"زمان دارد میگذرد. این لحظهها مثل سیبی هستند که روی آب شناورند. باید دستت را دراز کنی و سیب را چنگ بزنی. همه امیدم این است که در این سالهای باقیمانده، سیبهای بیشتری از روی آب برگیرم." (استاد شجریان در آستانه ۷۰ سالگی)
کلام نخست
کلنجار رفتن با خود را، میدانم همه تجربه کردهایم. زمانی میاندیشیدم که اگر برخی از رَجُل اجتماعی یا انقلابی و یا مصلح در گستره ملی و در محدوده تاریخ مشترک ما، پا به عرصه حیات و هستی نمیگذاشتند و یا چون میلیونها انسان که در حاشیههای تاریخ میزیستند، سر در لاک خویش فرو میبردند و چشم از بازیهای زمانه و روزگار کج مدار فرو میبستند، تقدیر تاریخیمان چگونه شکل میگرفت و ما اکنون در کدامین مرحله از مراحلِ سلوک اجتماعی و مدنیِ خود میزیستیم؟ پرسشی که از دید دترمنیستها و تقدیرگرایان، موهوم و داخل در محدوده تاریخ و برهمکنشهای قانونمند آن نیست.
عجالتاً ما را کاری به کار جهان و تاریخ مقدرش نیست. در زیر همین آسمان نیلگون که "ایران چهارراه حوادث" یا "سرزمین آفتاب تابان" میخوانندش، در حوالی همین دهههای پس از جنبش مشروطیت، اگر نائینی، ملکم خان، آخوند خراسانی، خیابانی، کوچک خان، مصدق (و حتی قوام)، مدرس، طبری، کیانوری، رضا خان، بازرگان، شریعتی، گلسرخی، جزنی، طالقانی، حنیف نژاد و ... نبودند، ما و تاریخ ما و سرنوشت جامعه ما در چه اندازه و پایه و مایهای نمود پیدا میکرد و قد راست مینمود؟
آیا در قلههای رفیعتری از عقلانیت و پیشرفت میزیستیم؟ یا در چالشها و چالههای فروتر و در مراحلی از روند تاریخیمان، عقب ماندهتر؟ سر به آسمان آزادی و رهایی میسائیدیم، یا پا در مزبلهها و باتلاقهای تحجر و تصلب آئینی افزونتر؟
به میزانی که نقش شخصیتها را در تحولات اجتماعی، به حساب آورید، برای نسل ما که قهرمان گرایی و رمانتیسم و آرمان خواهی، ژنهای رسوب شده در قلب و ذهن و ذاتش بوده است، زمانه و عصر بی قهرمان، بی شوالیه، بی قلههای سر به فلک کشیده، بدون چکاچاک شمشیرها و شور و شیداییها و قیام و قعودها، نه جاذبهای داشته است و نه حتی کششی برای تماشا!
و تو که به بازی دعوت نشدهای و انگ تقدیر و سرنوشت محتوم بر جبِینت حک شده، در گستره تاریخی که نه فرازی دارد و نه فرودی و طومارش به آرامی باز میشود و مهرهها و شخصیتها و همه چیز و همه کساش در جایگاه مقدر خود قرار دارند، چه ارزشی دارد که خداوندگار زمین باشی یا اهریمن درون؟! خیر برین باشی یا شر مطلق؟!
دومین کلام
لاهیجان از جمله شهرهایی است که میعادگاه و رنگین کمان اغلب نحلهها و گرایشهای فکری و عقیدتی بوده و یکی از معدود مناطقی که بذرهای اولیه تفکر مارکسیستی و اندیشههای سوسیالیستی بر بستر مساعدش پاشیده شده و جان گرفته است. نسلی از آرمان گرایان عدالت خواه که جنگلها و کوههای سیاهکل و دیلمان را کُنام شیر میدیدند و میخواستند و متأثر از جنبشهای آزادی بخش در اندیشه فردایی بهتر، یکی از پایه گذاران و نیز ادامه دهندگان و مبلغان متأثر از جنبش مسلحانه در شهر شدند.
از آن طرف، نسلی دیگر از مبارزان و مجاهدان با جهان بینی آئینی و معنوی راه را بر ذهنیتهای جوانان شهر گشودند تا با نشان "نواندیشی دینی" علاوه بر عدالت و آزادی، معنویت و دغدغههای وجودیشان را هم تشفی بخشند و مدعی چتری گستردهتر برای مخاطبان خود باشند.
شهری که از نظر من فاقد "روحانیت مبارز" جریان ساز بود، لذا افراد تأثیرگذار منتسب به روحانیان، نتوانستند در ذهنیت نسل درحال گذار جا پای محمکی بگذارند و لذا علایقی به این قشر تأثیرگذار در اذهان مردم و خصوصاً نسل جوان بهوجود نیامد.
از طرفی روحانیت سنتی و متأثر از سلف صالح، بی هیچ ادعای موسعی، همچون همپالگیهایشان با انعطافی وصف ناپذیر، در حاشیههای تاریخ، مکانی برای خود جستوجو میکردند و لذا نگاه سنتی و گرایش به علوم دینی منحصر میشد به اقشاری از بازاریان متنفذ و بخشهایی از مردم که چندان تمایلی به مبارزه و حضور در صحنه سیاست نداشتند. (دو وزنه مقتدر و به نام روحانیت سنتی، آیت الله مهدوی و آیت الله کوشالی، چتر گستردهای بودند برای آخرین بازماندگان سنت و ایمان کهن که اولی با سوابق بلند حوزویاش و دومی با رواداری و آغوش بازش، خیمه زیست مسلمانی سنتی را سرپا و مقتدر نگه داشته بودند).
در طوفان حوادثی که دهه چهل و پنجاه را سرشار از شور و شیدایی و قیام میکند، و پرچمها بالا نرفته، سقوط میکنند و زنده بادها در اندک زمانی به مرده باد تبدیل میشوند، مردی از سلاله صبر و استقامت و آرامش با آغوشی گشوده و باز، برمیآید و حیات سیاسی و اجتماعی خود را میآغازد؛ نامش: امیر ارسلان حجت انصاری.
شگفتا که او نه نظریه پردازی قهار است که با تولید اندیشه و آرمان، نسلی را سیراب حقیقت کند و نه چون قهرمانان و ایدئولوگها، آتشفشانی از شور و آتش و فریاد که مریدان در افسون و سوز کلامش آتش گیرند... هرچند که الگوهایش بهدور از الگوهای مبارزان قبل از انقلاب نیست، اما منش او، منش یک عصیانگر انقلابی و یا یک رمانتیست آرمان خواه نیست که چون فواره اوج گیرد و یا چون عقاب فرود آید و مریدان و حواریون ذوب شده را پر و بال دهد تا جان بر کف، هر آنچه که مراد میگوید، پذیرفته و فدایی راه او شوند.
با این همه راز ماندگاری او چیست که نسلی از جوانان و میانسالان شهر و روستا، گرد او جمع شده، با همه شیداییها و تند گوییهایشان و چپ رویهای معمول در نهایت به راه میانه و معتدل او گردن نهاده و با او همراه میشوند؟
سومین کلام
"انصاری" از کاشفان فروتن هزارتوی درون است و از فراز آمدگان عرصه جهاد اکبر، پهلوان پیکار با نفس سرکش که حرص و آز و خشونت میزاید و چه بسیار نخبگان و پیشتازانی را که از مرکب راهوار خود به زمین کوفته است. او یک درون گرای منفعل از جامعه و رنجهایش نیست؛ از آنانی که یا در برج عاج روشنفکری خود میزیند یا در خانقاهای مدرن، بهدور از مردم که از دیدشان پشیزی نمیارزند، به راز و نیاز خالق مشغولاند!؟
زیست مسلمانی انصاری نشان داده است که هرچند نمود عینی و بارز شخصیت وی، پرشور و برونگرا نیست، اما درونگرایی وی، کنش گرانه و فعال و پراتیک است بهدور از زرق و برقهای رایج و عوام گراییهای معمول که در هر مجلس عزا و عروسی، جلو دارند و با هر موجی، کفهای چشم پر کن، حضورش زیر پوستی و در عمق است و نه از مقوله دانای کل و چشم نواز هر انجمنی!
"انصاری" همچون مرشدان همیشگیاش (بازرگان و سحابی) با چگونه زیستنش، چگونه بودنت را به رخ میکشد و با آرامش درونش، غوغای بیرون تو را فرو مینشاند و با صدای ساده و کلام بی آلایشش، صداقتهای یک نسل را نشان میدهد و نشان میدهد که دریا به موجهایش نیست که دریاست، به اعماق پر صلابت درونش است که ماندگار است و پابرجا!(۱)
بی شک و به جرأت میتوان گفت که اگر از اعتدال در اندیشه و مرام و منش امیر اثری نبود، میزان درگیریهای حزبی و تشکیلاتی و جدالهای مردمی در شهر و در اولین سالهای انقلاب، افزونتر میشد. سایه آرام و باوقار او بود که جوانان مرید وی با تمکین و پیروی آگاهانه از او، شهر را از تبدیل به سرزمینی سوخته و انباشته از عقدههای فزونتر بازداشت (کافی است که فقط در ذهن خود تصور کنید اگر بهجای ایشان، آن چند همشهری مشهور که زمانی همراه و هم سنگر ایشان بودند، زمام امور این شهر چند قطبی فرهنگی و سیاسی را بهعهده میگرفتند، چه بر سر صاحبان و پیشکسوتان آن میآمد؟)
حضور وی همراه با رهنمودهایش و پایمردیهایش، "خلخالیها" و "غفاریها" را خلع سلاح میکرد و گروهها را از تشدید دو قطبی و چند قطبی شدن باز میداشت. قضاوت در میزان توفیق او و دوستانش در این راه ناهموار را به تاریخ و حافظه مردمان این دیار، میسپاریم... هرچند که در نهایت او از حضور در صحنه باز ماند و سررشته به خودیهای همیشه درحال تمکین رسید...
همین ملاکها و منشها و ایستادگیهای بینظیر بود که "انصاری" را از عرصههای بزرگتر، نظیر استانداری و فرماندهی سپاه گیلان بازداشت؛ چرا که او چنان نمینمود که بشاید و لب بر انحرافها ببندد و فقط تماشاگر صحنه باشد به انفعال!
او خشنود از این توفیق اجباری و انزوای تحمیل شده، دوباره به عرصه تعلیم (مشغله فکری و علایق معنویاش) و زراعت (مشغله معیشتی و مادیاش) بازمیگردد. در تعلیم دانش با مخاطبان امروزیاش همراه میشود و در بسط معیشت با مخاطبان دیروزش. یک پا در سنت دارد و یک پا در تجدد. روحیه باز و گشودهاش، گستره شالیزارهای سرزمین مادریاش را به یاد میآورد و منش پهلوانانهاش، یادآور شکوه و آزادمنشی سرزمین گیل و اجداد مبارزش در مقابل سلطه مهاجمان همیشگی!
پینوشت:
۱- آنچه را که تاریخ این شهر و وجدان پاک مردمانش فراموش نخواهند کرد، پاک زیستی، پاک دستی و تقوای عملی ایشان در مواجهه با "بیت المال" (عبارتی که ورد زبان مردم بوده و هست: "با پیکانی رفت و با همان هم برگشت") و نیز عدم سوء استفاده ایشان از موقعیت و جایگاه یک نماینده در برخورد با مجریان و متصدیان امر در شهر بوده و شاهد بودهام که این الگوی اخلاقی زبانزد بسیاری از دوستان همراه و حتی مخالفان فکریاش در مجلس هم بوده است؛ الگویی برای قضاوت در سلوک دیگران، چندان که میتوان به سادگی این نوع سلوک سیاسی و اجتماعی را با نمایندگان دورههای دیگر این شهر هم به مقایسه نشست!
ادامه دارد..