پلان اول: دهه چهل. عاشق قصه و داستان و خیال ورزی هستی. چه کسی بهتر از او که شاگرد مغازه پدر هست و بعضی شبها میآید منزلتان، برای تو قصه حسین کرد شبستری را میخواند و از رزم "رستم و سهراب" و داستان سیاوش و ... حرف میزند. در این میان خوب هم بلد است تو را سهراب و سیاوش جا بزند و اشکت را سرازیر کند روی پهنای صورت و ... .
پلان دوم: دهه پنجاه. نوبت مغازه داری او در بازارچه شده، رقابتی که با پدر راه انداخته است. نگاه تو که میدود به دنبال او، زاغ سیاهش را چوپ میزنی، از نماز خواندن سر وقت او در مسجد محله تا ... که مو به مو ثبت ذهن و زبانت میشود... بعد غیب زدن برای ادامه تحصیل و دانشگاه و دستگیری او...
پلان سوم: بهمن سال 1355. قاطی شدن او در جمع 66 نفر و راه افتادن جریان "سپاس" در زندان و قرار گرفتن کنار عسگر اولادی، انواری، علیخانی و ...، بعد هم اظهار ندامت کردن و گفتن "سپاس سپاس اعلاحضرتا"ی او که ورد زبان همه در شهر میشود...
پلان چهارم: سال 1358. او در قامت فرمانده سپاه شهر، تو درست نقطه مقابل او در اردوگاه چپ. با رفقایت میخواهید حریم ساختمانی را حفظ کنید که مقر سازمانی شده است. او با دیگر برادران سپاهی میخواهند ساختمان را تصاحب کنند و با اسلحه و ساز و برگ نظامی یورش میآورند...
پلان پنجم: دهه شصت. او نماینده مجلس شورای اسلامی شده است. تو را از آموزش و پرورش اخراج کردهاند. نزدیک ساختمانی که دفتر اوست، با او چشم به چشم میشوی که نگاهت را میگیری به جانب دیگر...
پلان ششم: لواسان. جنازه عزت الله سحابی را زیر درخت قرار دادهاند. لطف الله میثمی دارد صحبت میکند. دستی بر شانهات مینشیند. نگاهتان قاطی میشود. باز هم اوست که میگوید: چطوری همنام؟ مزاح میکنی و میگویی: نه! تو ارسلان هستی و من اصلان. خنده بر لب او مینشیند، پس بهتره من امیر باشم و تو همان رضا... دستهاتان به هم میرود و بعد میشنوی: مرگ بهتر است از این زندگی و ذلتی که دچار شدهایم...
پلان هفتم: اول فرودین 1399 است و در گروه تلگرامی "گرامیداشت یاد رفیق فریبرز رئیس دانا" که برای خودش کشکولی شده، یک اطلاعیه میبینی: "ارسلان (امیر) فلاح حجت انصاری درگذشت."
• شاعر و منتقد ادبی