امروز
70 ساله میشود. چه در زمان حیات و چه بعد از رفتن بیژن نجدی، همواره با او زیستهام
و هیچگاه نبودش را حس نكردهام. راحتتر بگویم؛ بدون یاد و حضورش نتوانسته و نمیتوانم
زندگی كنم، چون نجدی در خون من جریان دارد.
غیر
از اینكه 25 سال به عنوان همسر در كنار او زیستهام، خود را شاگرد او نیز میدانم.
به عبارت دیگر، از اینكه اسم "نجدی" را همواره همراه خود دارم افتخار میكنم.
همراهی با او برای من تقدس دارد، چون با او و در كنار او بالنده شدم.
بیژن،
دید و نگاه من را نسبت به جامعه و اطرافم تغییر داد. بعد از آشنایی با او بود كه
نوع دیگری به جهان نگریستم. اگرچه من در خانوادهای كتاب دوست و كتاب خوان بزرگ
شده بودم، اما بودن در كنار انسانهای بزرگ ـ انسانی مثل بیژن نجدی ـ نگاهی درستتر
را به من هدیه داد.
یادم
هست یكباره با بیژن تصمیم میگرفتیم یكروزه از لاهیجان به تهران برویم تا فیلمی
مثلاً از فلینی یا اینگمار برگمان ببینیم. این خوشبختی من بود كه با سلیقههای خاص
آدمهای خاص مثل بیژن نجدی آشنا شوم و خود را با آنها مطابقت دهم. بیژن و برادرم
از زمان دانشكده با هم دوست صمیمی بودند. این دوستی تا آخرین لحظه ادامه داشت: تا
زمانی كه برادرانم تابوت نجدی را بالای سر بردند و او را بنا به وصیت خودش در
كوهپایههای شیخ زاهد گیلانی كه پر از بوتههای چای بود، به خاك سپردند.
شعر
و داستان برای او دو چیز كاملاً متفاوت بودند. نجدی در وهله نخست ذاتاً شاعر بود.
به خاطر همین موضوع هیچگاه برای شعر گفتن نیازی به ابزار احساس نمیكرد. راه میرفت
و شعر میگفت. روزهایی را به خاطر میآورم كه صبح از خواب بیدار میشدم و از راهروها
و اتاقها كاغذهای شعرش را جمع میكردم. اگر حس شعر گفتن دست میداد، هرجا كه بود
میسرود. در رستوران، پشت ورقههای دانشآموزان، یا در دفتر انشای پسرم و دفتر جبر
دخترم. اگر هیچ چیز هم نبود، پشت پاكت سیگار میسرود و مینوشت.
اما
برای داستان، آداب و رسوم خاصی داشت؛ مثل سرودن شعر نبود. زمانی كه برای نوشتن
داستان صرف میكرد، شاید 20 تا 25 سال طول میكشید. من را هم در طرحهای داستانهایش
سهیم میكرد.
طرحها
را نگه میداشتم و پس از سالها در زمان مناسب با او در میان میگذاشتم. باید حال
و هوای نوشتن پیدا میكرد تا بتواند داستانی را بنویسد. به عبارت دیگر، طرحهایش
باید سالها سوهان میخورد كه راضی شود آنها را به چاپ بسپارد. مثل داستان "شب
سهراب كشان" كه عاقبت در مجموعه "یوزپلنگانی كه با من دویدهاند"
ظاهر شد. هنگام نوشتن داستان، موسیقی گوش میداد. چهار مضرابهای یاحقی را خیلی
دوست داشت و بیشتر داستانهایش را با آن نواها نوشت، جز "مرا به تونل بفرستید"
كه با صدای گیتار نوشت.
هر
پاراگرافی را كه در یك داستان مینوشت، برای من میخواند و نظر من را میپرسید و
تا پاراگراف آخر این كار را ادامه میداد. برای داستانهایش از چند پایانبندی
استفاده میكرد. هر كدام را برای من میخواند و از نظر من در پایانبندیهای
داستانهایش استفاده میكرد.
در
پایان باید این نكته را نیز بگویم كه چاپ مجموعه داستان "یوزپلنگانی كه با من
دویدهاند" را مدیون آقای شمس لنگرودی هستیم. او معرف بیژن به نشر مركز بود
كه داستانهایش را به چاپ سپرد. بیژن امروز 70 ساله میشود.
یادش
را گرامی میداریم.
چقدر
از پل میترسم
از
آسمان چسبیده
بر
پل
از
پرده پارههای ابر
ریخته
روی پل
از
شنبهای كه راه میرود
زیر
پل
از
درختان خسته كنار پل
ترسی
چنین عاشقانه
با هیچ صیادی به دریا
نرفته است.