یوزپلنگ خاموش
سمیرا بزرگی
كدخبر: ۶۸۲
تاريخ: ۰۴ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۴:۳۰
"به شکل غم‌انگیزی بیژن نجدی هستم. پنجاه و چهار سالمه و به‌طور دقیق تصمیم دارم که تا اولین صبح قرن بیست و یکم هم زندگی کنم. اون روز صبح می‌خوام از خواب پا شم، یه صبحانه‌ای بخورم، سیگاری بکشم و یه کلت رو بذارم رو پیشانیم و ماشه‌اش را بکشم برای این‌که مطمئنم که اصولاً بشر دست از خونریزی‌اش بر نمی‌داره. به اطرافتون تو اروپا نگاه کنید. واقعاً تو اروپا ببینید چه خبره؟ مرکز تمدن جهان و اصولاً شرمنده از خونریزی‌های اطرافش نیست! در واقع یه همچین خستگی فلسفی با من هست از گذشته."1
فضای روایت داستان‌های گیله‌مرد زاده خاش برای خواننده گیلانی آشناست؛ ردپای زلزله 1369 روی آجرهای ترک برداشته، تونل، قوی استخر، گرمای خفه‌شده پیش از باران، محله‌ها و شهرها، خمیدگی سال‌ها نشا کردن برنج در مزرعه، دهکده‌های پر از درخت زیتون و باغ‌های چای، اعدام، زندان، انتظار.
رنگ و بوی بومی مکان و زمان و شخصیت‌های داستان‌ها؛ اما همان اندازه که آشنا و نزدیک به نظر می‌آیند، دورند و عجیب، غریب هم؛ مرد "استخری پر از کابوس"2 به نجات قویی می‌شتابد و با یک قو راحت‌تر حرف می‌زند. مرتضای گنگ روستایی "شب سهراب‌کشان"3 می‌خواهد بداند پدر کشته می‌شود یا پسر؟
در به "چی می‌گن گرگ..."4 مادر پس از این‌که مانع حضور پسر در حمام زنانه می‌شوند، استالین را نفرین می‌کند. و چرا؟ خواننده خود باید (شاید) نتیجه بگیرد که پدر به خاطر مرامش کشته شده و پسر نمی‌تواند با او به حمام رود. گرگ اما فقط استالین نیست؛ گرگ‌ها همان مردمی هستند که "نترسیده‌اند"، "کیف می‌کنند" که "حتا خودشون حالیشون نیست." "روز اعدام مرتضی، ساعت‌ها به انتظار روی علف نشسته‌اند." مردم، مردم هنوز و همیشه هستند؛ میش اما نیستند.
با خواندن داستان‌های نجدی پنداری در کوچه‌های سرد و بن‌بست پر خزه قدم می‌زنی. خنکای ترسناکی زیر پوستت لانه می‌کند که هرچه بلرزی از سرمای لزجی که مثل خزه همه وجودت را دربر می‌گیرد رهایی نمی‌یابی. ناامید نمی‌شوی که نوید امیدی بر ناممکن‌های داستان‌ها به گوش نمی‌رسد. درگیر و مسخ و مبهوت روزها و نه روزمرگی کشنده داستان‌ها می‌شوی که هوای‌شان همیشه ابری و دلگیر است؛ با آن‌همه رویدادهای نامتعارف هیجانی نیست و شور و شر و حرکت زندگی را حس نمی‌کنی.
"...فکرش رو بکن پدر پدر پدر پدربزرگ تو یه روز از خونه‌اش میآد بیرون، میبینه سر گذر، یه تپه از جمجمه، از دست و پای مردم، توی محله‌اش درست کردن... خیال می‌کنی اون چکار می‌کنه؟ داد می‌کشه چرا؟ میزنه خودشه می‌کشه؟ نه، رنگش میپره، شاید هم میره یه گوشه، شکمشو مشت میکنه و بالا میآره، چشم‌هاش پر از اشک می‌شه، اما اون اصلاً نمی‌فهمه که مال استفراغشه یا گریه‌س... بعد وقتی که بچه‌دار میشه فقط خوشگلیش نیست که به بچه‌اش ارث میرسه، ترسش هم هس، آره... ."5
پدر بیژن نجدی جزء افسران شورشی علیه حکومت وقت بود که در سال 1324 در شهر گنبد، جیپ حامل او و شش سرنشین دیگر بی هیچ اخطاری به رگبار گلوله بسته شد و جنازه‌هایشان متلاشی شد.
بیژن قصه پدر را به تدریج و در طول سالیان از مادر می‌شنود و بعدها با جست‌وجو و یافتن هرگونه نوشته و خاطره‌ای که از پدر در آن یافت می‌شود وجودش را با آن پیوند می‌زند.
"برخی داستان‌های نجدی پنداری بازسازی از مرگ پدر و یا درهم آمیختگی بخشی است از آن‌چه بر پدر رفته است. ملیحه گفت: فرق می‌کنه، مادر رو ما خودمون دفن کردیم، مگه نه؟ دیدیم که شستنش، مگه نه؟ اما اون سال کسی سیاوش را به شما نشون داد؟... توی این سال‌ها کسی قبری، چیزی، سنگ قبری، هیچ چی به ما نشون نداد. [سه‌شنبه خیس. یوزپلنگانی که …]6
به‌طور معمول آدم‌های داستان‌های نجدی یا خود می‌میرند (اغلب کشته می‌شوند)، یا درگیر مرگ، مرگ نزدیکان و غریبه‌ها و یا اسباب و لوازم مرگ هستند. این همه مرگ‌خواهی در داستان‌های بی‌سرانجام نجدی و در عین حال توجه و اهمیت به تدفین و سنگ قبر درخور توجه و تأمل است: "...شنیدم جنازه مرتضی را بیرون از آستارا کنار رودخانه مرز ایران و شوروی، بدون سنگ، خاک کرده‌اند... ."7 گویی تنها آیین مراسم است که امیدهای بازماندگان را ناامید می‌کند و رفتگان را مجاب که حق و شاید اجازه بازگشت ندارند.
استیصال و درماندگی منتظران آن‌چنان گیرا و مؤثر توصیف شده که آرزو می‌کنی خدای داستان این‌همه بی‌رحم سرنوشت مختوم قهرمانان را رقم نمی‌زد. که ای کاش می‌توانستی باور کنی که اگر نشانی از گور نیست و کفن و دفنی، چشم‌انتظاری بیهوده نیست. و اگر سنگی بر گوری باید باشد به نشانه نام و نشان و خاطره‌ای از آن‌که بوده زمانی و دیگر نیست، چرا این‌همه مرگ و نیستی؟
"اصولاً یک مقوله‌ای به نام خود یوزپلنگ در طبیعت وجود دارد. یوزپلنگ یکی از حیوانات رو به انقراض طبیعته. از طرف دیگر، یکی از دونده‌ترین‌هاش و جاه‌طلب‌ترین‌هاش. منتها یه جاه‌طلبی زیبایی در یوزپلنگ هست... در طول تاریخ گاهی همچین شکلی در انسان به‌وجود می‌آد. یعنی یه نسل، آرمانی داره، رؤیایی داره و برای رسیدن به آن رؤیا که من اسمشو جاه‌طلبی زیبا می‌ذارم، دقیقاً از نظر من کار یوزپلنگ رو می‌کنه و تاریخ ثبت کرده که این‌ها هرگز به رؤیاشون نمی‌رسند و عملاً می‌بینیم که امروز در جهان رو به انقراضند. اینه که این وجه تسمیه‌اش برای من انطباق داره و به هر انسان آرمان‌خواهی که در طول تاریخ به خاطر انسان دویده."8
آدم‌های داستان‌های نجدی متأثر از فضای فرهنگی و سیاسی جامعه هستند و معمولاً یا گم كرده‌ای دارند كه انتظارش را بكشند و یا در رسیدن به رؤیاهای خود با موانع سختی برخورد می‌كنند و از دستیابی به خواسته‌های‌شان باز می‌مانند.
"نجدی علاوه بر خلق تصاویر به شدت انتزاعی و درهم آمیختن رؤیا و واقعیت و همین‌طور خلق مجموعه‌ای از تصاویر در آثارش، پایبندی خود را به اصول داستان‌های مدرن و نوگرا از جهتی دیگر نیز به نمایش می‌گذارد و آن شخصیت‌بخشی به اشیاء ـ چه از طریق زبان و چه از طریق كاركرد اشیاء ـ در طول داستان می‌باشد؛ مثل كاركردی كه چتر در داستان سه‌شنبه خیس از مجموعه یوزپلنگانی که... دارد."9
و یا صندلی پایه شکسته در "تاقچه‌های پر از دندان"10 آن‌چنان راوی را عصبانی می‌کند که می‌خواهد گلوله‌ای توی مغزش شلیک کند.
"فرض کنید مسافری بیاد یک پنجره کوچک از خونه شما رو از تهران بیاره! بده به شما... این‌جا یک پنجره به شما داده می‌شه، من مطمئنم که شما چند ثانیه بعد به گریه میافتید! یعنی این پنجره در موقعیت زمانی و مکانیش هویت دیگه‌ای پیدا می‌کنه. درحالی که این پنجره الآن تو خونه من هست و منو به گریه نمی‌اندازه. شیئی اگه فقط حالت شیئی‌وارگیش را داشته باشه، ارزش هنری نداره و به نظر من هر کسی اونو به کار می‌بره دچار شیئی ربودگی است. اما اگر ما بدونیم که شیئی در وابستگی به موقعیت زمان و مکان و چسبیده به خاطرات و خود انسان عملکرد پیدا می‌کنه، اونجاست که وجه هنری شیئی ظاهر می‌شه. بنابراین من این‌طور می‌تونم جمع‌بندی کنم که اگر یک بار چتری در یک قصه هویت پیدا می‌کنه، به خاطر حضور انسان‌هایی که من نمی‌خوام از آن‌ها نام ببرم و در جوار اون‌هاست که هویت پیدا می‌کنه."11
نجدی بیشتر به عنوان داستان‌نویس شناخته‌ شده است تا شاعر. هرچند داستان‌های او با تبحر خاص او شاعرانه روایت می‌شوند. در مجال اندک داستان‌های کوتاه، نجدی به خوبی توانسته است با دیالوگ‌های کوتاه و دقیق و توصیفات شاعرانه گام به گام، آدم‌ها و فضای داستان‌ها را توصیف کند.
در "شب سهراب‌کشان" ناشنوایی مرتضی گفته نمی‌شود؛ نشان داده می‌شود: "وقتی مرتضی دید مردم ناگهان و همه با هم دهانشان را باز می‌کنند و دوباره می‌بندند او هم دهانش را باز کرد..."
و یا خوش سیمایی وحشی او پس از توصیف "موهای صاف و بلند و سفیدی تیره صورت و چشمان پر از سیاهی خفه شده" از زبان دختران دهکده روایت می‌شود.
در "سه‌شنبه خیس" کش آمدن زمان در نظر ملیحه ناصبور یکی پس از دیگری توصیف می‌شود: "پدربزرگ گفت: برو اون قرص والیوم منو بیار، رو یخچاله."
بعد از والیوم، پدربزرگ، بعد از لیوان آب، پدربزرگ، بعد از سرمایی كه در گلویش پایین می‌رفت، پدربزرگ گفت: واقعیت اینه كه اون مرده.
در توصیف التماس و استیصال آسیه در "روز اسب‌ریزی"،12 "آسیه پشت صدایش بود"، صدا، تنها راه چاره او برای مجاب کردن پدر، پیشتر و مهم‌تر از آسیه آمده است. توصیفاتی از این دست، موقعیت را به هنرمندی در ذهن تصویر می‌کند.
"جمعه پشت پنجره بود"13 خواننده را این سوی پنجره می‌گذارد که خود، آن روز جمعه را بسازد. ملیحه14... پشت باران راه می‌رفت" و نه زیر باران. یعنی بارش را بر سر و رویش حس نمی‌کرد(؟)، نشانی از چتر نبود.
مادری "که روی صندلی بنشیند و خانم‌ترین دامن خودش را بپوشد"15 آن‌قدر آشنا و ملموس است که تو هم می‌خواهی مچ هر دو دستش را بگیری و کف دستانش را غرق بوسه کنی.
توصیفات نجدی به کرات در داستان‌ها آورده می‌شوند، اما تکراری و کهنه نمی‌شوند؛ برای خواننده غریب نیستند. پیراهن تور و کت و شلوار سرمه‌ای راه‌راه همدیگر را در صندوق بغل می‌کنند،16 دختر بوی نان را بغل می‌کند،17 دست‌هایی باز می‌شوند که هوای اطراف را بغل کنند18 و ... توصیفی کارآتر از بغل کردن برای همبستگی و میل و آرزوی جدا نشدن؟!
اکثر مردان داستان‌ها یا مرتضا نامیده می‌شوند یا طاهر که سرانجام‌های متفاوتی دارند؛ چرا یک نام؟ نجدی در "خال"19 می‌نویسد: "به فکرم رسید که بگویم مرتضی. شاید به خاطر این‌که جایی، کسی به اسم مرتضی مرده بوده و من می‌شناختمش و..." یا "این‌جور زن‌ها، اسم‌‌شان یا پروانه است یا... طاهره."20 نام‌ها شاید یادآور خاطره‌ای هستند...
سرانجام فریاد او از سرطان خاموش شد. (با از من از درد دندان نگویید/ که از سرطان فریاد خواهم کرد)
او که برای پسر نیمی از سنگ‌ها و صخره‌ها و کوهستان را به میراث می‌گذارد، نیمی دیگر را وقف باران می‌کند. دریا را به همسر و رودخانه را به دختر پوست‌کشیده بر استخوانش می‌بخشد و مزرعه و درخت و کشتزار را سخاوتمندانه به کویر. حتا رنگ‌ها، کاشی‌ها و پرندگان و یوزپلنگانی را که با او دویده‌اند را هم از یاد نمی‌برد.21
پنداری برای نجدی، بشر و حتا نزدیکان را با پیرامون آن فرقی نیست که به همه میراث می‌بخشد. برخلاف روال معمول ادبیات که طبیعت نمادی است در اختیار انسان، خداوند نویسنده همه هستی را یکسان می‌بیند و به همه (بی‌جان و جاندار) تشخص می‌دهد و ارزش و اهمیت هم.
و... امید است فصل‌ها که می‌آیند، میراث‌دار خوبی برای بوی باغچه باشند.

پی‌نوشت‌ها
1- مصاحبه فرنگیس حبیبی از رادیو فرانسه با بیژن نجدی (http://www.jazma.org/bijan/najdi.htm)
2- یوزپلنگانی که با من دویده‌اند، بیژن نجدی
3- همان
4- همان
5- گیاهی در قرنطینه، یوزپلنگانی که...، بيژن نجدی
6- جای پای زخم، حیدر مهرانی، ماهنامه بام سبز، شماره 1
7- سرخپوست در آستارا، دوباره از همان خیابان‌ها، بیژن نجدی
8- مصاحبه فرنگیس حبیبی از رادیو فرانسه با بیژن نجدی
9- یوزپلنگانی كه نمی‌دوند، پدرام رضایی‌زاده، روزنامه شرق، هشتم شهریور 1382
10- دوباره از همان خیابان‌ها، بیژن نجدی
11- مصاحبه فرنگیس حبیبی از رادیو فرانسه با بیژن نجدی
12- سپرده به زمین، دوباره از همان خیابان‌ها
13- همان
14- به چی می‌گن گرگ به چی...، دوباره از همان خیابان‌ها
15- همان
16- دوباره از همان خیابان‌ها، از مجموعه دوباره از همان خیابان‌ها
17- همان
18- همان
19- همان
20- همان
21- شعر وصیت، بیژن نجدی

ماهنامه آدم‌برفی‌ها، شماره 6، شهریور 1387
www.adambarfiha.com
تمامی حقوق محفوظ بوده و استفاده از مطالب سایت با ذكر منبع بلامانع است

www.lahig.ir