كدخبر: ۸۳۱۹
تاريخ انتشار: ۰۴ آذر ۱۳۹۴ - ۰۹:۱۱
send ارسال به دوستان
print نسخه چاپي
یک روز با کودکان "خانه سبز اندیشان وطن" انزلی
این پدر شانزده پسر دارد
خودش را سرایدار این خانه می‌داند؛ خانه‌ای که 16 کودک را زیر سقف خود پناه داده است؛ 16 کودک بی‌سرپرست در "خانه سبز اندیشان وطن".
خودش را سرایدار این خانه می‌داند؛ خانه‌ای که 16 کودک را زیر سقف خود پناه داده است؛ 16 کودک بی‌سرپرست در "خانه سبز اندیشان وطن".
به گزارش "لاهیگ" به نقل از "ایران"، عصر روز پنج‌شنبه است و انزلی در رخوت یک روز ابری، بارانی و هوایی گرفته. چاله‌های خیابان پر از آب‌اند و آسمان آبی‌تر و تمیزتر از همیشه. وقتی آدرس آقای اسماعیل پوروطن را جست‌وجو می‌کنم، می‌فهمم در شهر خیلی‌ها او را می‌شناسند.
در طالب آباد انزلی زندگی می‌کند و همیشه با ون معروف سفید رنگش و با بچه‌هایش این‌ سو و آن‌ سو می‌رود. وقتی با او تماس می‌گیرم و آدرس خانه‌اش را پرس و جو می‌کنم، از او می‌خواهم آدرس همان جایی را بدهد که بچه‌ها هم هستند. با خنده جواب می‌دهد: "مگر می‌شود پدر و مادری بچه‌های‌شان را رها کنند و جایی دور از آن‌ها زندگی کنند؟ ما با هم زندگی می‌کنیم." هرچند بعد می‌گوید که در کشورهای غربی هم حامی‌ای را ندیده که محل سکونتش با بچه‌هایی که نگهداری می‌کند، یک جا باشد.
وقتی به خانه  سبز میرسم، پدر و بچهها به مراسم یادبود «شادی سرخیل» دختر قایقرانی که سال گذشته در تالاب انزلی غرق شد، رفتهاند. حیاط خانه سرسبز، بزرگ و باصفاست، پراز درخت و گلهای زیبا و رنگارنگ. روی پرچین دیوارها دوچرخههای بچگانه خودنمایی میکند و در میانه حیاط مجسمهای از پرفسور مجید سمیعی قرار گرفته که زیر آن نوشته شده: «گل همیشه بهار گیلان» مجید سمیعی پزشک، جراح مغز و اعصاب سرشناس ایرانی است که ریاست بیمارستان خصوصی علوم عصبی هانوفر آلمان را برعهده دارد.
  کمی آن سوتر آلاچیقی مصنوعی و آبشاری هست و روبهروی آن تاب و  سرسره و وسایل بازی. آن سوتر هم کارگاه سفالگری و تعمیرات موبایل بچهها را میبینی.
 سردر ورودی خانه لوحی قرار دارد که رویش این بیت نوشته شده: «علم چندان که بیشتر خوانی/ چون عمل در تو نیست نادانی»
 بعد میفهمم نه فقط این بیت سر لوحه ورودی خانه است که پوروطن آن را سرلوحه خود در زندگی قرار داده است وعلم و ثروت بیعمل را هرگز در زندگیاش به رسمیت نشناخته است. خانه سبزاندیشان وطن در 15 آبان ماه سال 89 تأسیس شده و زیر لوح نام پوروطن بهعنوان سرایدار خانه ذکر شده است. او بارها در حرفهایش هم خود را سرایدار و راننده کودکانی که سرپرستیشان را  برعهده گرفته معرفی میکند.
 چند دقیقهای در سالن غذاخوری در انتظار میایستم که پدر و بچهها از راه میرسند، از هفت تا 17 ساله در میان پسر بچهها میبینی. بعد از سلام و احوالپرسی گرم به طبقه بالا که اتاقهایشان در آن قرار دارد میروند. خانمهای مربیشان هم با آنها به طبقه دوم میرود تا در درسها کمک شان کند. این چند مربی که همگی خانم هستند و تحصیلاتشان در رشته روانشناسی است همیشه همراه بچهها هستند. بچهها اغلب آسیب دیدهاند و نیازمند کمک و مشاوره.
 سالن غذاخوری پر از رنگ است؛ صندلیها صورتیاند و پردهها نارنجی و صورتی پررنگ. ستونها رنگ بنفش خوردهاند و برخی دیوارها قرمزند. میز و صندلی حصیری هم در قسمتی دیگر از سالن دیده میشود. در هر گوشه و کنار هم برای تزئین وسایل از رنگ استفاده شده.
 پوروطن توضیح میدهد طراحی همه اتاقها را خودش انجام داده و از سالها پیش نقشه این خانه 800 متری را در ذهن داشته است، خانهای که آرزویش را سالها در ذهن پرورانده و الان 5 سال است این آرزو عملی شده است. روی دیوارهای اتاق غذاخوری برنامه کلاسهای آموزشی بچهها دیده میشود. با پوروطن ساعتی آنجا مینشینم و گپ میزنم. اسب سواری، موسیقی، فوتبال، عکاسی و البته آمادگی کنکور سراسری، کلاسهایی هستند که در برنامه روی دیوار نوشته شده. کار دستیهای بچهها را هم در گوشهای دیگری از سالن چیدهاند. در هر سوی سالن عکسهای سوارکاری بچهها و لوحهای موفقیتشان در رشتههای مختلف هنری و ورزشی دیده میشود.



این‌جا خانه است؛ نه پرورشگاه و نه یتیم‌خانه
اسماعیل پوروطن 66 ساله  کت و شلوار یکدست طوسی رنگ برتن دارد و با لحنی آرام و لهجه شیرین گیلانی برایم از انگیزههایش برای تأسیس این خانه و دیگر فعالیتهای اجتماعیاش میگوید.
 او 3 سال پیش هنگام تحویل سال با خداوند عهد بست در 60 سالگی هر ثروتی  را که با کمک او به دست آورده دوباره به او  بازگرداند: «روبهروی مدرسهای که درس میخواندم در خیابان ناصر خسرو بندر انزلی  پرورشگاهی قرار داشت. این اولین پرورشگاه ایران بود که در سال 1316 افتتاح شده بود.همان موقع تصمیم گرفتم در آینده نه پرورشگاه و یتیم خانه و نه دارالایتام که خانهای برای کودکان بیسرپرست تدارک ببینم. به نظر من این اسامی قشنگ نیستند. اینجا فقط خانه است.»
«پدر چند نان بخرم؟»
 این جملهای است که چند ثانیهای گفتوگویمان را قطع میکند. پوروطن با مهربانی جواب پسر نوجوان را میدهد: «6 نان بخر پسرم.»  او نان شام شب را میخرد. همه پسرها او را پدر خطاب میکنند.
 چند لحظهای مکث میکند و دوباره به خاطراتش بازمیگردد: «ما با بچههای پرورشگاه نزدیک مدرسهمان دوست بودیم و مدتها با هم زندگی میکردیم. من پنجشنبه، جمعهها اجازهشان را میگرفتم و با خودم به خانهمان میبردم. این ارتباط همانطور ادامه داشت و هر کداممان به سمت و سویی رفتیم تا بعدها دیدم خیلی  از این بچهها  پزشک و معلم شدند و مدارج خوبی کسب کردند. این موضوع در ذهنم ماند تا در 30 سالگی که دور سفره هفتسین نشسته بودم؛ یادم میآید تحویل سال ساعت دو و هفده دقیقه صبح بود. همانجا با خدا عهد کردم تا 60 سالگی هر چه به من ثروت و دارایی داد، در 60 سالگی تحویل خودش بدهم. از آن سن تا شصت سالگی صاحب 9 خانه، سه مغازه و سه ماشین شاسی بلند و 1628 سهم از کارخانه قند و شکر قوچان و بجنورد و مقداری پول نقد شدم. هفت ماه قبل از شصت سالگی ماشینها و بخش دیگری از داراییهایم را فروختم و بعد این زمین را خریدم و خانه را ساختم. آن روزها  در خواب و بیداری با این خانه زندگی میکردم. از رنگ پردهها گرفته تا دیوارها و گلهای باغچه تا مجسمه پرفسور سمیعی و... همه را در ذهن طراحی کردم.»
او ادامه میدهد: « این خانه 896 متری را 5 سال پیش برای بچههایم ساختم و با سرپرستی 6 کودک کارم را شروع کردم و الان 16 پسر بچه را اینجا  نگهداری میکنم. اما این خانه فقط ویژه حمایت از بچههای بیسرپرست، بد سرپرست و خیابانی نیست و تعدادی از خانوادههای بیسرپرست را هم که از طریق زندانها به ما معرفی میشوند تحت حمایت قرار میدهیم. خانمهایی را که به زندان رفتهاند یا بعد از اعتیاد مشکل دارند توانمند میکنیم. این خانمها 3 ماه در طبقه سوم این خانه تحت حمایت قرار میگیرند و بعد از بهبودی برایشان کار مناسب پیدا میکنیم. بیشتر این زنان به خانوادهها سپرده میشوند. کودکانشان را هم حمایت میکنیم. هزینه این خانوادهها و تأمین خوار و بارشان با من است.»

آن‌ها دریا را دیدند
پوروطن اما در کارهای خیر فقط به خانه سبزاندیشان وطن بسنده نکرده و نگهداری از این کودکان  تنها قدمی نیست که برداشته؛ او همچنین سرپرستی 36 دختر زیر 15 سال را در ماسال، پره سر، شاندرمن و رضوان شهر استان گیلان  نیز برعهده دارد. سرپرستی و حمایت از  17 دختر بالای 15 سال که 9 نفر آنها در شهرهای مختلف ایران دانشجو هستند، نیز از دیگر فعالیتهای اجتماعی اوست.
 او وقتی شنید بچههای بیسرپرست پرورشگاه نازی آباد تهران تا حالا دریا را ندیدهاند، این 34کودک را بهبندر انزلی آورد: «از دوم تا نهم فروردین میهمان این خانه بودند و تمام استان گیلان را گشتند.»
 او برای پسرها همیشه از عنوان «بچههای خودم» استفاده میکند و برای آیندهشان برنامههای منظم و مرتبی طراحی کرده است. برنامه استعدادیابی نخستین برنامه برای پیشرفت آنهاست که براساس آن، استعدادهای بچهها شناخته شده و برایشان برنامهریزی میشود. برنامه 15 ساله برنامه بعدی است که برای خانهدار شدن بچهها در نظر گرفته شده. او برای کودکان در بانک مسکن  حساب افتتاح کرده و ماهی 50 هزار تومان برایشان  کنار میگذارد. با این برنامه و بعد از گذشت مدت زمان لازم بچهها وام خرید خانه میگیرند، که برای کمک به این وام مبلغ دیگری هم در نظر گرفته شده تا همه بچهها بتوانند در آینده خانهای از آن خود داشته باشند. برنامه سوم 30 ساله یا همان بیمه عمر بچههاست.
 
بچه‌های من بهترین‌اند
بچههای تحت سرپرستی این خانه را سازمان بهزیستی و پلیس 110 به او معرفی میکنند. در این خانه کودکان بد سرپرست، بیسرپرست و خیابانی نگهداری میشوند. برخی از کودکان هم  با حکم دادگاه و با اعلام صلاحیت نداشتن خانواده و از طریق دادستان گیلان به او معرفی میشوند و پوروطن به عنوان پدر خوانده، قیم دائمی این کودکان میشود.
 او تأکید میکند، برای هزینههای بچهها هیچ کمکی از جایی دریافت نمیکند و همه هزینههایش را از طریق املاک و مغازههایش تأمین میکند و البته نباید کمک مردم را هم  نادیده گرفت: «خیلیها همیشه با کمکها و عشقشان بچهها را مورد حمایت قرار میدهند. من متکی به کسی نیستم و اگر کسی در این شهر یک لیوان آب هم به بچههای من کمک نکند باز به خودم متکی میمانم. همه اتکای من به خداوند است. تاکنون هرچه از او خواستهام به من داده است. من سرایدار و راننده اینجا هستم. این ماشین ون را هم برای بچهها خریدهام. با هم به مدرسه میرویم، باهم مسافرت میرویم... ما همه جا باهم هستیم. هر جا شما فکر کنید باهم میرویم من و بچهها همه استانهای کشور را بجز سه استان کشور با هم گشتهایم.»
 میپرسم چرا دخترها را برای سرپرستی انتخاب نکرده است که میگوید، بهزیستی با سرپرستی دخترها در این خانه موافقت نکرده. بالاخره برای هر صنفی که بخواهی کار کنی سختیهایی دارد و قوانین بهزیستی هم در این باره تا حدی دست و پاگیر است.
سه دختر پوروطن و نوههایش در فرانکفورت آلمان زندگی میکنند. در این سالها وقتی او به دیدار فرزندانش میرفت، درباره ایدهاش تحقیق میکرد اما در شش سالی که با بچهها زندگی کرده است، هنوز نتوانسته سفری برای  دیدار از فرزندانش داشته باشد:« نشد با وجود بچهها سفر بروم. در سال 92 هم برای گرفتن ویزا و سفر به آلمان اقدام کردم اما شرایط سفر دسته جمعی مهیا نشد و گفتند با این همه بچه کجا میروی. اما هدف من این بود بچهها مدرسه و دانشگاههای آنجا را هم ببینند تا انگیزهای برای فردایشان بشود ولی اجازه ندادند. اما بچههای من بهترین هستند و از الان برای کنکور آماده میشوند. بچهها آسیبهای زیادی دیدهاند و نیازمند رسیدگی هستند. مردم هم مهربانند و عشق و مهربانی هنوز در وجودشان هست.عشق محرک حرکت است اما فقط با گفتن میسر نمیشود و عمل مهم است تا به مقصد برسی.»
 میپرسم هیچ وقت از زندگی کردن در کنار 16 پسر و سرپرستیشان خسته نمیشود که با همان لبخند آرامی که بر لب دارد میگوید: «گاهی بیشتر از این  تعداد هم بچهها پیشم بودهاند، خروجی و ورودی داریم. من از بچهها همیشه انرژی میگیرم، چون هیچ روزم تکراری نیست. بقیه مردم روزهایشان تکراری است اما من چون هر روز با خواستهها و افکار جدید مواجه میشوم هر روزم با روز قبل متفاوت است. خانمم هم همینطور است و بچهها را دوست دارد.»
پوروطن، همسرش و بچهها شبها در همین سالن خوشرنگ باهم غذا میخورند. در گوشهای از سالن ابزارهای موسیقی بچهها قرار دارد و در گوشهای دیگر کار دستیهای آنها. همیشه هنگام صرف غذا بچهها کارتون میبینند. او عقیده دارد کارتون دیدن هنگام غذا خوردن اشتها را باز میکند و آرامش بخش است. روی دیوار این کلمات دیده میشود: «خوردن سوسیس، کالباس،چیپس و پفک ممنوع»
سری هم به اتاقهای طبقه بالا میزنم.همان جایی که بچهها زندگی میکنند، مهدی باهوش با آن چشمان درشت و زیرکش پتویش را روی تختش میکشد. اتاقها بزرگ و نورگیر است و دو پسر در آن زندگی میکنند. در هر اتاق یک کامپیوتر هست. تمام راهروها موکت شده و با گلدانهای گل تزئین شدهاند. مهدی برایم میگوید یک خواهر دارد که اسمش فاطمه است و گاهی او را میبیند.
امید کلاس ششم است و روی تختش دراز کشیده و علوم میخواند. 4 سال است در این خانه زندگی میکند.
دو پسر نوجوان هم در سالن نشستهاند و با کمک مربیشان درس میخوانند. بعضیها هم ترجیح دادهاند به طبقه اول بروند و در کتابخانه مطالعه کنند. اتاق تلویزیون هم هست و بچهها آزادانه به فعالیتهای مورد علاقه خود میپردازند.
 از در بیرون میرویم که مهرشاد را میبینم. رو به پدر میگوید: «علی اومده خونه ما که باهم درس بخونیم.» پدر سری تکان میدهد: «خیلی از بچههای همسایه به  اینجا میآیند، در حیاط بازی میکنند و با بچههای من درس میخوانند. اینجا خانه بچههاست. خانه سبز آنها.»

• ترانه بنی‌یعقوب
نام:
ايميل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"