زمانی كه در دانشكده هنرهای زیبا دانشجو بودم، ایراندخت از خاطراتش با برادرش اردشیر برایم میگفت. حسرتآلود از زمانی یاد میكرد كه اردشیر كلید را در قفل در میچرخاند و به خانه میآمد و او گل از گلاش میشكفت. با چه لطف خواهرانهای میگفت قدرت بازوان میكل آنژ در دستان اردشیر نیز وجود دارد.
از معاشرتهایش با بیژن اسدیپور و پرویز شاپور كه در همسایگیشان بودند خاطرات بسیاری تعریف میكرد و یا از رفتوآمدهای آیدا و شاملو به خانهشان.
اردشیر در نیویورك بود و من هیچگاه با او همكلام نشده بودم تا زمانی كه مریم سیحون در دیداری كه با اردشیر داشت، تعدادی از كارهایم را برای او برد و كارها مورد استقبال اردشیر قرار گرفت.
برای سپاسگزاری از لطف و محبتاش با او تماس گرفتم. پرستاری كه به امور او رسیدگی میكرد نام مرا پرسید و سپس اردشیر از او نام كسی را كه تماس گرفته بود جویا شد و گوشی را گرفت.

برای من چه باشكوه و ارزشمند بود لحظاتی كه با اردشیر صحبت میكردم و احساس دوستی و صمیمیتی كه با من داشت و لطفی كه در صدایش بود. صدایی كه بریده بریده از روح غربتی خبر میداد كه در آن تنها با هنرش میزیست.
خبر برگزاری نمایشگاهی را كه قرار بود فریدون آو از كارهای من و اردشیر برگزار كند را به او دادم. از شنیدن این خبر بسیار استقبال كرد و قرار بر این شد كه تصاویری از این نمایشگاه (كه 4 اكتبر، یعنی یك هفته قبل از مرگش افتتاح شد) برایش ارسال كنم. اما دریغ كه میسر نشد و ناگاه خبر درگذشت وی را از احمدرضا دالوند شنیدم.
طبیعت همواره هنرمندان شبیه به هم را در بازی یكسانی قرار میدهد. اردشیر همانگونه با ما وداع كرد كه اسپهبد. هر دو در اثر سكته قلبی و در راه بیمارستان درگذشتند. هر دو دنیایی را كه مردمان خود را به بازی گرفته در آثارشان به بازی میگرفتند و هر دو در زمان حیاتشان مورد بیمهری قرار گرفتند.
برای من بسی افتخار است كه در آخرین نمایشگاه اردشیر در زمان حیاتش كارهایم در كنار آثار او قرار گرفت.
روحش شاد و راهش گرامی باد.