پایگاه خبری تحلیلی لاهیگ با افتخار همراهی بیش از یک دهه در عرصه رسانه های مجازی در استان گیلان      
کد خبر: ۱۲۵۷
تاریخ انتشار: ۰۸ اسفند ۱۳۸۷ - ۱۰:۱۰

به نظر من كه هيچ جای دنيا لاهيجان نمی‌شه

داستانی از سیامک گلشیری
آرش‌ و مينا قرار بود بيايند خانه‌مان‌. شب‌ قبلش‌ آرش‌ زنگ‌ زده‌ بود. من‌ همه‌ چيز را مي‌دانستم‌. چيزي‌ نبود كه‌ تازگي‌ داشته‌ باشد. قرار بود بيايند يك‌ ساعتي‌ بنشينند و بعد بروند. گفته‌ بودند براي‌ شام ‌نمي‌مانند. آرش‌ گفته‌ بود ترجيح‌ مي‌دهد شامي‌ در كار نباشد. با اين ‌همه‌ آذر شام‌ درست‌ كرد. عدس پلو‌ با خورش‌ قيمه‌. به‌ من ‌هم‌ سفارش‌ كرده‌ بود توي‌ هيچ‌ كاري‌ دخالت‌ نكنم‌. خواهش‌ كرده‌ بود لااقل‌ اين‌دفعه‌ چيزي‌ نگويم‌. زيپ‌ دهانم‌ را بكشم‌ و فقط شنونده ‌باشم‌. گفت‌ مي‌آيند مي‌نشينند، خوب‌ پتة‌ همديگر را مي‌ريزند روي ‌آب‌ و بعد، پاي‌شان‌ را كه‌ گذاشتند بيرون‌، شروع‌ مي‌كنند از ما بد گفتن‌. گفت‌ دست‌ آخر همة‌ كاسه‌كوزه‌ها سر ما خراب‌ مي‌شود. چيزي ‌نگفتم‌. فقط به‌ حرف‌هايش‌ گوش‌ دادم‌.
وقتي‌ داشتم‌ سالاد درست‌ مي‌كردم‌، زنگ‌ در را زدند. در را باز كردم‌ و بعد كنار در آپارتمان‌ منتظرشان‌ شدم‌. صداي‌ قدم‌هاي‌شان‌ را مي‌شنيدم‌ كه‌ داشتند آهسته‌ بالا مي‌آمدند. نشنيدم‌ حرفي‌ بزنند. جلوآپارتمان‌ خوش‌ و بش‌ كرديم‌. مينا گفت‌: «ما كه‌ گفتيم‌ براي‌ شام ‌نمي‌آيم‌.»
گفتم‌: «شام‌ درست‌ نكرده‌يم‌.»
«از بوش‌ پيداس‌.»
آرش‌ هنوز دست‌ مرا ول‌ نكرده‌ بود. گفت‌: «شايد دارن‌ واسة ‌خودشون‌ درست‌ مي‌كنن‌.»
گفتم‌: «بياين‌ بشينين‌.»
رفتيم‌ ولو شديم‌ روي‌ مبل‌هاي‌ توي‌ هال‌. مينا گفت‌: «كاري‌ كه ‌نداشتين‌؟»
لب‌هايش‌ خيلي‌ باريك‌ شده‌ بود. خوب‌ كه‌ نگاه‌ كردم‌، فهميدم‌ روژ نزده‌. اصلا آرايش‌ نكرده‌ بود. صورتش‌ از هميشه‌ تيره‌تر بود. آذر از توي‌ آشپزخانه‌ بلند گفت‌: «خيال‌تون‌ راحت‌. هيچ‌ كاري‌ نداشتيم‌.»
آرش‌ پاكت‌ سيگار وينستون‌لايتش‌ را با فندك‌ گذاشت‌ روي‌ ميز شيشه‌اي‌ وسط مبل‌ها. مينا گفت‌: «كاش‌ شما هم‌ اومده‌ بودين‌ شمال‌. خيلي‌ جاتون‌ خالي‌ بود. خيلي‌ خوش‌ گذشت‌.»
گفتم‌: «شيطان‌كوه‌ هم‌ رفتين‌؟»
«خيلي‌ قشنگ‌ بود. كلي‌ اون‌ بالا راه‌ رفتيم‌.»
آذر بلند گفت‌: «دفعة‌ پيش‌ هم‌ كه‌ ما رفتيم‌، زمستون‌ بود. آدم‌ اون ‌بالا يخ‌ مي‌زد.» با سيني‌ چاي‌ از آشپزخانه‌ بيرون‌ آمد. «من‌ و رامين ‌شب‌ آخر كلي‌ عكس‌ با لپ‌هاي‌ گل‌گلي‌ اون‌ بالا گرفتيم‌. يه‌عالم‌ عكس ‌هم‌ از شهر گرفتيم‌. همه‌ش‌ تو كامپيترمونه‌. يادته‌ يه‌دفعه‌ چه‌ باروني‌ گرفت‌، رامين‌؟»
سر تكان‌ دادم‌.
گفت‌: «تازه‌ رفتيم‌ تو اون‌ بارون‌ يه‌ ظرف‌ گنده‌ باقالا خورديم‌.» لبخند زد. سيني‌ چاي‌ را جلو همه‌ گرفت‌. گفت‌: «دوتا سگ‌ پشمالوهارو، كه‌ پشت‌ شيشة‌ عقب‌ ماشينه‌، از همون‌جا خريديم‌.»
سيني‌ را گذاشت‌ روي‌ ميز و نشست‌. مينا گفت‌: «آرش‌ يه‌ داستان ‌اونجا نوشت‌.»
گفتم‌: «واقعا؟»
آرش‌ لبخند زد. گفت‌: «يه‌ نيمچه‌داستانه‌.»
گفتم‌: «پس‌ بالاخره‌ طلسمش‌ شكست‌.»
از توي‌ پاكت‌ سيگارش‌، سيگاري‌ بيرون‌ كشيد. بلند شد نشست ‌روي‌ زمين‌، كنار شوفاژ. گفت‌: «اشكالي‌ نداره‌ كه‌ من‌ اينجا نشسته‌م‌؟»
گفتم‌: «سردته‌؟»
«نه، دلم مي‌خواد بشينم‌ رو زمين‌.»
تكيه‌ داد به‌ ديوار و سيگارش‌ را روشن‌ كرد. مينا گفت‌: «اون‌ بلوار كنار درياچه‌ رو كه‌ ديده‌ين‌؟»
آذر گفت‌: «من‌ عاشقشم‌. اون‌ مار چوبي‌يه‌ رو از همون‌جا خريده‌يم‌.»
مينا گفت‌: «شبي‌ كه‌ رسيديم‌، همون‌جا زديم‌ كنار و رفتيم‌ كنار درياچه‌. آرش‌ داشت‌ كمرشو خم‌ و راست‌ مي‌كرد كه‌ يه‌دفعه‌ ديدم ‌چشم‌هاش‌ گرد شد و به‌ يه‌ جا خيره‌ شد.» نگاهش‌ به‌ من‌ بود. «شستم‌ خبردار شد كه‌ يه‌ خبري‌ شده‌.»
آرش‌ خنديد. مينا گفت‌: «هر چي‌ بهش‌ گفتم‌ چي‌ به‌ نظرش‌ رسيده‌، نگفت‌.»
آرش‌ گفت‌: «اگه‌ تعريف‌ كنم‌، ديگه‌ نمي‌تونم‌ بنويسم‌. خودت كه مي دوني!»
گفتم‌: «كاش‌ آورده‌ بوديش‌.»
آرش‌ گفت‌: «گفتم‌ كه‌. يه‌ نيمچه‌داستانه‌.»
مينا گفت‌: «روز آخر كه‌ مي‌خواستيم‌ بيايم‌، داد من‌ خوندمش‌.»
آذر بلند شد رفت‌ توي‌ آشپزخانه‌. من‌ از توي‌ ظرف‌ شيشه‌اي‌ روي‌ ميز شكلاتي‌ برداشتم‌. ظرف‌ را جلو مينا و آرش‌ هم‌ گرفتم‌. مينا گفت‌: «خيلي‌ دلم‌ مي‌خواد يه‌ بار با هم‌ بريم‌ اونجا.»
آذر گفت‌: «من‌ حاضرم‌. هر وقت‌ گفتين‌، حاضرم‌. به‌ شرط اينكه‌ اين ‌آقا تنبلي‌ نكنه‌.»
به‌ آذر نگاه‌ كردم‌. داشت‌ خيارهايي‌ را كه‌ من‌ پوست‌ گرفته‌ بودم‌، تكه‌تكه‌ مي‌كرد. گفتم‌: «كي‌ گفته‌ من‌ تنبلم‌؟»
«چرا، تنبلي‌.» به‌ مينا نگاه‌ كرد. «فقط دوست‌ داره‌ بشينه‌ رو اون ‌مبلي‌ كه‌ تو نشسته‌ي‌ و تلويزيون‌ تماشا كنه‌.»
شكلات‌ ديگري‌ برداشتم‌. گفتم‌: «مي‌خواين‌ همين‌ امشب‌ راه ‌بيفتيم‌؟ جدي‌ مي‌گم‌. همين‌ امشب‌ راه‌ بيفتيم‌.»
مينا گفت‌: «من‌ كه‌ مي‌گم‌ هفتة‌ ديگه‌ عالي‌يه‌. سه‌ روز مي‌ريم‌ و برمي‌گرديم‌.»
نشستم‌ روي‌ مبل‌. داشتم‌ به‌ هفتة‌ ديگر فكر مي‌كردم‌. راحت ‌مي‌شد مرخصي‌ بگيرم‌. خودم‌ هم‌ خسته‌ بودم‌. واقعا خسته‌ بودم‌. دو سه‌ ماهي‌ مي‌شد جايي‌ نرفته‌ بوديم‌. همه‌اش‌ نشسته‌ بوديم‌ توي‌ خانه‌. بعد فكر كردم‌ آخرين‌ باري‌ كه‌ بيرون‌ شام‌ خورده‌ بوديم‌، كي‌ بود.
مينا گفت‌: «بگين‌ ديگه‌. نظرتون‌ چي‌يه‌؟ سه‌ روز مي‌ريم‌ و برمي‌گرديم‌.»
به‌ آرش‌ نگاه‌ كرد و بعد به‌ من‌. آذر گفت‌: «من‌ كه‌ حاضرم‌. فقط بايد چهارشنبه‌ رو مرخصي‌ بگيرم‌.»
مينا گفت‌: «پس‌ همه‌ موافقين‌. ناهار تو راه‌ پاي‌ من‌.»
آرش‌ گفت‌: «اون‌ پاكت‌ سيگارو مي‌ندازي‌ اينجا؟»
مينا گفت‌: «همين‌ حالا يكي‌ خاموش‌ كردي‌!»
آرش‌ خواست‌ بلند شود كه‌ مينا پاكت‌ سيگار را برداشت‌ و پرت ‌كرد طرفش‌. آرش‌ از توي‌ پاكت‌، سيگاري‌ درآورد و گذاشت‌ ميان ‌لب‌هايش‌. روشنش‌ نكرد. هر دو زانويش‌ را بغل‌ كرد. مينا گفت‌: «مي‌تونيم‌ نه‌ صبح‌ راه‌ بيفتيم‌.»
آذر گفت‌: «من‌ كه‌ مي‌گم‌ سه‌شنبه‌ راه‌ بيفتيم‌. ساعت‌ دو و سه ‌بعد از ظهر. اين‌طور اقلا سه‌ شب‌ اونجاييم‌.»
در يخچال‌ را باز كرد و خم‌ شد. مينا گفت‌: «تو رو خدا، بيا بشين‌. اگه‌ مي‌دونستم‌ قراره‌ آشپزي‌ كني‌، نمي‌اومديم‌.»
آرش‌ گفت‌: «من‌ كه‌ مي‌گم‌ بريم‌ يه‌ جاي‌ ديگه‌. يه‌ جايي‌ كه‌ تا حالا نرفته‌ باشيم‌، يه‌ جا مثل‌ سيستان‌ و بلوچستان‌. يا مثلا ... درود، تو لرستان‌. اونجا به ‌نظرم‌ از شمال‌ خيلي بهتره‌. خيلي‌ خوش‌ مي‌گذره‌. يا بريم‌ بندرعباس‌، يا چابهار.» لبخند زد. گفت‌: «هان‌؟ بهتر نيست‌؟ يا مثلا بريم‌ ... .» به‌ من‌ نگاه‌ كرد. «اون‌ يارو رفيقت‌ كجايي‌ بود؟»
گفتم‌: «كدوم‌ رفيقم‌؟»
«همون‌ كه‌ يه‌ جور جالبي‌ حرف‌ مي‌زنه‌. همون‌ پسره‌ رو مي‌گم‌ ديگه‌. كه‌ يه‌ باروني‌ مي‌پوشه‌، از خودش‌ گنده‌تر.»
خنديد. يادم‌ نيامده‌ بود. داشتم‌ فكر مي‌كردم‌. گفت‌: «اسمش‌ نوك ‌زبون‌مه‌. همون‌ كه‌ ريش‌ پروفسوري‌ مي‌ذاره‌.»
گفتم‌: «فرشاد.»
«آره‌، همون‌. كجايي‌ بود؟»
گفتم‌: «بيرجندي‌.»
گفت‌: «آره‌، بيرجند. من‌ كه‌ مي‌گم‌ بريم‌ بيرجند. از همة‌ اونجاها بهتره‌.»
مينا خم‌ شد، از توي‌ ظرف‌ شيشه‌اي‌ شكلاتي‌ برداشت‌. گفت‌: «حالا يه‌دفعه‌ چرا هوس‌ كرده‌ي‌ بري‌ بيرجند؟»
«دلم‌ مي‌خواد. اشكالي‌ داره‌؟ دلم‌ مي‌خواد بريم‌ يه‌ جايي‌ كه‌ تا حالا نرفته‌يم‌. بده‌؟ كوير هم‌ خوبه‌، كوير لوت‌. بريم‌ قاطي ‌چادرنشين‌ها.»
خنديد و سيگارش‌ را روشن‌ كرد. گفت‌: «هان‌؟ نظرتون‌ چي‌يه‌؟ سه‌روز مرخصي‌ مي‌گيريم‌ مي‌ريم‌ كوير لوت‌.»
مينا گفت‌: «خيلي‌ عالي‌يه‌. روز آخر هم‌ تو داستان‌شونو بنويس‌. بد نيست‌ يه‌ چندتا از اون‌ صحرانشين‌ها رو هم‌ تو داستان‌هات‌ بياري‌.»
آرش‌ گفت‌: «پس‌ چي‌ خيال‌ كرده‌ي‌؟ مي‌نويسم‌شون‌. روز آخر داستان‌ صحرانشين‌ها رو مي‌نويسم‌.»
آذر از توي‌ آشپزخانه‌ گفت‌: «كي‌ آب‌سيب‌ مي‌خوره‌؟ مي‌خوام ‌براتون‌ آب‌سيب‌ بيارم‌؟»
گفتم‌: «عالي‌يه‌. من‌ كه‌ مي‌خورم‌.»
چهارتا ليوان‌ گذاشت‌ توي‌ سيني‌ و در يخچال‌ را باز كرد. گفت‌: «مي‌خواي‌ اون‌ سي‌دي‌ رو كه‌ تازه‌ خريده‌يم‌، بذاري‌، رامين‌؟ سي‌دي لويي آرمسترانگو مي‌گم‌.»
بلند شدم‌ رفتم‌ كنترل‌ استريو را برداشتم‌. دستگاه‌ را روشن‌ كردم‌ وسي‌دي‌ را گذاشتم‌. وقتي‌ آهنگ‌ شروع‌ شد، آذر با سيني‌ آب‌سيب‌ها ازآشپزخانه‌ بيرون‌ آمد. سيني‌ را جلو مينا گرفت‌. گفت‌: «اينها رو كه‌ خوردين‌، واسه‌تون‌ انار مي‌آرم‌.»
مينا گفت‌: «تو رو خدا، ديگه‌ بشين‌.»
همه‌ ليوان‌هاي‌مان‌ را برداشتيم‌. آذر گفت‌: «من‌ و رامين‌ رفتيم‌ يه ‌صندوق‌ بزرگ‌ انار خريديم‌. عصرها، تا مي‌رسيم‌ خونه‌، اول‌ مي‌ريم ‌سراغ‌ صندوق‌ انار. هر كدوم‌مون‌ دوتا از اون‌ گنده‌هاشو جدا مي‌كنيم ‌مي‌آريم‌ مي‌شينيم‌ جلو تلويزيون‌، حالا بخور كي‌ نخور.»
آرش‌ گفت‌: «اشكالي‌ داره‌ يه‌ذره‌ صداي‌ آهنگو كم‌ كنين‌؟»
گفتم‌: «نه‌، چه‌ اشكالي‌.»
با كنترل‌ صداي‌ آهنگ‌ را كم‌ كردم‌. آذر گفت‌: «يه‌ چيز جالب ‌واسه‌تون‌ بگم‌. وقتي‌ رامين‌ انار مي‌خوره‌، پشت‌ كله‌ش‌ شروع‌ مي‌كنه‌ به‌عرق‌ كردن‌.» خنديد. «باورتون‌ نمي‌شه‌. پشت‌ كله‌ش‌ خيس‌ خيس‌ مي‌شه‌.»
سرم‌ را تكان‌ دادم‌. گفتم‌: «اول‌ پشت‌ كله‌م‌ عرق‌ مي‌كنه‌، بعدش‌ هم ‌تموم‌ سرم‌ خيس‌ مي‌شه‌. نمي‌دونم‌ چرا اين‌طوري‌ مي‌شم‌.»
مينا گفت‌: «نكنه‌ بهش‌ حساسيت‌ داري‌؟»
«نمي‌دونم‌. شايد.»
آذر ليوان‌ خالي‌اش‌ را گذاشت‌ روي‌ سيني‌. گفت‌: «بعدش‌ هم ‌مي‌ريم‌ يه‌ ساعت‌ قدم‌ مي‌زنيم‌.»
آرش‌ بلند شد. پنجره‌ بالاي‌ سرش‌ را كاملا باز كرد و پردة‌ توري ‌طلايي‌رنگ‌ را رويش‌ انداخت‌. مينا گفت‌: «حالا خونه‌تون‌ حسابي‌ يخ‌ مي‌زنه‌.»
آرش‌ نشست‌. آذر گفت‌: «دو سه‌ شب‌ پيش‌، موقع‌ قدم‌ زدن‌، يه ‌اتفاق‌ خيلي‌ جالب‌ برامون‌ افتاد.»
نگاهش‌ به‌ من‌ بود. منتظر بود حرفي‌ بزنم‌. گفت‌: «جون‌ مي‌ده‌ واسه ‌اينكه‌ رامين‌ داستان‌شو بنويسه‌.»
ليوان‌هاي‌ خالي‌ را گذاشت‌ روي‌ سيني‌. گفت‌: «انار كه ‌مي‌خورين‌؟»
مينا و آرش‌ گفتند نمي‌خورند. من‌ هم‌ ميلي‌ نداشتم‌. سيني‌ را برد توي‌ آشپزخانه‌. بلند گفت‌: «براشون‌ تعريف‌ كن‌، رامين‌. بگو چه‌ اتفاقي ‌افتاد.»
گفتم‌: «قضيه‌ش‌ خيلي‌ جالبه‌.»
آرش‌ سيگارش‌ را خاموش‌ كرد. با اينكه‌ پنجره‌ باز بود، ابري‌ از دود بالاي‌ سرش‌ ديده‌ مي‌شد. مينا گفت‌: «چه‌ اتفاقي‌ افتاد؟»
گفتم‌: «شما تا حالا هيچوقت‌ تو اون‌ پارك‌ گلزار نهم‌ رفته‌ين‌؟»
آرش‌ گفت‌: «پارك‌ گلزار نهم‌؟»
«همون‌ كه‌ كنارش‌ يه‌ داروخانة‌ شبانه‌روزي‌يه‌.»
مينا گفت‌: «با هم‌ از كنارش‌ رد شده‌يم‌.»
آرش‌ داشت‌ نگاهش‌ مي‌كرد. يادش‌ نيامده‌ بود. مينا گفت‌: «دو سه ‌بار از اون‌ داروخونه‌ دوا خريده‌يم‌.»
زل‌ زده‌ بودند به‌ هم‌. دود داشت‌ كم‌كم‌ از پنجره‌ بيرون‌ مي‌رفت‌. مينا گفت‌: «كه‌ هميشه‌ چندتا جوون‌ كنارش‌ پلاسن‌.»
آذر گفت‌: «آره‌، هميشه‌ يه‌ مشت‌ جوون‌ اونجاها ولن‌.»
آرش‌ رو كرد به‌ من‌. گفت‌: «خوب‌، تعريف‌ كن‌.»
گفتم‌: «ما هميشه‌ پنج‌ شش‌ بار دور پارك‌ قدم‌ مي‌زنيم‌، بعضي‌وقت‌ها هم‌ بيشتر. دور آخر كه‌ داشتيم‌ از ضلع‌ شمالي‌ش‌ رد مي‌شديم‌، من‌ احساس‌ كردم‌ يكي‌ دنبال‌مونه‌. به‌ آذر هم‌ گفتم‌. داشت ‌همين‌طور چهارپنج‌ قدمي‌مون‌ مي‌اومد.»
مينا گفت‌: «كي‌ بود؟»
آذر گفت‌: «حالا گوش‌ كن‌.»
گفتم‌: «همين‌ كه‌ رسيديم‌ به‌ در پارك‌، صدامون‌ زد. اولش‌ فكر كردم ‌از همون‌ جوون‌هايي‌يه‌ كه‌ اونجا پلاسن‌، از همين‌ معتادهايي‌ كه‌ يه ‌پولي‌ چيزي‌ مي‌خوان‌. خلاصه‌ برنگشتيم‌. همين‌طور رفتيم‌. بعد دوباره‌ صدامون‌ زد. ديگه‌ مجبور شديم‌ وايسيم‌، چون‌ درست‌ پشت‌ سرمون‌ بود.» صداي‌ استريو را كمتر كردم‌. به‌ آرش‌ نگاه‌ كردم‌ كه ‌زانوهايش‌ را بغل‌ كرده‌ بود و خيره‌ شده‌ بود به‌ من‌. گفتم‌: «اگه‌ بهت ‌بگم‌ يه‌ آدم‌ خيلي‌ شيك‌ و پيك‌ بود، باورت‌ مي‌شه‌؟ حسابي‌ باهامون ‌خوش‌ و بش‌ كرد.»
آذر گفت‌: «من‌ فكر كردم‌ رامينو مي‌شناسه‌. فكر كردم‌ ازدوست‌هاي‌ رامينه‌.»
گفتم‌: «كلي‌ ازمون‌ عذرخواهي‌ كرد. بعدش‌ گفت‌ يه‌ خواهشي ‌داره‌.»
به‌ آذر نگاه‌ كردم‌ كه‌ هر دو دستش‌ را گذاشته‌ بود روي‌ پيشخوان‌ و زل‌ زده‌ بود به‌ من‌. انگار بار اول‌ بود اين‌ چيزها را مي‌شنيد. انگار اصلا با من‌ نبوده‌. گفتم‌: «كلي‌ آسمون‌ ريسمون‌ بافت‌. دست‌ آخرش‌ از ما خواهش‌ كرد بريم‌ زنگ‌ يكي‌ از اون‌ خونه‌هاي‌ آپارتماني‌ بلند روبه‌روي ‌پاركو بزنيم‌ و خودمونو دوست‌هاي‌ سابق‌ يه‌ زني‌ معرفي‌ كنيم‌. يعني‌آذر خودشو دوست‌ زنه‌ معرفي‌ كنه‌. اسمش‌ چي‌ بود، آذر؟»
«شراره‌.»
گفتم‌: «آره‌، شراره‌.»
آرش‌ بلند شد پنجره‌ را بست‌ و نشست‌. همه‌ خيره‌ شده‌ بودند به‌ من‌. گفتم‌: «راست‌شو بخواين‌ من‌ حاضر نبودم‌ اين‌ كارو بكنم‌. دليلش ‌هم‌ اين‌ بود كه‌ يادم‌ اومد تو دوره‌ دبيرستان‌، يه‌ بار يه‌ آدمي‌ كليد ماشين‌شو داد بهم‌ و گفت‌ برم‌ ماشين‌شو از فلان‌جا براش‌ بيارم‌.»
آرش‌ پريد وسط حرفم‌. «پس‌ ماشين‌ هم‌ دزديده‌ي‌!»
خنديد. گفتم‌: «آره‌، من‌ براش‌ دزديده‌ بودم‌.»
مينا گفت‌: «خوب‌، چه‌كار كردين‌؟»
گفتم‌: «چي‌ رو؟»
«همون‌ يارو رو ديگه‌، همون‌ كه‌ سر راه‌تون‌ سبز شده‌ بود؟»
گفتم‌: «طرف‌ شروع‌ كرد به‌ التماس‌ كردن‌. منم‌ سفت‌ و سخت‌ مخالفت‌ كردم‌، ولي‌ آذر بدش نمي‌اومد بريم‌ طرفو صدا كنيم‌.»
آذر گفت‌: «شما هم‌ اگه‌ جاي‌ ما بودين‌، مي‌رفتين‌. كم‌ مونده‌ بود به ‌پاهامون‌ بيفته‌.»
گفتم‌: «به‌ مرده‌ گفتم‌ تا نگه‌ زنه‌ كي‌يه‌، نمي‌ريم‌. گفتم‌ اگه‌ نگه‌ باهاش ‌چه‌كار داره‌، محاله‌ بريم‌. اون‌ هم‌ همه‌چي‌ رو گفت‌. گفت‌، چه‌ مي‌دونم‌، شراره‌ زن‌ سابق‌شه‌. گفت‌ الان‌ دو ساله‌ ازش‌ جدا شده‌، ولي ‌تو تمون‌ اين‌ مدت‌، يه‌ لحظه‌ هم‌ نبوده‌ كه‌ بهش‌ فكر نكنه‌. گفت ‌زندگي‌شو خودش‌ به‌ باد داده‌ و از اين‌ حرف‌ها.»
آذر گفت‌: «داشت‌ مثل‌ بچه‌ها گريه‌ مي‌كرد و اين‌ حرف‌ها رو مي‌زد.»
گفتم‌: «حالا هم‌ شنيده‌ بود كه‌ مرغ‌ داره‌ از قفس‌ مي‌پره‌.»
آرش‌ گفت‌: «چطور؟»
پاهايش‌ را دراز كرد و زانوهايش‌ را دست‌ كشيد. گفتم‌: «طرف‌ داشت‌ با يكي‌ ديگه‌ ازدواج‌ مي‌كرد. خلاصه‌ مي‌خواست‌ به‌ هر قيمتي ‌شده‌، ببيندش‌. بهمون‌ گفت‌ از عصر تا حالا داره‌ اين‌ دور و بر دنبال‌ يكي‌ مي‌گرده‌ كه‌ اين‌ كارو براش‌ بكنه‌.»
مينا گفت‌: «رفتين‌؟»
آذر گفت‌: «آره‌، من‌ واقعا دلم‌ مي‌خواست‌ اين‌ كارو براش‌ بكنيم‌.»
هنوز هر دو دستش‌ روي‌ پيشخوان‌ بود. گفتم‌: «رفتيم‌ زنگ‌ زديم‌ و به ‌هر كلكي‌ بود، طرفو كشونديم‌ پايين‌. وقتي‌ چشمش‌ به‌ شوهر سابقش ‌افتاد، رنگ‌ و روش‌ شد عين‌ گچ‌. باورش‌ نمي‌شد.»
آذر از آشپزخانه‌ بيرون‌ آمد. گفت‌: «بگو منتظر كي‌ بود، رامين‌!»
گفتم‌: «خانم‌ حسابي‌ چسان‌پيسان‌ كرده‌ بودن‌. داشتن‌ بي‌صبرانه ‌انتظار نامزد جديدشونو مي‌كشيدن‌.»
آذر گفت‌: «ما كه‌ زنگ‌ زده‌ بوديم‌، فكر كرده‌ بود اونه‌.»
مينا گفت‌: «خوب‌؟»
شكلاتي‌ از روي‌ ميز برداشت‌. يكدفعه‌ بوي‌ سوختگي‌ به‌ مشامم ‌خورد. گفتم‌: «غذات‌ سوخت‌، آذر.»
آذر باعجله‌ برگشت‌ توي‌ آشپزخانه‌. در قابلمه‌ را برداشت‌. قاشق‌ چوبي را كرد توي‌ قابلمه‌. مينا گفت‌: «خوب‌، تعريف ‌كن‌.»
آذر گفت‌: «صبر كنين‌ منم‌ بيام‌.»
خم‌ شد و شعلة‌ زير قابلمه‌ را كم‌ كرد. در قابلمه‌ را گذاشت‌ و ازآشپزخانه‌ بيرون‌ آمد. گفتم‌: «حاضر نشد يك‌ كلمه‌ هم‌ با شوهرسابقش‌ حرف‌ بزنه‌. گفت‌ از وقتي‌ چشمش‌ افتاده‌ به‌ طرف‌، تموم‌ تنش ‌داره‌ مي‌لرزه‌ و از اين‌ حرف‌ها.»
آذر گفت‌: «راست‌ مي‌گفت‌. واقعا داشت‌ تموم‌ تنش‌ مي‌لرزيد.»
پشت‌ مبلي‌ كه‌ كنار مبل‌ من‌ بود، ايستاد. دست‌هايش‌ را گذاشت ‌روي‌ مبل‌. گفتم‌: «آخه‌ مي‌ترسيد نامزد جديد از راه‌ برسه‌.»
آذر گفت‌: «به‌خاطر اين‌ نبود. حاضرم‌ قسم‌ بخورم‌. به‌خاطر اين‌ نبود. ديگه‌ دلش‌ نمي‌خواست‌ شوهر سابق‌شو ببينه‌. از قيافه‌ش‌ پيدا بود. از مرده‌ منتفر بود.»
گفتم‌: «ولي‌ قضية‌ نامزدش‌ هم‌ بود.»
«آره‌، ولي‌ ديگه‌ دلش‌ نمي‌خواست‌ با شوهر سابقش‌ روبه‌رو بشه‌.» داشت‌ به‌ مينا و آرش‌ نگاه‌ مي‌كرد. گفت‌: «منو كشيد يه‌ گوشه‌ و ازم ‌خواهش‌ كرد ببريمش‌. بهم‌ گفت‌ حاضره‌ بميره‌، ولي‌ ديگه‌ ريخت‌ اون ‌يارو رو نبينه‌. بهم‌ گفت‌ حالش‌ خيلي‌ بده‌. وقتي‌ داشت‌ باهام‌ حرف ‌مي‌زد، لب‌هاش‌ مي‌لرزيد.»
دست‌هايش‌ را از روي‌ مبل‌ برداشت‌ و برگشت‌ توي‌ آشپزخانه‌.مينا گفت‌: «مرده‌ چه‌كار كرد؟»
گفتم‌: «مگه‌ ول‌ مي‌كرد! وقتي‌ آذر داشت‌ با زنه‌ حرف‌ مي‌زد، يه‌دفعه‌ ديدم‌ رفت‌ كنارشون‌. زنه‌ هم‌ يه‌دفعه‌، مثل‌ آدمي‌ كه‌ برق‌ گرفته ‌باشدش‌، پريد تو خونه‌.»
آذر بلند گفت‌: «آره‌، يه‌دفعه‌ من‌ ديدم‌ غيبش‌ زد.»
مينا گفت‌: «براي‌ چي‌؟»
آذر شانه‌هايش‌ را بالا انداخت‌. داشت‌ قابلمة نقره‌اي‌رنگ‌ را مي‌گذاشت‌ كنار ظرفشويي‌. مينا گفت‌: «مي‌خواي‌ من‌ بيام‌ كمكت‌؟»
آذر گفت‌: «تموم‌ شد. ديگه‌ هيچ‌ كاري‌ نيست‌.»
گفتم‌: «زنه‌ داشت‌ از لاي‌ در از اون‌ يارو خواهش‌ مي‌كرد بره‌. داشت‌ با گريه‌ ازش‌ خواهش‌ مي‌كرد ديگه‌ هيچوقت‌ برنگرده‌. بهش‌ گفت ‌ديگه‌ هيچوقت‌ نمي‌خواد ببيندش‌. بهش‌ گفت‌ براي‌ جفت‌شون‌ بهتره ‌كه‌ ديگه‌ هيچوقت‌ همديگه‌ رو نبينن‌.»
مينا گفت‌: «مرده‌ چي‌ گفت‌؟»
گفتم‌: «هيچي‌. فقط اونجا وايساده‌ بود و زل‌ زده‌ بود به‌ زنه‌.»
آذر گفت‌: «هيچوقت‌ اين‌ صحنه‌ رو فراموش‌ نمي‌كنم‌. جدي ‌مي‌گم‌. اگه‌ يه‌ روز آرش‌ خواست‌ بنويسدش‌، مي‌تونم‌ تموم ‌جزئيات‌شو براش‌ بگم‌.»
مينا گفت‌: «يعني‌ واقعا مرده‌ هيچي‌ نگفت‌؟»
«گفتم‌ كه‌. هيچي‌. فقط داشت‌ بر و بر نگاش‌ مي‌كرد. اونجا وايساده‌ بود و داشت‌ نگاش‌ مي‌كرد.» به‌ آذر نگاه‌ كردم‌ كه‌ داشت‌ مي‌نشست ‌روي‌ مبل‌ كنار من‌. گفتم‌: «تا وقتي‌ زنه‌ از ماها خداحافظي‌ كرد و درو بست‌، مرده‌ همون‌جا وايساده‌ بود و داشت‌ نگاش‌ مي‌كرد.»
مينا گفت‌: «پس‌ اين‌ همه‌ شماها رو كشونده‌ بود اونجا و براتون ‌حرف‌ زده‌ بود. همه‌ش‌ همين‌ بود؟»
گفتم‌: «من‌ هم‌ واقعا منتظر بودم‌ يه‌ چيزي‌ بگه‌. چه‌ مي‌دونم‌، هرچي‌. يه‌ چيزي‌ كه‌ زنه‌ رو بكشونه‌ بيرون‌. يه‌ چيزي‌ كه‌ زنه‌ رو يه‌ تكوني ‌بده‌، نه‌ اينكه‌ مثل‌ مجسمه‌ وايسه‌ اونجا. به ‌نظر من‌ كه‌ بايد يه‌ حرفي ‌مي‌زد.»
مينا گفت‌: «شايد هم‌ ديگه‌ فايده‌اي‌ نداشته‌.»
گفتم‌: «شايد.»
آذر گفت‌: «ولي‌ من‌ يه‌ چيزي‌ رو مطمئنم‌. مطمئنم‌ طرف‌ تو پارك‌ به ‌ما راست‌ مي‌گفت‌. مطمئنم‌ طرف‌ عين‌ دو سالو به‌ زنه‌ فكر مي‌كرده‌. حاضرم‌ قسم‌ بخورم‌. حاضرم‌ قسم‌ بخورم‌ كه‌ اگه‌ زنه‌ بهش‌ مي‌گفت‌ يه‌ دست‌هاتو قطع‌ كن‌ تا دوباره‌ بشيم‌ عين‌ اولش‌، اين‌ كارو مي‌كرد.»
آرش‌ خنديد. گفت‌: «قضيه‌ داره‌ جنايي‌ مي‌شه‌.»
آذر گفت‌: «جدي‌ مي‌گم‌. اون‌ كه‌ من‌ ديدم‌، اين‌ كارو مي‌كرد. شايد هم‌ همون‌ شب‌ خودشو كشته‌.»
مينا‌ گفت‌: «دست‌ بردار، آذر!»
آذر گفت‌: «همون‌ شب‌ هم‌ به‌ رامين‌ گفتم‌. گفتم‌ اين‌ الان‌ مي‌ره ‌خودشو مي‌كشه‌.»
آرش‌ گفت‌: «از كجا مي‌دوني‌ همون‌ شب‌ برنگشته‌ و زنه‌ رو با نامزدش‌ با هم‌ نكشته‌؟»
لبخند زد. گفتم‌: «خودش‌ شد يه‌ داستان‌.»
آرش‌ گفت‌: «دو سه‌ ساعت‌ تو همون‌ پاركي‌ كه‌ گفتين‌ قدم‌ زده‌ و بعد ديده‌ هيچ‌ راهي‌ نداره‌ جز اينكه‌ برگرده‌. خلاصه‌ رفته‌ دم‌ در خونه‌ و زنگ ‌يكي‌ از همسايه‌ها رو زده‌ و خودشو مثلا برادر شراره‌خانم‌ معرفي ‌كرده‌. اونها هم‌ درو براش‌ باز كرده‌ن‌. بعد از پله‌ها رفته‌ بالا و رفته‌ پشت ‌در خونة زنه‌. تو همون‌ لحظه‌ هم‌ داشته‌ به‌ تموم‌ خاطرات‌ خوبش‌ با زنه ‌فكر مي‌كرده‌. خلاصه‌ زنگو فشار مي‌ده‌.»
مينا پريد وسط حرفش‌. «زنه‌ هم‌ از تو چشمي‌ در نگاش‌ كرده‌ و بلافاصله‌ زنگ‌ زده‌ به‌ پليس‌.»
آرش‌ گفت‌: «خراب‌ كردي‌. تو كارت‌ فقط خراب‌ كردن‌ داستان‌هاي ‌منه‌.» به‌ آذر نگاه‌ كرد. «تا زنگو فشار مي‌ده‌، مي‌پره‌ يه‌ گوشه‌ قايم ‌مي‌شه‌. زنه‌ كه‌ درو باز مي‌كنه‌ ببينه‌ كي‌يه‌، مرده‌ مي‌پره‌ تو و بلافاصله ‌چشمش‌ مي‌افته‌ به‌ شراره‌خانم‌ و آقاداماد ترگل‌ورگل‌ كه‌ يه‌ دسته‌گل ‌آورده‌ از خودش‌ گنده‌تر.»
گفتم‌: «هفت تيرشو در مي‌آره‌.»
آرش‌ گفت‌: «هفت تير كجا بود، مرد حسابي‌! اگه‌ هفت تير‌ باشه‌ كه‌ ديگه ‌مهيج‌ نمي‌شه‌.»
آذر گفت‌: «يه‌ چاقو در مي‌آره‌.»
آرش‌ سر تكان‌ داد. «مي‌پره‌ تو آشپزخونه‌ و گنده‌ترين‌ چاقويي‌ رو كه‌ پيدا مي‌كنه‌، برمي‌داره‌ و اول‌ مي‌ره‌ سراغ‌ آقاداماد بدبخت‌ كه‌ از هيچ‌جا خبر نداره‌ و با هزار اميد و آرزو اومده‌ خونة‌ بخت‌. خلاصه‌ قبل‌از اينكه‌ يارو بفهمه‌ چي‌ به‌ چي‌يه‌، مرده‌ مي‌پره‌ روش‌ و يه‌ چند بار اون ‌چاقوي‌ گندة‌ گوشت‌بري‌ دسته‌چوبي‌ رو فرو مي‌كنه‌ تو شكمش‌ و پيرهن‌ سفيد آقاداماد بدبختو سرخ‌ سرخ‌ مي‌كنه‌.»
آذر غش‌غش‌ خنديد. گفت‌: «خيلي‌ بي‌رحمي‌، آرش‌!»
آرش‌ گفت‌: «تقصير من‌ چي‌يه! همة‌ اين‌ كارها رو اون‌ يارو مي‌كنه‌ كه ‌شما بردينش‌ اونجا.»
از پاكت‌ سيگارش‌، سيگاري‌ بيرون‌ كشيد. وقتي‌ داشت‌ روشنش ‌مي‌كرد، همه‌ خيره‌ شده‌ بوديم‌ به‌ او. به‌ سيگارش‌ پك‌ زد و دود از دماغش‌ بيرون‌ زد. بعد به‌ من‌ نگاه‌ كرد. انگار منتظر بود حرفي‌ بزنم‌. بعد گفت‌: «فكر مي‌كني‌ بعد چي‌ مي شه؟»
آذر گفت‌: «زنه‌ رو هم‌ تكه‌تكه‌ مي‌كنه‌.»
آرش‌ گفت‌: «خيلي‌ عجله‌ داري‌. تازه‌ اينجاس‌ كه‌ كار نويسنده‌ شروع ‌مي‌شه‌. تازه‌ اينجاس‌ كه‌ بايد يه‌ ديالوگ‌ فوق‌العاده‌ بين‌ زنه‌ و شوهر سابقش‌ برقرار بشه‌.»
آذر، انگار يكدفعه‌ چيزي‌ يادش‌ آمده‌ باشد، بلند شد. گفت‌: «يه‌دقيقه‌ صبر مي‌كني‌؟»
منتظر نشد چيزي‌ بگويد. رفت‌ توي‌ آشپزخانه‌. كنار اجاق‌، در قابلمه‌اي‌ را برداشت‌. مينا بلند شد پنجره‌ بالاي‌ سر آرش‌ را باز كرد. آذر از آشپزخانه‌ برگشت‌. وقتي‌ نشست‌، گفت‌: «هر موقع‌ گرسنه‌تون ‌شد، بگين‌ شامو بكشم‌.»
مينا گفت‌: «افتادي‌ تو زحمت‌.»
«اين‌ حرف‌ها چي‌يه‌! تازه‌ مي‌خوام‌ يه‌ دسر خوشمزه‌ بهتون‌ بدم‌.» پاهايش‌ را انداخت‌ روي‌ هم‌. گفت‌: «خوب‌، آقاي‌ نويسنده‌، بعدش ‌چي‌ مي‌شه‌؟»
آرش‌ لبخند زد و دود از دماغش‌ بيرون‌ زد. سيگارش‌ را توي ‌زيرسيگاري‌ تكاند. مينا گفت‌: «آخرش‌ بالاخره‌ زنه‌ رو هم‌ مي‌كشه‌.»
آرش‌ گفت‌: «از كجا اين‌قدر مطمئني‌؟ شايد نكشتش‌.»
«چرا، كسي‌ كه‌ اون‌ يارو رو با اون‌ وضع‌ فجيع‌ مي‌كشه‌، نمي‌ذاره‌ زنه ‌زنده‌ بمونه‌. يعني‌ چاره‌اي‌ نداره‌.»
آرش‌ پنجرة‌ بالاي‌ سرش‌ را پيش‌ كرد. گفت‌: «اگه‌ تو جاي‌ اون ‌بودي‌، جاي‌ اون‌ زنه‌ بودي‌، چه‌كار مي‌كردي‌؟» داشت‌ به‌ مينا نگاه ‌مي‌كرد. گفت‌: «هان‌؟ چه‌كار مي‌كردي‌؟»
مينا گفت‌: «حتي‌ فكرشو هم‌ نمي‌تونم بكنم‌.»
آرش‌ گفت‌: «حالا فكر كن‌ تو يه‌ همچين‌ موقعيتي‌ هستي‌. فقط فكر كن‌. چشم‌هاتو ببند و براي‌ يه‌ لحظه‌ خودتو بذار جاي‌ اون‌ زنه‌.»
مينا دست‌هايش‌ را روي‌ پاهايش‌ توي‌ هم‌ قلاب‌ كرد و به‌ زمين‌ چشم‌ دوخت‌. داشت‌ فكر مي‌كرد. منتظر بوديم‌ حرفي‌ بزند. آرش ‌گفت‌: «فكر كن‌ نامزدتو كه‌ مي‌خواسته ي‌ باهاش‌ ازدواج‌ كني‌، جلو چشمت‌ تكه‌تكه‌ كرده ن‌ و جسد خون‌آلودش‌ افتاده‌ كنار اتاق‌. قاتل‌ هم‌ كه‌ شوهر سابق‌ته‌، با چاقو وايساده‌ جلو روت‌.»
مينا نگاهش‌ كرد. گفت‌: «نمي‌دونم‌. واقعا نمي‌دونم‌ چه‌ كار مي‌كردم‌. شايد جيغ‌ مي‌كشيدم‌. شروع‌ مي‌كردم‌ به‌ جيغ‌ كشيدن‌.» خيره ‌شده‌ بود به‌ ميز گرد جلواش‌. گفت‌: «نمي‌دونم‌. واقعا مي‌گم‌.»
آرش‌ گفت‌: «اگه‌ من‌ جاي‌ اون‌ يارو بودم‌، امونت‌ نمي‌دادم‌. تا شروع‌ مي‌كردي‌ به‌ جيغ‌ كشيدن‌، كارتو مي‌ساختم‌. همون‌ كاري‌ رو باهات ‌مي‌كردم‌، كه‌ با اون‌ يارو كرده‌ بودم‌.»
مينا گفت‌: «بهش‌ التماس‌ مي‌كردم‌ كاري‌ باهام‌ نداشته‌ باشه‌. جدي ‌مي‌گم‌.» به‌ همة‌ ما نگاه‌ كرد. «بهش‌ التماس‌ مي‌كردم‌ كاري‌ باهام‌ نداشته‌ باشه‌. ازش‌ خواهش‌ مي‌كردم‌. اين كارو مي كردم. التماس مي كردم كاري باهام نداشته باشه. بهش‌ مي‌گفتم‌ حاضرم‌ ... نمي‌دونم‌. واقعا نمي‌دونم‌.»
آرش‌ گفت‌: «حاضري‌ چي‌؟»
مينا گفت‌: «نمي‌دونم‌.»
آرش‌ گفت‌: «بايد بگي‌. حاضري‌ چي‌؟»
مينا گفت‌: «بهش‌ مي‌گفتم‌ حاضرم‌ دوباره‌ باهاش‌ باشم‌، ولي ‌كاري‌ به‌ كارم‌ نداشته‌ باشه‌.»
آرش‌ گفت‌: «يعني‌ حاضر بودي‌ با يه‌ آشغالي‌ كه‌ اون‌طوري‌ آدم ‌كشته‌، زندگي‌ كني‌؟»
مينا گفت‌: «تو رو خدا، دست‌ بردار، آرش‌. حالا كه‌ تو اون‌ موقعيت ‌نيستم‌.»
آرش‌ گفت‌: «من‌ هم‌ نگفتم‌ تو اون‌ موقعيتي‌. گفتم‌ فقط فكر كن‌. فكر كردنش‌ كه‌ اشكالي‌ نداره‌.»
مينا از توي‌ ظرف‌ شيشه‌اي‌ روي‌ ميز شكلاتي‌ برداشت‌. خيره‌ شده ‌بود به‌ ميز. حتي‌ وقتي‌ كاغذ شكلات‌ را باز مي‌كرد، خيره‌ شده‌ بود به‌ ميز. گفت‌: «آره‌، بهش‌ مي‌گفتم‌ هر كاري‌ بگه‌، مي‌كنم‌. حاضر بودم ‌دوباره‌ باهاش‌ ازدواج‌ كنم‌. حتي‌ حاضر بودم‌ وانمود كنم‌ عاشقشم‌.»
به‌ آرش‌ نگاه‌ كرد كه‌ زانوهايش‌ را بغل‌ كرده‌ بود. هر دوشان‌ زل‌ زده ‌بودند به‌ هم‌. مينا گفت‌: «اين‌ كارو مي‌كردم‌. وانمود مي‌كردم‌ كه ‌عاشقشم‌.»
آرش‌ سر سيگارش‌ را كه‌ داشت‌ به‌ فيلتر مي‌رسيد، كشيد به‌ ديوارة ‌زيرسيگاري‌. آذر گفت‌: «من‌ كه‌ مي‌گم‌ آدم‌ نمي‌تونه‌ با اطمينان‌ بگه‌ تو يه‌ همچين‌ موقعيتي‌ چه‌كار مي‌كرد. اينو واقعا مي‌گم‌. بايد حتما تو اون‌ موقعيت‌ بود.»
آرش‌ گفت‌: «ولي‌ مي‌شه‌ حدس‌ زد.»
آذر گفت‌: «نمي‌دونم‌. شايد. ولي‌ باز هم‌ نمي‌شه‌ چيزي‌ رو با اطمينان‌ گفت‌.»
و شانه‌هايش‌ را بالا انداخت‌. آرش‌ گفت‌: «خود تو فكر مي‌كني ‌چه‌كار مي‌كردي‌؟»
آذر گفت‌: «گفتم‌ كه‌. نمي‌شه‌ با اطمينان‌ گفت‌.»
«فقط حدس‌ بزن‌، عين‌ مينا. فقط فكر كن‌ تو اون‌ موقعيتي‌.»
آذر به‌ من‌ نگاه‌ كرد و لبخند زد، از آن‌ لبخندهايي‌ كه‌ حالت ‌چهره‌اش‌ را تغيير مي‌داد. فكر كردم‌ منتظر است‌ من‌ حرفي‌ بزنم‌. بعد گفت‌: «خوب‌، من‌ جيغ‌ نمي‌كشيدم‌. شايد شروع‌ مي‌كردم‌ به‌ مزخرف ‌گفتن‌.» به‌ آرش‌ نگاه‌ كرد. گوشة پردة‌ بالاي‌ سرش‌ داشت‌ با بادي‌ كه‌ ازبيرون‌ مي‌آمد، تكان‌ مي‌خورد. «شروع‌ مي‌كردم‌ به‌ مزخرف‌ گفتن‌. مي‌گفتم‌ منم‌ تو تموم‌ اين‌ مدت‌ داشتم‌ بهش‌ فكر مي‌كردم‌. از همين ‌حرف‌ها.»
آرش‌ گفت‌: «اون‌ هم‌ حرف‌هاتو باور مي‌كرد!»
آذر گفت‌: «خوب‌، شايد اين‌ كارو مي‌كردم‌. يه‌ جوري‌ هم‌ مي‌گفتم ‌كه‌ باورش‌ بشه‌. يعني‌ چاره‌اي‌ نداشتم‌. بايد يه‌ جوري‌ آرومش ‌مي‌كردم‌. يه‌ كاري‌ مي‌كردم‌ اون‌ چاقو رو بذاره‌ كنار.» لبخند زد. «شروع ‌مي‌كردم‌ به‌ مزخرف‌ گفتن‌. وانمود مي‌كردم‌ كه‌ داشتم‌ ... كه‌ داشتم‌، چه ‌مي‌دونم‌، از تنهايي‌ ازدواج‌ مي‌كردم‌. مي‌گفتم‌ از اون‌ يارو خوشم ‌نمي‌اومده‌ و فقط مي‌خواستم‌ تنها نباشم‌. از همين‌ مزخرفات‌ ديگه‌.»
خنديد. آرش‌ گفت‌: «باور نمي‌كرد. مطمئن‌ باش‌ باور نمي‌كرد. شايد يه‌ذره‌ نرم‌ مي‌شد، ولي‌ ته‌ دلش‌ مي‌دونست‌ داري‌ دروغ‌ سر هم ‌مي‌كني‌. آخرش‌ هم‌ با اون‌ چاقو مي‌اومد سراغت‌.»
آذر گفت‌: «خودمو از پنجره‌ پرت‌ مي‌كردم‌ پايين‌. اينو جدي‌ مي‌گم‌. اينو ديگه‌ مطمئنم‌. اين‌ كارو مي‌كردم‌.» دوباره‌ به‌ من‌ نگاه‌ كرد. «حاضر بودم‌ اون‌طوري‌ بميرم‌ تا سلاخي‌ بشم‌.»
گفتم‌: «تازه‌ اون‌طوري‌ ممكن‌ بود زنده‌ بموني‌.»
سر تكان‌ داد. گفت‌: «ممكن‌ بود هم‌ زنده‌ نمونم‌. ولي‌ از سلاخي‌ شدن‌ بهتر بود.»
به‌ آرش‌ نگاه‌ كردم‌ كه‌ داشت‌ سيگارش‌ را خاموش‌ مي‌كرد. ته‌سيگار را چند بار روي‌ زيرسيگاري‌ فشار داد. بعد به‌ پردة‌ بالاي‌ سرش‌ نگاه ‌كرد. آذر گفت‌: «ياد يه‌ چيز جالب‌ افتادم‌.»
گفتم‌: «چي‌؟»
به‌ پشت‌ گوشش‌ دست‌ كشيد. گفت‌: «دو سه‌ ماه‌ پيش‌ يه‌ همچين ‌چيزي‌ تو روزنامه‌ خوندم‌. جدي‌ مي‌گم‌.» دست‌هايش‌ را گذاشت‌ روي ‌دسته‌هاي‌ مبل‌. نگاهش‌ به‌ من‌ بود. «همين‌ الان‌ يادم‌ افتاد. اگه‌ درست ‌يادم‌ مونده‌ باشه‌، مرده‌ ظهر مي‌رسه‌ دم‌ در خونه‌ و هر چي‌ زنگ‌ مي‌زنه ‌مي‌بينه‌ زنش‌ جواب‌ نمي‌ده‌. از توي‌ خونه‌ هم‌ بوي‌ سوختگي ‌مي‌اومده‌. خلاصه‌ پليسو خبر مي‌كنه‌ و مي‌آن‌ درو مي‌شكنن‌ و چشم‌شون‌ مي‌افته‌ به‌ جسد زنه‌. زنه‌ رو سلاخي‌ كرده‌ بودن‌ و با طناب ‌دست‌ و پاهاشو بسته‌ بودن‌. فكرشو بكنين‌. دست‌ و پاهاي‌ آدمو ببندن ‌و سلاخي‌ش‌ بكنن‌.» لحظه‌اي سكوت‌ كرد. بعد گفت‌: «آره‌، دقيقا همين‌طور بوده‌. يه‌ هفته‌ بعدش‌ هم‌ پليس‌ مي‌فهمه‌ كار خود شوهره ‌بوده‌.»
مينا گفت‌: «واقعا؟»
«آره‌، كار شوهره‌ بوده‌. نم‌كرده‌ش‌ همه‌چي‌ رو اعتراف‌ مي‌كنه‌.»
مينا گفت‌: «چقدر وحشتناك‌!»
آذر سر تكان‌ داد. «تو صفحة‌ حوادث‌ روزنامه‌ها پر از اين‌ چيزهاس‌.»
آرش‌ بلند شد. وقتي‌ داشت‌ پنجرة بالاي‌ سرش‌ را مي‌بست‌، پرده‌ را كنار زد و نگاهي‌ به‌ بيرون‌ انداخت‌. بعد نشست‌ روي‌ مبل‌ كنار پنجره‌. پاكت‌ سيگار دستش‌ بود. آذر گفت‌: «شماها گرسنه‌تون‌ نيست‌؟»
آرش‌ گفت‌: «من‌ كه‌ گرسنه‌م‌ نيست‌.» به‌ مينا نگاه‌ كرد و بعد به‌ من‌.گفت‌: «ولي‌ يه‌ ليوان‌ ديگه‌ از اون‌ آب‌سيب‌ها مي‌خورم‌.»
آذر خواست‌ بلند شود، گفتم‌: «تو بشين‌.»
ليوان‌ها را از روي‌ ميز جمع‌ كردم‌ و بردم‌ توي‌ آشپزخانه‌. كناراجاق‌، در قابلمه‌ خورش‌ را برداشتم ‌ و سرم‌ را نزديك‌ بردم‌ و بو كشيدم‌. بعد رفتم‌ سراغ‌ يخچال‌ و پاكت‌ آب‌سيب‌ را درآوردم‌. داشتم‌ توي ‌ليوان‌ها آب‌سيب‌ مي‌ريختم‌ كه‌ شنيدم‌ مينا گفت‌: «من‌ كه‌ مي‌گم‌ بياين ‌يه‌ كاري‌ بكنيم‌.»
پاكت‌ را گذاشتم‌ توي‌ يخچال‌. مينا گفت‌: «بياين‌ پاشيم‌ بريم‌ دم ‌خونة‌ همون يارو.»
آذر گفت‌: «كدوم‌ يارو؟»
«همون‌ زنه‌ كه‌ شماها رفته‌ين‌ دم‌ در خونه‌ش‌. همون‌ كه‌ با شوهرش ‌بود.»
از آشپزخانه‌ بيرون‌ آمدم‌. سيني‌ را جلو همه‌ گرفتم‌. ليوان‌ خودم‌ را هم‌ برداشتم‌. مينا گفت‌: «واقعا مي‌گم‌. بريم‌ ببينيم‌ چه‌ اتفاقي‌ افتاده‌. زنگ‌ مي‌زنيم‌ مي‌گيم‌ بياد پايين‌ ببينيم‌ واقعا شوهره‌ برگشته‌ يا نه‌.» نگاهش‌ به‌ آذر بود. گفت‌: «شايد برگشته‌ باهاش‌ حرف‌ زده‌.»
آرش‌ گفت‌: «اگه‌ يه‌ پارچة‌ سياه‌ زده‌ بودن‌ در خونه‌شون‌، چي‌؟»
لبخند زد. مينا گفت‌: «موافقين‌ بريم‌؟ حداقلش‌ اينه‌ كه‌ مي‌گه‌ چرا حاضر نبوده‌ ديگه‌ شوهر سابق‌شو ببينه‌.»
كسي‌ چيزي‌ نگفت‌. آرش‌ داشت‌ پاكت‌ سيگار را با انگشتانش‌ روي ‌زانويش‌ مي‌چرخاند. من‌ جرعه‌اي‌ آب‌سيب‌ خوردم‌ و چشمم‌ به‌استريو افتاد كه‌ هنوز روشن‌ بود. رقص‌ نور زرد و قرمز و سبزش‌ مدام ‌خاموش‌ و روشن‌ مي‌شد، اما صداي‌ آهنگ‌ به‌ گوش‌ نمي‌رسيد. مينا گفت‌: «مي‌دونين‌ دارم‌ به‌ چي‌ فكر مي‌كنم؟» نگاهش‌ به‌ ميز جلواش‌ بود. «دارم‌ فكر مي‌كنم‌ اون‌ يارو شوهره‌ لابد اولش‌ عاشق‌ زنه‌ بوده‌. همون‌ زنه‌ رو مي‌گم‌ كه‌ شوهرش‌ سلاخي‌ش‌ كرده‌ بوده‌ و با طناب‌ بسته ‌بودتش‌.» باز به‌ آذر نگاه‌ كرد. «حتي‌ يه‌ لحظات‌ خوبي‌ هم‌ با هم ‌داشته‌ن‌، يه‌ لحظاتي‌ كه‌ يه‌ وقت‌هايي‌ بهش‌ فكر مي‌كردن‌.»
دكمة‌ قرمزرنگ‌ بالاي‌ كنترل‌ را فشار دادم‌. صفحه‌نمايش‌ استريو خاموش‌ شد. آذر از جايش‌ بلند شد. گفت‌: «مي‌دونين‌ الان‌ چي ‌مي‌چسبه‌؟»
همه‌ نگاهش‌ كرديم‌. گفت‌: «يه‌ برنج‌ و خورش‌ قيمة‌ خوشمزه‌. بعدش‌ هم‌ يه‌ كرم‌كارامل‌ مفصل‌ با هم‌ مي‌خوريم‌. من‌ كه‌ خيلي ‌گرسنه‌مه‌.»
منتظر نشد كسي‌ حرفي‌ بزند. رفت‌ توي‌ آشپزخانه‌. چند بشقاب‌ از قفسة‌ بالاي‌ ظرفشويي‌ درآورد و گذاشت‌ روي‌ پيشخوان‌. قاشق‌ و چنگال‌ هم‌ آورد. گفت‌: «من‌ كه‌ مي‌گم‌ هيچي‌ بهتر از اين‌ نيست‌ كه‌ هفتة ‌ديگه‌ بريم‌ لاهيجان‌. بعد از ظهر سه‌شنبه‌ هم‌ راه‌ مي‌افتيم‌ كه‌ سه‌ شب ‌اونجا باشيم‌. سه‌ شب‌ مي‌گيم‌ و مي‌خنديم‌. به‌نظر من‌ كه‌ هيچ‌ جاي ‌دنيا لاهيجان‌ نمي‌شه‌. تو نظرت‌ چي‌يه‌، رامين‌؟»
گفتم‌: «عالي‌يه‌.»
آذر گفت‌: «مي‌دونين‌ هوس‌ چي‌ كرده‌م‌؟ هوس‌ كرده‌م‌ صبح‌ زود پاشيم‌ بريم‌ ساحل‌ چمخاله‌. واقعا مي‌گم‌. خيلي‌ دلم‌ براي‌ اونجا تنگ ‌شده‌. خيلي‌ دلم‌ براي‌ دريا تنگ‌ شده‌. خيلي‌ دلم‌ براي‌ صداي‌ موجها تنگ‌ شده‌، براي‌ شيطان‌كوه‌ هم‌ همين‌طور. دلم‌ مي‌خواد هر سه‌ شبو بريم‌ اونجا. از اون‌ شيريني‌كوكي‌ها بخريم‌ و بريم‌ اونجا. از اون‌ يارو باقالافروشه‌ هم‌، يه‌ ظرف‌ گنده‌ باقالا بخريم‌. دلم‌ مي‌خواد يه‌ عالمه ‌هم‌ عكس‌ بگيريم‌. اين‌قدر عكس‌ بگيريم‌ كه‌ وقتي‌ برگشتيم‌، فقط يه ‌روز تموم‌ بشينيم‌ جلو كامپيوتر و عكس‌هامونو نگاه‌ كنيم‌.»
برگشت‌ رفت‌ سراغ‌ اجاق‌گاز. در قابلمه‌ را برداشت‌. بشقابي‌ ازجاظرفي‌ برداشت‌ و گذاشت‌ روي‌ اجاق‌، كنار قابلمه‌. ايستاده‌ بود همان‌جا، كنار اجاق‌گاز. زل‌ زده‌ بود به‌ بخار غليظي‌ كه‌ داشت‌ از توي ‌قابلمه‌ بلند مي‌شد.
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۳۷ - ۱۳۸۷/۱۲/۱۳
0
0
هيچ جا لاهيجان نمي‌شه. جايي كه توش به دنيا اومدي يه عطري داره كه هيچ چيزي جاش رو نمي‌گيره.
نظرات بینندگان