پایگاه خبری تحلیلی لاهیگ با افتخار همراهی بیش از یک دهه در عرصه رسانه های مجازی در استان گیلان      
کد خبر: ۱۹۴۰
تاریخ انتشار: ۰۶ شهريور ۱۳۸۸ - ۱۱:۲۴

آنتوان چخوف؛ نقاش بی‌مانند زندگی

دکتر بهمن مشفقی

جای تعجب نیست اگر گفته شود، "نویسندگان" نقاشان حقیقی و واقعی زندگی هستند. "نویسندگی" در واقع نوعی "نقاشی" است و تنها ابزار كار اندكی متفاوت است؛ هرچند در زبان فارسی نزدیكی بیشتری از یك بابت بین هنر نویسندگی و هنر نقاشی می‌توان یافت و آن تفاوت اندك هم رنگ می‌بازد: "قلم" كه وسیله اصلی نویسنده است، در هنر نقاشی جایش را "قلم مو" می‌گیرد كه وسیله اصلی "نقاش" است. بارها دیده شده است كه "نویسنده" آن‌چنان توصیفی از رخدادها و مشاهداتش می‌كند كه خواننده آن اثر گویی در لحظه خواندن، آن‌ها را چون تابلویی زنده در مقابلش مشاهده می‌كند.
در تأیید این مسأله، لازم می‌بینم به بعضی اظهارنظرها كه در این زمینه شده است اشاره نمایم و سپس به شرح حال و كار و زندگی انسانی كه در تمام دوران زندگی كوتاهش یك انسان و یك پزشك متعهد و مسئول باقی ماند بپردازم.
... دو سال تهیدستی و فقر و بی‌چیزی به امیل زولا آموخت كه محرومیت چه مفهومی دارد. بعدها وقتی كه به داستان‌سرایی روی آورد، بهتر می‌توانست دنیای مردم محروم و بینوا را در آثارش "نقاشی" كند.
... در "وداع با اسلحه"، همینگوی، به مثابه یك نقاش است. او هرچه را كه شخصاً دیده یا حس كرده، بر صحنه كاغذ ترسیم كرده است... وقتی همینگوی مطالب خود را می‌نوشت، در كالبد (صورتگری) فرو می‌رفت كه سوای هنر رونوشت‌برداری، احساس شدید هم دارد و می‌تواند آن‌چه در مغز و فكر قهرمانان رمانش می‌گذرد، آن‌ها را نیز "نقاشی" كند. داستان‌سرا نه تنها دنیای بیرون انسان‌ها را "نقاشی" می‌كند، بلكه به جهان درونی آن‌ها نیز پا می‌گذارد.
جان اشتان بك در كتاب "خوشه‌های خشم" در بخش مالكان و مستأجران، با استادی حیرت‌آوری روابط این دو گروه را به تصویر می‌كشد.
در داستان "غرور و تعصب"، زن و مردی مشتاق‌اند با هم ازدواج كنند. مرد از خانواده اشراف و زن از خانواده متوسط است. جین آستین ـ قصه‌پرداز نامدار انگلیسی این داستان ـ تمام سجایا و صفات و تفكرات این دو طبقه از اجتماع را "نقاشی" كرده است.
آن‌چه برای یك داستان‌سرا ضروری است، این است كه بتواند صحنه‌هایی را كه در برابر خویش می‌بیند و یا در عالم پندار مجسم می‌كند، مانند "نقاش" زبردستی به یاری قلم و واژه‌های مناسب "نقاشی" كند.
در كتاب "جنگ و صلح" تولستوی، داستان‌سرای روسی در صحنه‌آرایی این داستان معجزه نشان داده است. كوچكترین نكته‌ها و زوایا، در این مناظره گسترده كه او "نقاشی" كرده است، از نظرش دور نمانده است.
در "دكتر ژیواگو" و "برباد رفته" هر دو داستان‌سرا كوشیده‌اند زندگانی مردم جنگ‌زده روسیه و آمریكا را در برابر چشم خواننده "نقاشی" كنند.
"هر داستان" جلوه‌گاهی است راستین از زندگی انسان‌ها كه نویسنده به‌جای به‌كار بردن رنگ و قلم‌مو، به یاری كلمات و جملات آن را "نقاشی" می‌كند.
آنتوان چخوف در زمره نویسندگانی است كه از چنین قریحه‌ای برخوردار بود. به این جهت بود كه لئون تولستوی ـ نویسنده نامدار روسیه ـ درخصوص او گفته بود: "چخوف، نقاش بی‌مانندی است. آری بی‌مانند! نقاش بی‌مانند زندگی."
شخصیت‌های داستان‌های كوتاه و نمایشنامه‌های چخوف از طبقات آشنای جامعه بودند و از میان آن‌ها، معلمان و پزشكان سهم بیشتری داشتند. پزشكان به دلیل این‌كه چخوف هم‌پیشه آن‌ها بود و معلمین به دلیل آن‌كه او معتقد بود، این صنف ارزش و اهمیت فراوانی در تربیت مردم دارند، و در ضمن طبقات محروم جامعه خصوصاً روستاییان و كارگران هم در داستان‌های چخوف حضور فعال و قابل ملاحظه‌ای دارند.
آنتوان چخوف به مقامی در ادبیات كشورش رسید كه به او "وارث فرهنگ روسیه قرن نوزدهم" لقب دادند. علاقه آنتوان چخوف به معلمان به حدی بود كه در این زمینه نوشته‌اند: "... برای او هیچ حرفه‌ای والاتر از حرفه معلمی نبود. او حرفه معلمی را حتی از حرفه توأمان خود، یعنی پزشكی و نویسندگی برتر می‌دانست." او می‌گفت: "... اگر مردم آموزش و پرورش پیدا نكنند، كشور مانند بنایی كه با آجرهای نیمه‌پخته بنا شده باشد درهم خواهد ریخت."
احترام چخوف به صنف معلمان به اندازه‌ای بود كه از وضع زندگی معلمین كه در آن زمان هم وضع مشقت‌باری داشتند، احساس ناراحتی و نارضایتی می‌كرد و می‌گفت: من برای اوضاع و احوال نابسامان معلمان كه شاهد آن هستم، خود را قابل سرزنش می‌دانم. در این زمینه در نامه‌ای به ماکسیم گورکی، نوشت: "اگر من پول فراوانی داشتم، آسایشگاهی برای معلمین بیمار روستاها می‌ساختم... ساختمانی سرشار از روشنایی و نور..."
قضاوت چخوف درخصوص حرفه پزشكی كه خود از اعضای برجسته آن بود، خیلی جالب است. وی می‌گفت:
"... آن دسته از پزشكانی كه شرایط اجتماعی، آن‌ها را تا حد یك كاسب پایین می‌آورد، شایستگی چنین عنوانی را ندارند. آن‌ها پزشكانی هستند كه تنها حرفه پزشكی را به خاطر درآمد بسیار آن می‌خواهند و من آن‌ها را محكوم می‌كنم."
آنتوان چخوف همیشه در آثارش برای اعتلای مقام انسان و انسانیت ارج بسیار قائل بود و در این‌خصوص به برادرش نیكلای، نوشت: "... برادر! هیچ می‌دانی كه شایستگی و استعداد واقعی همیشه در تاریكی‌ها و در میان انبوه مردم معمولی نهفته است؟ بشكه توخالی همیشه پر سر و صداتر از بشكه پر است..."
آنتوان چخوف، می‌گفت: "... نزد انسان همه چیز باید زیبا باشد: سیمایش، جامعه‌اش، روانش، و از همه مهم‌تر اندیشه‌اش. چه خوفناك است اگر انسان متفكر اوقات گرانبهای خود را بی‌هدف بگذراند. استعداد، اسلحه‌ای است كه هرگز نباید زمین گذاشته شود، برای پروراندن و رشد خود حتی دمی را نباید از دست داد. بودن، آن‌گاه شایسته است كه لحظات زندگی چون دریایی مواج در تلاش بی‌امان در راه خلاقیت و بالندگی صرف شود. حتی در شرایط سخت هم می‌توان پایدار بود و با استواری ارزش‌های انسانی خود را حفظ كرد و به قله‌های زندگی نظر دوخت."
چخوف از دروغ گفتن به شدت بیزار بود و می‌گفت: "... كرم ساقه‌خوار درختان را می‌خورد و دروغ روح آدمی را. كسی كه دروغ می‌گوید، ناپاك است."
پدر آنتوان چخوف در تاگانروگ، مغازه خواربار فروشی داشت و با آن زندگی‌اش را می‌گذراند. این مغازه از 5 صبح تا 11 شب یك‌سره باز بود. در سال 1876، یعنی وقتی كه چخوف تنها 16 سال داشت، پدرش ورشكسته می‌شود و این ضربه بزرگی به خانواده‌اش بود. از میان فرزندان او، تنها آنتوان چخوف بود كه متوجه اهمیت و وضع بحرانی خانواده شد، لذا تصمیم گرفت در ضمن درس خواندن در گرداندن مغازه پدر كوشش نماید. این احساس مسئولیت او با آن‌چه كه در شرح حال او خواهیم دید، او را نه تنها در حرفه پزشكی بامسئولیت بار می‌آورد، بلكه از او به عنوان نمونه یك "انسان مسئول" مثال می‌زنند.
آنتوان چخوف در رشته پزشكی هم رفتاری شایان توجه داشت. او در مورد بیماران خود تنها به علائم بیماری بسنده نمی‌كرد، بلكه به روحیات و مسائل روحی و درونی بیماران نیز دقت خاص داشت و همچنین روش او اغلب باعث می‌شد تا به تشخیص بیماری و درمان آن آسان‌تر دست یابد.
در آن سال‌ها، خانواده چخوف در وضع مالی بدی قرار داشت. در نامه‌ای خطاب به برادرش نوشت: "... مادر مثل یك شمع دارد آب می‌شود. خواهرمان از شدت بیماری زمین‌گیر شده است. حتماً حدس می‌زنی چقدر غصه در دلم تلنبار شده است... ."
در این زمان چخوف برای تأمین مخارج خانواده به تدریس خصوصی روی آورد و از خانه‌ای به خانه دیگر می‌رفت. شرایط زندگی آن‌طوری بود كه مادرش به چخوف نوشت: "... برای تو و برادرت ایوان باور كردنی نیست كه من و ماشا (ماریا) به خاطر نداشتن لباس كافی همیشه به اجبار در خانه می‌مانیم."
در همین سال‌های سخت بود كه چخوف داستان‌های كوچك خود را می‌نوشت و آن‌ها را به چاپ می‌رساند و از فروش آن‌ها به كمك خانواده می‌پرداخت.
از آن‌جا كه نوشته‌های انتقادی چخوف ممكن بود برایش مشكلاتی به‌وجود آورد، مع‌هذا برای مصون ماندن از خطراتی كه ممكن بود او را تهدید كند، اغلب نوشته‌هایش را با اسامی مستعار كه معروف‌ترین آن‌ها "آنتوشا چخوفته" بود به چاپ می‌رساند. این نام و عنوان را هم یكی از معلمین شوخ طبع مدرسه‌ای كه در آن‌جا تحصیل می‌كرد برایش انتخاب كرده بود. از دیگر نام‌های مستعار چخوف می‌توان از "اخ ننه آنجه"، "چخوفته"، "آنتونسیون"، "بالداسف"، "برادر برادرم"، "دكتر بی‌بیمار"، "مرد تند مزاج"، "مرد خوش خلق"، "ولگرد خانه به دوش"، "اولیس" و ... نام برد.
یكی از خصوصیات بارز نویسندگی چخوف این است كه شخصیت‌های داستان‌هایش تخیلی نیستند، بلكه اغلب متعلق به زمان خویش‌اند و جالب این‌كه همانندی‌های زیادی به انسان‌های روزگار ما دارند. چخوف در اغلب داستان‌هایش با وجود سانسور شدید كه حكومت تزاری در روسیه برقرار كرده بود، مع‌هذا با ظرافت خاصی به صاحبان مقام و به زورمندان حاكم با نیش قلم طعنه می‌زد.
آنتوان چخوف در حاضرجوابی مهارت عجیبی داشت و هرگز از بزله‌گویی و شوخی دست نمی‌كشید. در این زمینه روایت جالبی نقل می‌كنند؛ از جمله این‌كه چخوف در تقلید كردن صدا و حركات و اطوار دیگران استاد بود. روزی قیافه خود را به شكل یك گدای مفلس و مفلوك درآورد و عریضه‌ای با انشای خود نوشت و به خانه عمویش رفت... عمویش او را نشناخت. وقتی قرائت عریضه به پایان رسید، دلش به حال او سوخت و صدقه‌ای به او داد... این نخستین دستمزدی بود كه چخوف از راه هنرپیشگی و نویسندگی به‌دست آورد!
آنتوان چخوف عقیده داشت، شوخ‌طبعی، مهمترین قریحه انسانی است و آن را درخشان‌ترین استعداد انسانی می‌دانست: "... برای كسانی كه نكته شوخی را بی‌درنگ می‌فهمیدند، اهمیت بسیار قائل بود. معتقد بود. اگر كسی پذیرای شوخی نباشد، به‌درد هیچ كاری نمی‌خورد و حتماً اگر از عقل و دانش هم بهره فراوانی داشته باشد، بازهم بی‌فایده است."
در سال 1901 آنتوان چخوف با دختری به نام اولگا گیپز كه هنرمند تئاتر بود، ازدواج كرد. همین امر سبب شد كه او به نوشتن نمایشنامه‌های فراوانی روی بیاورد و در ضمن در زمینه تئاتر هم كوشش‌های فراوانی به‌عمل آورد. نكته جالب این‌كه، كوشش‌های او حتی در زمینه تئاتر هم هیچ‌گاه او را از حرفه پزشكی دور نساخت، زیرا او قبل از این‌كه خود را یك نویسنده بخواند، پزشك می‌دانست؛ آن‌هم پزشكی با احساس مسئولیت. چخوف اغلب درآمدی كه از راه نویسندگی به‌دست می‌آورد را صرف معالجه بیماران روستایی می‌كرد. او به روستاییان آن‌چنان علاقه‌ای داشت كه تا آخرین روزهای عمر خود سرشار از روح زندگی و انسان‌دوستی بود. لحظه‌ای از وظیفه والای خود كه خدمت به روستاییان و طبقه محروم اجتماع بود دست نكشید. چخوف ستایشگر انسان بود؛ انسان پویایی كه به سوی افق‌های نوین گام برمی‌داشت.
آنتوان چخوف در سال‌های اواخر زندگی به ماکسیم گورکی، نوشت: "... آیا گوش دادن به تخیلات من برایت خستگی‌آور است؟ اگر فقط به احتیاج مبرم روستاهای روسیه به معلمین خوب و هوشیار و تحصیل‌كرده پی می‌بردی، علت این احترام را به توجه بیشتر به این طبقه می‌فهمیدی... احساس می‌كنم به جهت اوضاع و احوال نابسامان معلمین، خودم را قابل سرزنش می‌دانم... ."
چخوف در اواخر عمر بیشتر در روستاها به‌سر می‌برد و وقت خود را صرف نوشتن و نیز معاینه بیماران روستایی می‌كرد. اولین شب اجرای نمایشنامه "باغ آلبالو"، استانیسلاوسكی (كارگردان بزرگ و صاحب سبك تئاتر روسیه) و دیگر بازیگران نمایش، پارچه‌ای قلاب‌دوزی شده به او هدیه كردند. او خطاب به آن‌ها گفت: "... چیزهای عتیقه تنها به درد موزه‌ها می‌خورد. هرگز به یك نویسنده قلم نقره یا دوات عتیقه هدیه ندهید!"
بیماری سل از چخوف دست‌بردار نبود. او در این مورد به یكی از دوستانش نوشت: "... در زمستان و پاییز و بهار و در هوای شرجی تابستان بیشتر سرفه می‌كنم. من از دیدن خون كه از ریه‌هایم جاری می‌شود، وحشت می‌كنم. رنگ این خون، مثل شراره‌های آتش می‌ماند كه از دور برافروخته باشند!"
از آن‌پس چخوف روز به روز ضعیف‌تر و بر شدت سرفه و خونریزی از ریه‌اش افزوده می‌شد. به توصیه پزشكان این‌بار برای استراحت به آلمان می‌رود و در 22 ژوئن 1904 وارد بادن وایلر آلمان می‌شود. همسرش اولگا همراه او بود. ابتدا در هتلی به نام "زومر" مستقر می‌شوند. چند روز بعد به ویلایی نقل مكان می‌كنند. اولگا شب و روز از او مراقبت و مواظبت می‌كند. در آخرین روزهای حیاتش، وقتی همسرش اولگا یخ روی قلبش می‌گذاشت، چخوف خطاب به او گفت: "اولگا! چه فایده كه روی این قلب خاكی یخ می‌گذاری؟" ضربان قلبش ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. درحال احتضار روی تخت نیم‌خیز شد، قوزه‌كرده روی بالش‌هایی كه نگهش می‌داشتند و آخرین كلماتش این بود: "دارم می‌میرم" (ICHStoybe)! و به ناگاه سرش پایین افتاد و درگذشت! نه آهی، نه حركت مشهود دیگری، رضایت نامعمول و تقریباً شادمانه‌ای بر چهره‌اش نقش بسته بود، گویی جوان‌تر شده بود!
از میان پنجره چهارتاق اتاق، خنكا و بوی علف به درون اتاق می‌آمد. پگاه بر جنگل گسترده می‌شد. در همه‌جا سكوت بود... تنها ترانه‌خوانی پرندگان به اتاق می‌رسید كه این انسان و هنرمند خم‌شده به سویی، از رنج‌هایش رسته بود... و این تاریخ صبحگاه روز پانزده ژوئیه سال 1904 میلادی بود.
پیكر آرمیده در خواب ابدی آنتوان چخوف را با احترام خاصی به مسكو منتقل كردند و آن را در آرامگاه صومعه "ندودویچی" كه چندان از قبر پدرش فاصله نداشت به خاك سپردند.

منابع و مآخذ
1- مجموعه آثار چخوف، ترجمه سروژ استپانیان، انتشارات بهار: 1371
2- چخوف، چخوف نازنین، هرمز ریاحی و همراهان، نشر قطره: 1370
3- چخوف ولادیمر یرمیلوف، حسن اكبریان طبری، نشر مینا: 1371
4- سیری در بزرگترین كتاب‌های جهان، حسن شهباز، امیركبیر: 1381
5- مجله طب و دارو، شماره اول، سال 1385

نظرات بینندگان