گشایش
پای صحبت مسنترها كه مینشینی، میفهمی كه باید بیشتر قدر آنچه را كه نزد تو به امانت گذاشته شده بدانی. چرا كه میبینی برای سپردن این امانت به دستان تو چه رنجها كشیده شده و قدیمیترها با چه نیتی كار را آغاز كردند.
باز هم پای صحبت یكی از آنها مینشینی. مهدی مخمر كه همه پیشكسوتان به عنوان پیشكسوت گریم نمایش از او نام میبرند، خاطراتی از آن دوران دارد كه شنیدن آن خالی از لطف نیست. او همچنین از خطاط برجسته ناشناختهای نام میبرد به نام مرحوم خطاطنژاد كه...
از آنجا كه پاسخهای استاد خود به خوبی مبین پرسشهای ماست، به جهت آسانخوانی خوانندگان، پرسشها را حذف كردهایم.
پیمانه قاسمیپور
با عرض سپاس و ادعیه و تحیت برای همه خادمین. آنانیكه به وطن علاقهمندند و روزان و شبان خود را وقف خدمت دارند. تا شاید غافلین از ضلالت به حمائد مبدل شود.
از اینكه اطلاعات مربوط به دوران ابتدایی تئاتر لاهیجان را از من میخواهید باید بگویم كه اطلاع خاصی ندارم و هیچگاه هم از كسی نپرسیدهام و اطلاع و دیدار من از زمان بلوغ است با مقتضیات سنی. من متولد سال 1304 خورشیدی هستم. از سالهای 1312 و 1313 بعضی از روزها، بهویژه عصر روزهای پنجشنبه یا جمعه در باغ ملی شهرداری لاهیجان برای دانشآموزان فیلم صامت نمایش میدادند. ما نیز جهت تماشای فیلم به همین مكان میرفتیم. در همان سالها به خاطر دارم گهگاه تئاتر نیز اجرا میشد. بهویژه در اعیاد و جشنهای ملی كه اداره فرهنگ آن زمان نمایشهایی اجرا میكرد كه زیاد مجذوبكننده نبود و اثر خاصی در ذهن و یاد ما برجای نگذاشته است، زیرا فیلمها در آن زمان دارای نتیجه یا تنبه كه برای مخاطب سرمشق زندگی باشد، نبود و آنچه انجام شد همه طفیل راهی شد كه زمان بر ما گذشت و آثار نامطلوب آن نیز منهدم گردید. بگذریم!
به سن شانزده ـ هفده سالگی رسیدم. دوران ابتدایی را تمام كرده و میخواستم پای به دوران دبیرستان بگذارم. تازه دو سال هم ترك تحصیل كردم. البته باید بگویم كه من هرگز تئاتریست و نمایشنامهنویس و ... نبوده و نیستم، اما در دوران تحصیل رشته اصلیام هنر بود. از ابتدای كودكی و در مدرسه ابتدایی همیشه نقاش خوبی بودم و خط خوبی مینوشتم، یعنی بهتر از همدورههای خودم. چون در مكتب قدیم تا 5/7 سالگی میرفتم و از استاد بزرگوار رحمتاللهعلیه شادروان خطاطنژاد استفاده میكردم و آن مرحوم عنایت خاص به من داشت. ضمن اینكه در منزل هم خواهر بزرگوارم یاریام میكرد و در مكتبخانه قدیم، دروس ما قرآن و بوستان و گلستان سعدی و دیوان حافظ و همچنین درس ریاضی سیاق بود و عصر، هنگام مرخصی، قباله قدیم یا خط ترسل نوشته یا خط غبار تحریر میكردیم.
با چنین برنامههای درسی و كتابهای پرحجم و پرمعنا ملاحظه خواهید فرمود كه مكتب آموزشی قدیم دارای چه مرتبه اطلاعات و محسنات بوده است و چهقدر میشد از درختهای پربار آن بهره برد. برای یک بچه چهار ـ پنج ساله پس از خواندن چند دوره قرآن مجید چگونه میتوان درنظر گرفت كه لبان كوچك او عبارتهایی نظیر "الا یا ایها الساقی ادركاساً و ناولها" را یاد بگیرد و غلط نگوید و یا از گلستان سعدی با آن دریای مطول پرمعانی در بیان توانگری و درویشی را از رو بخواند؛ چه اینكه در متون آن چه بهرههایی كه نهفته است. بگذریم! اكنون حاصلی از دستخط مرحوم خطاطنژاد باقی مانده. نمونهای از دریای هنرِ حیرتآور خط نستعلیق در غایت زیبایی. خط ثلث ایشان قابل تعلیم و پرحیرت. خط نسخ ایشان نیز زیبا و نكته تعجبآور اینكه ایشان خط "غبار" را هم در نهایت زیبایی مینوشتند؛ چون بیشتر معاملات بیع و شرطی را با چنین خطهای معتبری مینگاشتند. بسیار زیبا شكسته نستعلیق سرمشق میگذاشتند و با آن دریای كرامت كه داشتند، مدام سرمشق میگذاشتند. خوشبختانه چند نمونه از آثار ایشان باقی مانده است كه درصدد چاپ آن هستم.
باری! با دو سال ترك تحصیل، یعنی در سالهای 1319 و 1320 پای در دبیرستان ایرانشهر لاهیجان گذاشتم. این دبیرستان دارای سه كلاس اول و دوم و سوم بود؛ یعنی كلاس هفت، كلاس هشت و كلاس نه دبیرستان. ایرانشهر جنب اداره آموزش و پرورش سابق واقع شده بود كه البته مكان آن امروزه تبدیل به اداره كل چای شمال شده است. جالب اینجاست كه از سه كلاس این دبیرستان، كلاسهای اول و دوم آن فرسوده بود، ولی كلاس سوم آن در بیشتر مواقع خالی از شاگرد بود و دستِ بالا پنج نفر شاگرد داشت. از آنجایی كه كلاس سوم نهایی محسوب میشد، هركس میتوانست پس از تحصیل در كلاس ششم امتحان كلاس سوم دبیرستان را بدهد و همچنین اگر كسی كلاس نه را میخواند، در كلاس پنجم شركت میكرد. در هر صورت ثبت نام من در كلاس اول دبیرستان آنچنان مورد توجه قرار گرفت كه در شهر همه میگفتند جوانی در كلاس اول دبیرستان ثبت نام كرده كه خوشخط است و نقاشی هم میكند و بسیار با ادب و نزاكت است.
در پایان كلاس اول دبیرستان، در كلاس دوم ثبت نام كردم و روزی كه جمعی از آقایان، از جمله رئیس وقت اداره فرهنگ لاهیجان ـ مرحوم عمارلویی ـ و رئیس فرهنگ استان و رئیس كارگزینی ـ مرحوم دهبنهای ـ و چند نفر دیگر برای دیدار از كلاسهای بیدر و پیكر حضور یافتند، با یك آزمایش ساده در پای تابلو برایم ابلاغ نوشتند و استخدام شدم كه هم درس بخوانم و هم معلم هنر باشم. از آن زمان سالها بدین شیوه زندگی كردم.
اما بد نیست مطلبی هم راجع به سینما و تئاتر آن دوره بگویم. در آن زمانها هیچ دانشآموز لاهیجانی بدون پدر یا مادرش حق نداشت شبها در خیابانها دیده شود و در صورت تخطی صبح روز بعد در صف، پای او را به فلك میبستند! به این ترتیب، برای ما جوانترها میسر نبود نمایشهایی را كه شبها اجرا میشد ببینیم، مگر اینكه در جشنها و اعیاد سری به تماشاخانه شهر بزنیم. بیشتر فیلمهای صامت هم كه در سالن باغ ملی اجرا میشد. البته متأسفانه این سالن در ماه رمضان 1319 یا 1320 آتش گرفت و تا مدتی لاهیجانیها از تماشای فیلم و نمایش محروم شدند. با اینهمه پس از مدت كوتاهی مردی به نام حسن اسلامنظر سالن دیگری درست كرد و به این ترتیب نمایشها و تئاترهای زیادی در آنجا اجرا شد كه از فیلمهای سینمایی آنروزها خیلی بهتر و آموزندهتر بود و پیرمردان و پیرزنان شهر خاطرات خوبی از آن سالن دارند. این سالن درآمد خوبی هم داشت و به اسلامنظر این امكان را میداد كه گهگاه از رشت و تهران هم بازیگرانی را برای اجرای نمایش دعوت كند. در واقع سالن او كمتر از بازیگران لاهیجانی استفاده میكرد.
در همان زمان نیز ما در مدرسه در رشتههای ورزش و هنر فعال بودیم. از آنجا كه امكانات در آن دوره بسیار محدود بود و دانشآموزان مدرسه برای بازی به توپ و تور و كفش و ... نیاز داشتند، تصمیم به تشكیل انجمنی گرفتیم كه برای جلب توجه همشهریان به اهمیت مسأله فعالیتهای زیادی میكرد. من نیز از اعضای فعال انجمن تربیت بدنی بودم. در همین سال برای جلب توجه بیشتر مردم در زمینه رشد و تشویق دانشآموزان لاهیجانی برای تعیین اعضای انجمن از همه بزرگان و مسئولین شهر هم دعوت كردیم. در هنگام تعیین اعضاء پای رئیس وقت شهربانی ـ آقای بهزادی ـ به انجمن باز شد. اینرا هم بگویم كه همان مدرسهای را كه مرحوم خطاطنژاد به عنوان نخستین مدرسه ابتدایی لاهیجان به نام "مدرسه اكبریه" در پردهسر دایر كرده بود، پس از فوت ایشان تبدیل به كلانتری شد... . ما نخستین جلسه انجمن را با هفت نفر شروع كردیم و صحبت از درآمد و پول به میان آمد كه اگر پول نباشد نمیتوان كاری را از پیش برد و الخ. برپایی جلسه نیز به دلیل تمكن نسبی مالی و خوشنویسی و جوانی به من واگذار شد و از قدرت مرحوم بهزادی نیز استفاده شد و چند نفر هنرپیشه كه آن روزها به آنها مطرب میگفتند و پاكستانی بودند، برای بازی چشمبندی آماده شدند.
خلاصه نمایشها اجرا شد. بلیطها 5/1 تا 2 ریال برای مردم و 1 ریال برای دانشآموزان درنظر گرفته شد. جمع درآمد ما كه به حساب مربوطه ریخته شد، 570 ریال بود. این پول مدتها نزد اینجانب ماند. مقداری توپ و تور و كفش و ... با نظر انجمن ابتیاع شد. خیلی به خود میبالیدیم و خوشحال بودیم. پس از این اجرا پیشنهاد شد كه ما چرا باید پول زیادی را به اجراكنندگان بدهیم. آیا بهتر نیست گامی به جلو برداریم و این نمایشها را خودمان اجرا كنیم و تازه به این ترتیب از شاخ و بال مخارج زده میشود و سود بیشتری هم نصیب ما خواهد شد. این پیشنهاد بهطور محرمانه مطرح شد و مورد تصویب قرار گرفت. البته باید بگویم همه مصایب و ناهمواریهای راه را مرحوم بهزادی قبول كرد؛ خدایش بیامرزاد. بقیه آنهم كه معلوم است: آمینگویان فراوان بودند. پس از این ماجرا بدون هیچگونه تفكر و تفحص و چشمبسته به دنبال نمایشنامه رفتیم. از این طرف و آن طرف فیلمنامههایی تهیه شد كه مورد تصویب و قبول شهربانی باشد. به وسیله یكی از دوستان، نمایشنامهای به نام "پرچم" تهیه كردیم كه از هر نظر مورد توجه هیأت مصوبه ـ یعنی ركن دوم و اطلاعات و مرحوم بهزادی ـ بود.
روز اولی كه نمایشنامه "پرچم" به دستم رسید، یك نمایشنامه بیسروته و پربازیگر بود و آنوقت با وجود عدم امكانات 15 الی 17 نفر زن (زنان ایل و عشیره از الوار و اكراد) باید در هفت پرده بازی میكردند. بنابراین بهطور مختصر جرح و تعدیل كردم. نقش زنان را حذف كردم. پردهها را به سه پرده مختصر كردم، اما وسایل آن نمایش كه بیش از هر چیز دیگر سنگینی میكرد و قابل توجه و تعجب بود، اسباب جنگی مانند بمبها، نارنجكها، تفنگها و لباس سربازی و افسری و ... بود كه همه اینها با همت عالیه مرحوم بهزادی با كمترین هزینه فراهم شد و همچنین تیمسار فلاحتی ـ رئیس تیپ رشت ـ نیز در جمع ما حضور داشت و كمك میكرد. منهم كموبیش در مورد گریم اطلاعات زیادی داشتم و در ضمن برای اینكه خوشنویسی خود را در حد بالاتری رشد بدهم، در كنار تئاتر كارهای تبلیغاتی را نیز شبانه روز انجام میدادم.
پس از تهیه امكانات و وسایل دكور، كارها به سرعت پیش میرفت و نمایش هم خیلی خوب اجرا شد. البته باید بگویم پس از این اجرا دچار گرفتاریها و ناهمواریهای زیادی شدیم. قصه و غصه ما در اوایل تصویب كمیسیون برای كمك به دانشآموزان بیبضاعت شروع شد. همه ما ـ بهجز مرحوم بهزادی ـ فرهنگی بودیم و این تئاتر به هرحال درآمد قابل توجهی فراهم كرده بود كه پانزده نفر پرسنل و بازیگر و اینجانب كه سنگران بودم را میتوانست تأمین كند. در اجرای نمایشها گاهی اوقات پیش میآمد كه از روی اجبار میبایست مراقب اشخاصی باشیم كه وجودشان لازم و حیاتی بود و اگر كوچكترین بیمیلی نشان میدادند، نمایش دچار وقفه میشد، و البته این نوع مسئولیتها هم به عهده من بود. در مدت اجرای نمایش همه با خانواده آمدند و در نهایت كارِ اجرا با علاقه و میل انجام شد و همه برای دیدن آمدند و به خوبی هم برگزار شد. در پایان كار 35 الی 40 درصد از درآمد كه مبلغ آن بهطور كامل به یادم نمانده به دانشآموان بیبضاعت اختصاص داده شد و حدود 1270 ریال هم بابت آزادسازی یك نفر زندانی پرداخت شد. این مبلغ به تقریب برابر بود با مبلغ بدهی شاكی پرونده. 92 تومان هم بابت نیم عشر یك زندانی داده شد و آنها نیز از زندان آزاد شدند. لذت و كیفیت اجرای این نمایش كه در تمام خانوادهها صحبتش بود باعث شد كه بسیاری از همشهریان خواستار ادامه كار شوند. مرحوم بهزادی نیز از ما خواست كه این نمایش را در تمام خط كناره، یعنی شهرهای لنگرود، رودسر، كلاچای، رامسر و ... اجرا كنیم. و البته در فاصله كوتاهی این كار انجام شد، اما با آنهمه تبلیغاتی كه كردیم حظی نبردیم. در شهسوار نمایش دو شب اجرا شد و هزینه با درآمد مساوی شد. جز دردسر كشیدن و از كیسه خوردن و آزار دیدن نتیجه دیگری حاصل نشد.
در مورد وضعیت زنان در تئاتر هم باید بگویم همانطور كه میدانید در چهل ـ پنجاه سال پیش از انقلاب زنان در نمایشها هیچگاه محجبه نبودند، درحالی كه امروز خیلیها حاضر نیستند فیلمهایی كه زنان به آن شكل در آن حاضر میشدند را تماشا كنند تا چه رسد به اینكه بازی كنند. در هر حال بررسی وضعیت زنان در تئاتر و سینمای آن زمان بحث مفصلی است كه به اهلش میسپاریم.
درخصوص گروه نمایش هم كه پرسیدهاید باید بگویم به آن شكل مدرن خیر، اما به هر حال عدهای را مطابق استفسار و رسیدگی به وضعیت هنری و پرسش از آنان در كنار خود داشتیم و البته برخی از عوامل، غیر از مسئولین و اعضای انجمن، در مورد دریافت حقوق و در كل در مورد مسائل مالی همیشه با ما درگیر بودند و به یك معنا به فكر لنگ كردن كار بودند و گهگاه بهانههای واهی میآوردند. برای مثال، چرا شما فلان مبلغ را به فلانجا دادید و تازه وقتی كه حساب به آنها نشان داده میشد، بهانه میآوردند كه كرایه سن زیاد دادهاید و فلان راه را بد رفتهاید. خلاصه سه ـ چهار شب هم نشد كه جانشین پیدا كردند و عوض نمودند ... الخ.
خاطره! خاطره خوبی هم از همان نمایش "پرچم" دارم. در یكی از اجراها، پرده اول و دوم به زیبایی تمام اجرا شد، اما پرده سوم دو تا سه دقیقه به زمان شروع اجرایش باقی بود كه مرحوم صدر كه در نقش سرهنگ دوم و از بازیگران شاخص محسوب میشد یكپا ایستاد و سوگند خورد كه اگر درجه مرا سرهنگ تمام درست نكنی، منهم بازی نمیكنم. سه دقیقه به شروع پرده سوم مانده بود. میدانستم اصرار بیهوده است. بلافاصله از گچ، یك نشان سرهنگی درست كردم و با چسب روی دوشش چسباندم. این كار در كل هفت دقیقه بیشتر طول نكشید. جالب اینجاست كه این نشان در اواخر برنامه از دوش مرحوم صدر افتاد و ... . ملاحظه كنید این استرسها و حرص و جوشها چه بلایی بر سر انسان میآورد. پایان نمایش وقتی به ایشان گفتم ای جوان این چه بلایی بود كه بر سر من آوردی، پشیمان شده عذرخواهی كرد و گفت والله خودم هم نمیدانم!
در این سالها كه به نمایش، تئاتر، گریم، نقاشی، خوشنویسی و در كل هنر پرداختهام، اگر بگویم برای پول است كه نیست. اگر بگویم برای شهرت است كه من نیازی به شهرت نداشته و ندارم. اما امروز فكر میكنم... چه باید گفت؟! خداوند مصلحت را میدید.
• ضمیمه لاهیجان روزنامه گیلان امروز، شماره 20