كدخبر: ۸۴۳۹
تاريخ انتشار: ۰۱ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۹:۴۷
send ارسال به دوستان
print نسخه چاپي
به بهانه درگذشت سعید صدیق؛ شاعر، منتقد و پژوهشگر گیلانی
شاعری که تنها مرگش رسانه‌ای شد
نوشتن درباره یک دوست قدیمی سخت است. درباره یک شاعر و منتقد مهم که به تازگی درگذشته، اما هیچ چیز دشوارتر از این نیست که درباره جوانمرگی یک استعداد خلاق بنویسی...
نوشتن درباره یک دوست قدیمی سخت است. درباره یک شاعر و منتقد مهم که به تازگی درگذشته، اما هیچ چیز دشوارتر از این نیست که درباره جوانمرگی یک استعداد خلاق بنویسی؛ استعدادی که اگر جامعه ادبی، جامعه رسانه‌ای یا حتی خودش، کمی با او بهتر تا می‌کردند، هنوز می‌توانست شعرهای درخشان خلق کند و در نقدهایش، به دانش شعری ما بیافزاید. سعید صدیق چنین استعدادی بود؛ اما در همین هفته در 53 سالگی از میان ما رفت.
• یزدان سلحشور



در سال‌هایی که شاعران و نویسندگان، کمتر کتاب می‌خواندند [نه مثل یک دهه اخیر که تقریباً، اصلاً نمی‌خوانند!] او از معدود اهل قلمی بود که بیش از 10 ساعت در روز کتاب می‌خواند؛ از فلسفه و فلسفه هنر تا جامعه‌شناسی و روان‌شناسی؛ و در روزهایی که کمتر کسی [مگر استادان و دانشجویان رشته‌های معماری و جامعه‌شناسی] نام "پست‌ مدرنیسم" را شنیده بود، او با آراء فلاسفه‌ای که به توصیف وضعیت پست‌ مدرن در آثارشان پرداخته بودند، آشنایی داشت. کتابخانه بزرگی داشت و مجموعه کم‌نظیری از بهترین موسیقی‌های امروز و دیروز جهان را [آن‌هم در آن دوره "نوار کاست"؛ نه حالا که همه چیز با یک سرک کشیدن به اینترنت و دگمه مجازی دانلود را فشردن، آسان شده].
از نوجوانی بار مسئولیت خانواده بر دوشش افتاده بود و تا آن هنگام که به دلیل ابتلا به مجموعه‌ای از بیماری‌های مختلف، پیش از موعد بازنشسته شد، این‌ بار همچنان بر دوشش بود. کارگری روزمزد کرد و با پولش کتاب خرید. کارگری روزمزد کرد و نوار موسیقی کلاسیک خرید.
شاعری را بیش از هر چیز در دنیا دوست داشت، اما از جدل بر سر شاعری‌اش در هراس بود. از تهران دل‌ کندنش هم به همین دلیل بود. همان اقامت کوتاه در تهران، او را چنان شهره کرده بود که چهره‌های سرشناس ادبیات مدرن از او سراغ می‌گرفتند، اما او گرچه در حوزه نقد ادبی، اهل جدل بود، اما جدل بر سر شعرش، مثل جدل بر سر هویتش بود. همان موقع به او گفتم که این از قواعد بازی‌ست. گفت: "شعر، بازی نیست."

می‌خواست گیلان مرکز ادبیات ایران باشد
سعید صدیق از دهه شصت، شاعری شاخص بود در گیلان. هرکس که دست به قلم داشت، یا او را در کتابفروشی‌های مشهور رشت [که آن موقع سه ـ چهار کتابفروشی بیشتر نبودند] دیده بود یا آوازه‌اش را شنیده بود. او از همان دهه، اعتقادی به مهاجرت به پایتخت و شهرت بیشتر نداشت. می‌گفت باید شاعران گیلانی چنان بدرخشند که شاعران تهران‌ نشین برای دیدارشان بیایند این‌جا! این تقریباً همان زمانی بود که‌ اندک اندک داشت "جریان شعر گیلان" در دل جریان شعر مدرن ایران، شکل می‌گرفت و شاعران اغلب هفته‌ای یک‌ بار، دیدار و شعرخوانی داشتند و از شهرستان‌ها هم می‌آمدند.
اکبر اکسیر، بیژن کلکی و منصور بنی‌مجیدی از آستارا، لااقل هر ماه یک بار رشت بودند. بیژن نجدی که مقیم لاهیجان بود، هفته‌ای یک بار بود. نماینده شعر مدرن گیلان در پایتخت، شمس لنگرودی بود که به چهره‌ای تأثیرگذار در پایتخت بدل شده بود. کریم رجب‌زاده نماینده گیلان در حوزه غزل نو بود و عنایت سمیعی، یکی از دو منتقد تأثیرگذار دهه شصت. از اواسط دهه شصت به بعد هم علیرضا پنجه‌ای، با شعرها و فعالیت رسانه‌ای‌اش، در تهران نامی آشنا بود، اما کمیت در همین حد بود. هنوز گیلان، خودبسنده بود؛ حتی در نشر شعرهایش که در ویژه‌نامه‌های ادبی "نقش قلم" و "کادح" منتشر می‌شدند که یا به کوشش محمدتقی صالح‌پور [دومین چهره شاخص روزنامه‌نگاری ادبی ایران پس از شاملو] بود، یا علیرضا پنجه‌ای یا علی صدیقی. این نشریات البته میزبان شعر شاعران پایتخت‌ نشین و دیگر استان‌ها هم بودند.
صدیق آن روزها در تلاش برای تجمیع آراء شاعران و نویسندگان گیلانی بود تا رشت بدل به پایتخت ادبی ایران شود. روی کاغذ مشکلی نبود. امکاناتش بود. زمینه‌هایش بود. همان جمع شاعرانی که ناگهان در دهه هفتاد راهی تهران شدند و توانستند با استفاده از امکانات چاپ و نشر و رسانه‌های پایتخت، شعر گیلان را به چهره اصلی شعر این دهه بدل کنند، می‌توانستند به تهران نروند و در استان بمانند. صدیق، سر حرف خودش ایستاد و نرفت؛ یعنی وسوسه شد و رفت، اما خیلی کوتاه و با آن‌که با همان حضور کوتاه، هوشنگ گلشیری را مجذوب شعر و دانش ادبی‌اش کرده بود، ماندن را تاب نیاورد و بازگشت. بیژن نجدی نرفت، اما آثارش را به شکل مداوم و سیستماتیک برای نشریات پایتخت ارسال می‌کرد و چنان شد که پس از درگذشتش، آثارش به کتاب‌های درسی و دانشگاهی هم راه یافتند. نجدی و صدیق، یار غار هم بودند. وقتی از نجدی می‌پرسیدی که چرا سعید، این‌همه در انتشار آثارش دست‌ دست می‌کند؟ می‌خندید و می‌گفت: "سعید ذاتاً شاعر است. چرا اذیتش می‌کنید!"

با قواعد بازی کنار نیامد
در آن سوی این رودخانه هم کسی تور خالی‌اش را از آب می‌کشد
در آن سوی این آب‌ها هم زمین می‌لرزد
در آن سوی این کوه‌ها هم کسی با سنگ‌ها سخن می‌گوید
در آن سوی این دیوارها هم کسی دیوار می‌کشد
در آن سو هم شعر، شاعر را کشته است
در آن سو هم…
اما در آن سوی این مرزها هم
همین آفتاب
در همین آسمان می‌چرخد
و رؤیاها یکی‌ست
بی‌پناهی وطن ندارد
دنیا خانه من است. [بی‌پناهی وطن ندارد/ سعید صدیق]
اگر او حتی یک‌صدم زمانی را که صرف نقدهای ‌شفاهی‌‌اش کرد، به مکتوب‌ کردن‌شان می‌پرداخت، اکنون ما به‌جای انبوهی از دست‌نوشته‌های پراکنده‌اش، مجلدهای بسیار از آثار نظری او داشتیم که چراغ راه آینده بود، اما در ایران، اغلب ما شفاهی هستیم تا کتبی. در شعر، او از نقطه آغازین زبان شاملو پا به راه نهاد، اما خیلی زود توانست به استقلال نسبی و بعدتر به استقلال کامل زبانی برسد. شعرهایش را خیلی کم در انظار می‌خواند، اغلب شعر می‌شنید. بیشتر از همه، احتمالاً شاملو و نجدی شعرهایش را شنیده بودند؛ یعنی حتی در نشر شعرهایش، در شکل حداقلی‌اش که خوانش‌شان در جمع بود، امساک می‌کرد.
دو کتاب شعر از او منتشر شد به نام‌های "بی‌پناهی، وطن ندارد" و "من آسمان خودم را سروده‌ام" که دومی جایزه "شعر امروز ایران" را که به جایزه "شعر کارنامه" مشهور است، در سال 1381 از آن خود کرد. انتشار این دو کتاب هم قصه‌ها داشت؛ یعنی چند بار نزدیک بود که در لحظات واپسین چاپ، قید انتشارشان را بزند، ناامید از وضعیت چاپ و نشر شعر، چه در انتشاراتی‌ها چه در نشریات. چند منظومه مهم داشت که به دلیل بلند بودن‌شان نمی‌شد در هیچ نشریه‌ای منتشرشان کرد.
چند بار پشت تلفن با من درگیر بحث شد که چرا شعرهای بلندش را در نشریات تخصصی پایتخت، منتشر نمی‌کنم. نمی‌پذیرفت که غیر از کیفیت شعر، معیارهای دیگری هم برای انتشار شعر در نشریات درنظر گرفته شود. شعر را جدی‌تر از این حرف‌ها می‌دانست. قواعد بازی رسانه‌ای را تا آخر نپذیرفت و در زمانی که شبکه‌های اجتماعی، بدل به تنفس‌گاه شعر شدند، دلیل آورد که "خیلی بی‌ در و پیکر است! چطور می‌شود اثری که شعر نیست، در کنار اثری که شعر هست، در کنار هم منتشر شوند؟" حساسیتش به‌جا بود، اما چاره چه بود؟! او با "چاره چه بود" کنار نمی‌آمد. در چند سالی که گذشت، گوشه‌گیر شده بود و شاعری که روزگاری، چهره‌های شاخص ادبیات مدرن ایران و گیلان، با او مدام در گفت و شنید حضوری یا مکالمه تلفنی بودند، بدل به شاعری شد که باید خبرش را از برادرش می‌گرفتی، چون به خلوت رفته بود و قصد خروج از این خلوت را هم نداشت.
صدیق در دهه شصت، شاعر مهمی بود. در دهه هفتاد، شاعر مهمی بود. در دهه هشتاد، شاعر مهمی بود، اما رسانه‌ها، چنان‌که شایسته او بود، به سراغش نرفتند. عجیب است که یک ایست قلبی چه کارها که نمی‌کند. همه سراغ آدم را می‌گیرند!
چون کتابی باز ورق می‌خورم
باد تفألی می‌کند:
و عشق
از زیر خاکسترِ
پری شعله می‌کشد
در سایه‌اش
دمی
سه زن
چهره می‌کنند:
مادری؛ خفته زیر شمد خستگی
خواهری؛ که چرخ می‌کند زندگی‌اش را
و محبوبی؛ که نیست به‌جز لحظه‌ای
که در غیبتش به آهی می‌درخشد
پر نمی‌ماند...

• روزنامه ایران، شماره 6131، 1 بهمن 1394
نام:
ايميل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"