م. ن. معرفت
جواد مجابی، شاعر و منتقد معروف در یادی از اردشیر محصص مینویسد که وقتی که آثارش در انجمن آسیایی نیویورک به نمایش گذارده شده بود، منتقدین هنری دنیا او را با گویا و دومیه مقایسه کردند. وی سپس میافزاید که: "این برترین اعتباری است که یک هنرمند شرقی میتواند دریافت کند و اعتبار محصص، مایه فخر فرهنگ ایران معاصر است." از این بهتر نمیتوان مقامی که اردشیر محصص در دنیای هنر کسب کرده است را تعریف و توصیف نمود.
شاید به جرأت بتوان گفت اردشیر از آن معدود هنرمندانی بوده است که پر آوازهترین نویسندگان و شاعران و منتقدین، از جمله احمد شاملو، خسرو گلسرخی، رحمان هاتفی و امیر طاهری، دربارهاش نوشته و آثار او را به نقد درآوردهاند. البته دنیایی که اردشیر با طراحیهایش بهوجود آورده است، دنیایی نیست منحصر به زندگی و فرهنگ یک سرزمین خاص. آنچه هنر اردشیر را در ردیف مستثنیهای جهان میگذارد، آن است که او خالق دنیایی بوده است که هر فرهنگ و ملیتی میتواند خود را با آن شناسایی کند. او جهانی را خلق کرده بود که در آن، حاکم و محکوم، ظالم و مظلوم، ستمگر و ستمکش، استثمار و استعمار و زحمتکش در بنیان گذاردن آن سهیم و شریک بودند.

نگاه او نگاه ترحم و همدردی نبود، او به ذات هستیشان مینگریست، نه در آنچه بودند و یا آنچه مینمودند، بلکه در آنچه میشدند. در دنیای اردشیر، محکومی وجود ندارد، ظالم و مظلوم، هر دو در هستی خود شرکت جسته و جهانی پر از قهر و قدرت و خشم و خشونت بنا نهادهاند. به همین دلیل جهانی که او آفریده بود، جهانی بود آشنا در نظر همه جهانیان.
مایکل براون، استاد دانشگاههای آمریکا در رشته جامعهشناسی، در مقالهای که در قدردانی از هنر اردشیر در نشریه روشنایی ویژه محصص (نوامبر ۱۹۸۹، سال سوم، شماره ۹)، در تأویل طرح دیوید لوین از اردشیر، میگوید که لوین میخواهد به ما بگوید: "شناخت اردشیر با شناخت کارهایش یکی نیست. این بدان معناست که آثارش تنها در واقعیت آزاردهندهای که او ارائه میدهد، باید فهمیده شوند. در طرح دیوید لوین، اگر اردشیر مخلوطی از روشنفکر و شور و اشتیاق به نظر میرسد، به آن دلیل است که لوین میخواهد بگوید کسی هرگز نمیتواند با اطمینان خاطر دریابد که دنیای اردشیر چگونه در ذهنش شکل گرفته است."
با تأویل براون وقتی میتوانیم موافق باشیم که بدانیم منظور او از شناخت چیست؟ اگر منظور از شناخت، آشنایی و برقراری ارتباط بین دوستان است، نمیتواند شناختی معتبر باشد. اما چگونه و بر چه اساسی واقعیت آزاردهنده را میتوان از شخص اردشیر جدا ساخت، معضل دیگری است. بروان، اردشیر را در طرح لوین همچون مخلوطی از روشنفکر و اشتیاق شناسایی میکند، اما به این واقعیت اعتراف میکند که شاید هرگز به این راز پی نبریم که دنیای اردشیر در ذهنش چگونه نقش بسته است؟

حال آنکه شناخت اردشیر را اگر از سطح به عمق برسانیم، شاید قرینههایی بین آثارش و شخصیت او را بیابیم. به این راز تنها زمانی میتوانی پی بری که بدانی چگونه هستی خود را زیسته است. این بدان معنا نیست که معضل چگونگی شکلگرفتن جهان در ذهن اردشیر گشوده خواهد شد. بلکه بحث ما این است که او تنها زمانی میتوانست واقعیت آزاردهنده زندگی معاصر را بازآفرینی کند که پیوسته در ماورای آن قرار گیرد، و مغلوب احساسات و عواطف انسانی خود نشود. چرا که در غیر این صورت ناچار بود که موضع بگیرد و به نفع یکی و علیه دیگری باشد. در نتیجه نمیتوانست برکنار از کین و خشم و خشونت باشد. و در غرور و بزرگی و فراخی زندگی کند، که خود ویژه شخصیت اردشیر بود؛ البته علیرغم آنکه ذات هستی خود را جدا از ذات هستندگان نمیدانست.
او میگفت در بیشتر اوقات خود را ترسیم میکند، همچون دیگر موجوداتش، پاهای تیز و نازک، شکم برآمده، بینیای بلند و منحنی، گاهی خشمگین و گاهی افسرده، گاهی دریده و گاهی خمیده. او حتی به ذات هستی خود نیز بدون رحم و ترحم مینگریست. تنها در چنین صورتی بود که میتوانست به خود به عنوان یک گزارشگر واقعیت آزاردهنده بنگرد.
زندگی اردشیر را میتوان به دو دوران قبل از حمله پارکینسون و پس از آن تقسیم کرد. علیرغم تفاوت عمیقی که در وضع جسمانی و نوع فعالیتهای روزانه او مشاهده میکنیم، در او یک چیز ثابت و تغییرناپذیر مانده بود، و آن عشق به زندگی بود. او عاشق زندگی بود. چون زندگی را در هنر میدید. او هنر را زندگی میدانست و زندگی را هنر. او با هنر نفس میکشید. با هنر برمیخواست و زندگی روزمره را با هنر آغاز مینمود و با هنر به خواب میرفت. عشق به زندگی و عشق به هنر در اردشیر به وحدت و کمال رسیده بودند. او با هنر خود زندگی میکرد. نمیتوانستی هنر را از او یا او را از هنر جدا سازی. او تنها هنر را دوست داشت و به هر چیزی از جنبه هنریاش مینگریست. دلیلش هم ساده است، زیرا که او تجسم هنرش بود. طراحی به او قدرت اهداء میکرد، قدرت آفرینش را. احساس این قدرت به وی غرور و تکبر خاصی را بخشیده بود. چرا که واقعیت را ترسیم مینمود، نه با قصد و نیت محکوم ساختن یا تغییر و دگرگونی آن. او هنرمند بود، نه قاضی بود و نه جلاد. نه سیاستمدار بود و نه انقلابی. اردشیر در آن سویی رهنمون بود که بشود آنچه هست. او چنان در خواست بزرگیها برای خود غرق شده بود، که او را در ماورای خوب و بد قرار داده بود. او عاری از کین و تنفر بود. نه کسی با او درگیر میشد و نه او با کسی درگیری داشت. او شمعی بود که پیرامون خود را طراوت و روشنی میبخشید. او زیبا میاندیشید، و زیبا زندگی میکرد. صداقت این شناخت را وقتی میتوانی تأیید کنی که بدانی اردشیر چگونه زیسته است و با چه دیو و ددی همچون رستم، ناچار بوده است که به رزم برخیزد.
اردشیر قبل از آنکه در سال 19۷۶ به نیویورک سفر کند و بعداً در آنجا تا لحظه نهایی زندگی سکونت گزیند، در ایران به عنوان یکی از طراحان پیشرو شناخته شده و آثارش به مطبوعات خارج از کشور نیز راه یافته بود. در همین سال (1976) است که این نگارنده همراه دو نفر از دوستان، به توصیه و سفارش نیکزاد نجومی ـ خود نقاشی هنرمند و پیشرو و صاحب نام و نشان ـ مأموریت یافتیم که اردشیر را از هتل ولینگتون در خیابان هفتم که در جوار کارنگی هال ـ محلی که موزیسینهای شهیر دنیا هنرشان را به نمایش میگذاردند ـ به یک استودیو آپارتمان در ویلج در نزدیکی یکی دیگر از مراکز هنری نیویورک انتقال دهیم. این اولین و آخرین محلی بود که در آن زندگی میکرد. اینجا همان جایی بود که دوست داشت زندگی کند، محلی که پیرامونش را هنر احاطه کرده بود.

در این دوران، اردشیر چابک و زبردست بود. سالم و تندرست بود. به هر کاری توانا بود. نه رنجور بود و نه ضعیف. با این وجود، دست خود را به چیزی آلوده نمیکرد. فقط برای خوابیدن بود که به آپارتمان خود بازمیگشت. در این زمان، سلامتی و شادابی از چهرهاش ساطع بود. هیکلی داشت نازک و باریک. حرکاتی داشت ظریف و لطیف. بهترین لباسها را میپوشید، بهترین رستورانها را میرفت، به تمام تئاترها، سیرکها و سینماها سر میزد. اما یک لحظه از ابزار و وسایل هنریاش جدا نمیشد. در کیف چرمیای که به گردنش آویزان بود، ابزار آفرینش را پیوسته با خود حمل میکرد. در این دوران بود که سخت شیفته سیرک شده بود و همه سیرکهای عظیمی که به نیویورک میآمدند را میدید. چرا که سیرک برایش منشاء الهام بود. در این دوره، طراحیهای او عمدتاً بیانگر این واقعیت است که اردشیر در سیرک، زندگی را میدید و در زندگی سیرک را مشاهده میکرد؛ بند بازی، دلقک بازی، شعبده بازی، اعمال و بازیهای محیرالعقول، تعجبانگیز و پر از نشاط و اندوه و ضد و نقیض. در همین دوران نیز اردشیر با نیویورک تایمز و بعضی دیگر از مجلات مشهور مثل هارپر و پلی بوی نیز همکاری میکرد.
این زمانی بود که اردشیر باید با خطر نابینایی نیز دست و پنجه نرم میکرد. در واقع یکی از دلایلی که او را به نیویورک و اقامت در نیویورک کشاند، مضاف بر اشتیاق به زندگی در یکی از مراکز هنری جهان، آنجا که هنرمندان و طراحان محبوبش، مثل شائول استاینرگ، دیوید لوین، الن کوبر، سیمور شوابتز، رونالد سورل و برد هالند ـ طراحان مشهوری که با کارهای اردشیر آشنا و به شخص وی علاقهمند بودند ـ یا اقامت داشتند و یا آثارشان در نیویورک به نشر و نمایش میرسید، حفظ و نگاهداری بیناییاش بود، تحت مراقبت بهترین متخصصان چشمپزشکی در آمریکا. چرا که دکترهای ایرانی در سالهای 19۷۰، از بینا ماندناش ابراز ناامیدی کرده بودند. او در مبارزه با نابینایی و کوری، علیرغم همه بدبینان به جراحی لیزر روی چشم، اول خود را از یک چشم به بینایی کامل رساند و پس از اندک مدتی چشم دیگر را به تیغ اشعه لیز، بینا ساخت. عمل لیزر هم خطرناک بود و هم پرخرج که بعضی از دوستان او را از دست زدن به این ماجرا منع میکردند. او زمانی به استقبال جراحی لیزر شتافت که تعداد دلارهای حاصل از فروش کار روند باثباتی نداشتند. مضاف بر آن، در مصاف با دیو پارکینسون که در اواسط سالهای 19۸۰ به وی حملهور شده بود، درحال مبارزه بود. در قبل از عمل، اردشیر برای آنکه روزنامهای را بخواند، باید آن را تا پنج سانتیمتر به چشم خود نزدیک میساخت. بعد از عمل، یعنی درست در زمانی که مورد حمله فرساینده پارکینسون هم قرار گرفته بود، او به بینایی کامل خود دست یافت. این خود یک پیروزی بزرگ بود. او بر کوری و تاریکی غلبه کرده بود؛ علیرغم دشواریها و شنیدن سرودهای یأس و ناامیدی.

کیست که با پارکینسون دست به گریبان شده باشد و ضایعات جسمانی و روحیاش، او را به یأس و ناامیدی، خستگی و ناتوانی، دچار نکند. اردشیر با پارکینسون دائم در جنگ و زد و خورد بود. اراده آفرینش زندگی او را به قهرمانی تبدیل ساخته بود و به سوی کمال به حرکت و جنب و جوش وا میداشت، علیرغم سلطه ارادهشکن بیماری. او از آن نوع قهرمانانی بود که ذات هستی انسان را به منصه ظهور میرسانند و به قلهای رفیع بر فراز کوهی فراخ و بلند صعود میکنند. زندگی او مثل زندگی قهرمان سرشار بود از حوادث و ماجراهای گوناگون، از پستی و بلندیهای بسیار. داستان زندگی او داستانی است پر از افت و خیز، سراسر زیبایی و خواست بزرگترین و بهترین. داستان او داستانی است سراسر مبارزه و مقاومت. آنچه سبب شده بود که او را تبدیل به اراده و قدرت محض نماید، عشق به هنر و آفرینش و خلاقیت بود، عشقی که در وجود او شعلهور بود، سبب آن شده بود که نه تنها پارکینسون به شکستن او موفق نشود، بلکه به او نیرویی نقصانناپذیر اهداء کند. این نیرو بود که او را توانا ساخت تا بر نابینایی و کوری ـ ضایعهای که پیشین بر حمله پارکینسون بود ـ پیروز و سرافرازش نماید.
برخلاف آدمیان معمولی که کمتر متوجه نعمت زندگی میشوند، مگر زمانی که دچار سر دردی و یا یک سینه پهلوی ساده شده و اختلال در امور ساده و روزمره زندگی را احساس کنند، زندگی برای اردشیر یک داده طبیعی فرض نمیشد که به آن بیتوجه بماند. او برای هر لحظه از زندگی باید که به مبارزه برمیخواست. هیچ حرکتی ساده و آسان نبود. برای اینکه بتواند راه برود و دستهای خود را بر اساس میل خود به حرکت و فعالیت درآورد، باید روزانه با پارکینسون دست و پنجه نرم میکرد. پارکینسون از آنگونه بیماریهاست که انسان را خوار و ذلیل میسازد. این بیماری وقتی در بافت بدن رسوخ کرد، مثل نهال درختی رشد میکند و رفتهرفته تنومند میشود و بر تن سلطه میافکند. پارکینسون، سینه درد و سرماخوردگی نیست که چند روز بیشتر دوام نیاورد. پارکینسون یک بیماری فرساینده است. اما اردشیر در مبارزه با این بیماری هرگز عقبنشینی نکرد. تا زنده بود هرگز مغلوب این بیماری نشد. او بود که پارکینسون را به حقارت و خواری وا داشته بود. پارکینسون با زندگی او دشمنی مینمود. به او ضربات مهلک وارد میساخت و روح و جسماش را مجروح میکرد، اما بهجای آنکه او را از پا انداخته و مغلوب خود سازد، اردشیر را پر از زندگی میکرد.

بعد از حمله پارکینسون در سال ۱۹۸۶ بود که اردشیر خانهنشین شد. پس از آن هرگز هوس از خانه بیرون رفتن و حتی به تئاتر و سینما و رستوران رفتن نیز به او راه نیافت. او به تجربه مکرر از آن لذائذ زندگی دیگر اعتنایی نداشت. تنها بر حسب ضرورت بود که به خارج شدن از آپارتمان خود مبادرت میورزید. همچنان که اردشیر خانهنشین شد، کاغذها، دفاتر، آلبومها و کتابها زیادتر و زیادتر میشدند. اما او چندان اهمیتی به این شلوغیها نمیداد. او همیشه با این کاغذها مشغول راز و نیاز بود، همیشه در پی چیزی میگردید. همیشه درحال سازماندهی مطالب و موضوعها و تنظیم آثار خود بود و در این پروسه معمولاً بینظمیهای بیشتری را سبب میگردید. همه مجلههای معروف تصویری دنیا را میدید. از هر مجلهای آنچه را که دوست داشت، میبرید، بقیه را به گوشهای پرتاب میکرد. او تحت برنامه خاصی زندگی نمیکرد. مجبور نبود که مثل دیگران تابع یک نظم روزانه باشد. هرگز به استخدام کسی درنیامده بود. هرگز مجبور نبود به بالاتر از خود گزارشی بدهد و به خاطر امرار معاش خود را متعهد به رعایت نظم و مقرارتی بکند، علیرغم میل و باورش. در بینظمی بود که او نظم را یافته بود. به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نبود، او تنها به یک چیز وابسته بود به هنرش. او هیچ چیزی را بیشتر از هنرش دوست نمیداشت. نه زنی بود و نه فرزندی. او برخلاف دیگر مردم که در هر روز از زندگی باید در یکی از نقشهای متعدد ظاهر شوند، تنها یک نقش را بازی میکرد، و آن هم نقش هنر بود و هنرمند. اردشیر هنر را میزیست و با تمام وجودش آن را حس میکرد. برای او هستی در هنر خلاصه میشد. همانگونه که در زمان تندرستی پیوسته در جنب و جوش و حرکت بود. در آن چهار دیواری تنگ آپارتمان نیز او پیوسته در حال فعالیت بود. طراحی میکرد، کلاژ میساخت، آلبومهای شخصی را با ذوق و سلیقه خاص منظم میکرد. وارد که میشدی، یک سری پس از سری دیگر به دستت میداد که آنها را بنگری. فرصت نمیداد. سری اول طراحیها را تمام نکرده بودی، سری بعدی را باید از دست او میگرفتی. بعد میپرسید "خوب شدهاند؟" روزنامه و نشریات مختلف از همه نقاط دنیا برای او فرستاده میشد. همه را میخواند و یا میدید و سپس به دوستان میبخشید. مجلههای گرافیست کره جنوبی و ژاپنی هم او را کشف کرده بودند و طراحیهای او را انتشار میدادند. از مجلههای مورد علاقه او، مجلههای برجسته Elle و یا Vogue و یا People بودند. او افت و خیز بعضی مدلها را زیر نظر داشت. لحظهای از تحسین زیباییها غافل نبود. کلادیا فیشر، مدل آلمانی اما در نظر او چیز دیگری بود.

در عین حال او هنرمندی بود که باید از هنرش ارتزاق میکرد، مبارزهای نه چندان ساده و یا پیش پا افتاده. اما اردشیر پر از فخر و غرور بود، که هنر و مهارتش در طراحی سبب آن بود. هرگز کسی ناله و گله و شکایتی از او نشنیده است. او خانهنشین بود، اما همانگونه زندگی کرد که میخواست. هیچگاه او خود را از چیزی که میخواست محروم نکرد. او هرچه را که میخواست بهدست میآورد. او بهترین ابزار کار را میخرید و هرچه که دوست داشت از تصاحب و بهدست آوردنش هرگز خود را محروم نمیساخت. او به چیزهای شیک و گرانبها علاقهای خاص داشت، حال ساعت رولکس باشد و یا یک تیوپ رنگ و یا جعبهای مداد رنگی، همه باید از بهترین و گرانبهاترین میبودند. اگر بگوییم که او همچون یک اریستوکرات زندگی میکرد، چیزی به گزاف نگفتهایم. اریستوکراسی او ریشه در هنر و قدرت آفرینش او داشت، نه در بیرحمی و استثمار. همه باید به حضورش بار مییافتند. وقت ملاقات با وی باید از پیش رزرو میشد. او پیوسته خود را تحت معروفترین متخصصین بیماری پارکینسون ـ دکتر فان که بخش نورالوژی بیمارستان دانشگاه کلمبیا در نیویورک را سرپرستی میکرد ـ نگاه میداشت. به دکتر فان بسیار علاقهمند بود. هر وقت از ویزیت او باز میگشت، فعالتر و پر از انرژی خود را حس میکرد. داشتن بیمهای گرانقیمت بود که ملاقات با دکتر فان را ساده میساخت. پول در نزد او هرگز دوام نمیآورد. دلار میآمد، ولی در دست او دیری نمیپایید. هرگز به فکر اندوختن و روز مبادا نبود. او هرگز نگران آینده نبود. آینده چیزی نبود که او از آن هراسی در دل داشته باشد. دلاوری و شجاعت او را باید ناشی از طنزی دانست که در زندگی کشف کرده بود. در طنز جایی برای افسردگی و دلگیری و دلخوری، تنفر و دشمنی نیست.
در همین دوران، یک جلد کتاب تحت عنوان "کامنتری" درباره ایران در فرانسه از او به چاپ رسید. کتاب "دور بسته تاریخ" را انتشارات مج به طبع رساند. "واغ واغ صاحاب" صادق هدایت و عبید زاکانی را مصور ساخت. یک جلد حاوی صدها طرح از ماجرای انسانکش هالوکاست که هنوز منتشر نشده است را به اتمام رساند. اگرچه خود کتابها درآمد چندانی تولید نمیکردند، اما به فروش کارها امداد میرساندند. این وابستگی زندگی به هنر و آفرینش هنری بود که او را زنده و فعال و پر از زندگی نگاه میداشت. در این دوران مضاف بر چاپ این کتابها، چندین نمایشگاه در نیویورک برپا داشت. یک دوران، آب رنگ را به کار گرفت و یک مجموعهای از ارکسترهای موسیقی ایرانی و عمو نوروز تولید کرد که همه به سرعت خریداری شدند. برای چند صباحی نیز با رنگ روغن، نرد عشق باخت. با وجود اینکه قصدی نداشت که رنگ روغن را به ابزار اصلی کار خود درآورد، در آثاری که بهوجود آورد میتوانستی، طنز اردشیر را در آن ببینی، هریک دارای اصالت مخصوص به خود بودند.

از زمانی که پارکینسون در وجودش لانه گزید، بسیاری از اشخاص مختلف با پیشههای مختلف و با گرایشهای متفاوت سیاسی و هنری و روشنفکری به منظور خدمت به وی زنجیرهوار در زندگی او وارد شدند. بسیاری بودند که به مراقبت از اردشیر و در خدمت رفع نیازمندیهای روزانه او میپرداختند. هیچکس نبود که از روی میل و رضایت خاطر به مراقبت از اردشیر نپردازد. دشواریها زیاد بود، اما هرگز خم به ابرو نمیآوردند. البته هر مراقبی که ناچار بود به خاطر مسائل شغلی و یا شخصی از خدمت به اردشیر بکاهد، یکی دیگر از مشتاقان اردشیر را جانشین خود میکرد. همه آنهایی که در زندگی اردشیر حضور یافتند و در خدمت او درآمدند، هم اردشیر را شخصاً دوست داشتند و هم از خدمت خود به وی احساس غرور میکردند. او هرگز بدون مراقبت نماند. همیشه چند نفری او و حال و روزش را زیر نظر داشتند. او هرگز تنها نماند. پیوسته به دیدنش میآمدند؛ آنهم برای کسب فیض و اعتبار و غرور. البته بعضی نیز برای دیدن و خرید کار به خانه او وارد میشدند. هرکس به هر دلیلی که با اردشیر رابطهای داشت، از دیدارش بهرهای میگرفت و به خود افتخار میکرد. خوشحال که با آشنایی با او نائل آمدهاند.

آنها که اردشیر محصص را بر اساس کارهایش شناسایی میکنند، از او تصویری بهدست میدهند که گویا خالق آن آثار باید دارای یک جهانبینی سیاسی بوده و ضرورتاً هنر خود را در خدمت تحقیر و تمسخر قدرت و دین درآورده، و دوستدار نابودی ظلم و ستم و برقراری عدالت بوده باشد. این نگارنده بر آن است که بعید بهنظر میرسد که هنر و یا حتی روشنفکری که خود را متعهد به یک نوع جهانبینی خاص بپندارد، بتواند هرگز مراحل کمال را در هنرش به سرمنزل مقصود برساند. اردشیر سیاسی بود، بیآنکه تعهدی به سیاست داشته باشد. عرصه سیاست برای او با عرصه سیرک فرقی نداشت؛ صحنهای بود برای بند بازی و شعبده بازی. تاریخ سیاسی ایران را بهویژه زیر و بم آن دوره که خود در آن زندگی میکرده است، دوران دکتر مصدق و کاشانی و دکتر مظفر بقایی ـ مخصوصاً به این آخری ـ علاقه خاصی داشت. اگرچه از نظر منفی روشنفکران اطرافش نسبت به بقایی آگاهی داشت. از روزنامهنگاران آن زمان، دلباخته محمد مسعود و شجاعت او و زبان لخت و عریان او بود. در حضور او گاهی بحثهای داغ سیاسی در میان گرایشهای مختلف که همه را عشق و علاقه به اردشیر به گرد او جمع آورده بود، درمیگرفت، اما هرگز کسی ندیده است اردشیر به طرفداری موضع یا بینش خاصی برخاسته باشد. او ماورای سیاست و سیاستکاری بود. او به جنبه ایدئولوژیک و یا قدرتمداری سیاست نمیاندیشید. او به جنبه هنری و طنز سیاست و سیاستکاری میاندیشید. او بحث رد و انکار این یا آن سیاست و یا جهانبینی را کار حقیران بهشمار میآورد. او از بحثهای پرحرارت لذت میبرد. چون همه او را به خنده وامیداشت. دنیای سیاست، بخشی از دنیای فانتزی بود. آری برای او سیاست پر از کین بود و نفرت، انتقام بود و انتقامجویی. او اگر در ماورای آن قرار نمیگرفت، نمیتوانست در اشتیاق زندگی دست به مبارزه بزند و با امواج آن برخیزد و فرو نشیند. طوفانی که در کارهایش به چشم میخورد، طنز و تراژدیای که در همه آنها مشهود است، نظمی که در بینظمی ترسیم میکند، همه حکایت از فردی میکند که توانسته است بشود آنچه که بوده است. رسته از کین، رسته از تنفر. این همان چیزی است که محور آفرینش او از واقعیت است. چون نقش ویرانگرش را نشان داده بود از آن در زندگی گریزان بود. آری اردشیر کسی بود مثل هیچکس.
• خبرنامه گویا، 2 آبان 1387