانگر دیدن تصاویری، در این چند روزه، در كنار آقای روزبه، كه در این شهر، هیچ روزِ بهی را به خاطر ندارد، باعث شده است كه شاكله این نوشته بدین صورت درآید. تصویرِ غروب روزِ بیست و دوم بهمن ماه سال یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی، بیان‌گر "دَر رفتنِ" یك هنرمند نیست، بلكه نشانی است از "سَر رفتنِ" حوصله اهل هنر!
كامیونی پر شده از وسایل منزل یك نقاش، و اندكی تابلو؛ می‌گویم اندكی، چون تهران با آن خانه‌های چهل و پنج متری‌اش، نمی‌تواند پذیرای همه تابلوهای یك عمر نقاش باشد. این است كه یك لاهیجانی فهیم، با پی‌بردن به موضوع، پذیرفت كه تابلوهای نقاش را ـ كه در حدود صد اثر بود ـ برای مدتی، در یكی از اتاق‌های خانه‌اش به امانت بگذارد؛ و آخرین نگاه نقاش به خانه‌ای اجاره‌ای كه هنوز قسط آخرینش پرداخت نشده، و تابلوی شعری كه به یادگار در آن خانه به‌جا گذاشته است:
آتش بگیر تا كه بدانی چه می‌كشم
احساس سوختن به تماشا نمی‌شود.
***
گویا به آخر شاهنامه رسیدم. آن‌جا كه اخوان می‌گفت:
هركه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی‌نصیب
زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ
زین چه حاصل جز فریب و جز فریب
باز می‌گویند: فردای دگر
صبر كن تا دیگری پیدا شود
نادری پیدا نخواهد شد امید
كاشكی اسكندری پیدا شود.
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۱۲ - ۱۳۸۸/۱۰/۰۴
0
0
عباس خیرآبادی: نوشته زیبایی بود. من شاعر شعر تابلویی‌ام که گفتید؛ آتش بگیر... موفق باشید.
نظرات بینندگان