واپسین روزهای خرداد ۱۳۷۹ بود. گرمای شرجی هوای رشت یارای داغی جامعه سیاستزده آن روزها را نداشت. در گوشهای از شهر رشت در گورستانی كه میرزاكوچك جنگلی را در آغوش داشت، 50، 40 نفر آدم، حاضر شده بودند تا یكی از بزرگترین شاعران معاصر ایران را به خاك بسپارند. ۱۵ سال پیش بود و من جوانكی ۲۱ ساله بودم و هنوز برایم قابل درك نبود چطور خاكسپاری بزرگمردی چون نصرت رحمانی شكوهی ندارد. سالها بعد البته فهمیدم عاقبت به خیر شد شاعر ناامیدیها كه زیر تابوتش را آنها نگرفته بودند كه فرهنگ و ادبیات را دشمن قسمخورده خود میدانستند. نصرت رحمانی دیرزمانی و بقیه هم از مدتها قبل به زبان آورده بودند به كرات كه فرهنگ نه سلاحی در دست دارد و نه سپری در مقابل؛ كه اگر كسی شعر را دشمن خویش میخواند، دشمنی در درونش را به شعر نسبت میدهد. دیگر كسی نای تكرار نداشت. سكوت آبرومندانهترین تكرار بود. نصرت رحمانی، شاعر شكست بود و ناامیدی، پس طبیعی بود كه آنگونه بمیرد و مرگی باشكوه را در خود بمیراند.
نصرت رحمانیزاده رشت نبود. در این شهر هم بزرگ نشده بود؛ آمده بود اینجا كه بمیرد. از سالها قبل، ساكن یكی از پیرترین محلات رشت شده بود كه با قهوهخانههایش معروف است. نصرت لابد میخواست آخرین فنجانهای چای عمرش را در قهوهخانههای پیرسرا بنوشد؛ از خانه بیرون كه میآمد یكراست میرفت پشت میزی مینشست كه یك فنجان چای و یك قندان نهچندان تمیز انتظارش را میكشید. به قول خودش پیاله دور دگر زد و او پیش از آنكه بمیرد، نه یكی از فرهنگیترین شهروندان رشت، بلكه تجلی فرهنگ مردمان این شهر همیشه بارانی شد. او رشت را چند دهه قبلتر، پس از روزهای سیاه پس از كودتای ۲۸ مرداد در شعرهایش زیسته بود، او كه از ناامیدی سروده بود و از سیاهی و میعاد در لجن؛ او كه من خود را در شعر نابود كرده بود تا شعر دورانش را بنویسد. الحق كه رمانتیسم سیاه آن دوره در شعر او تجلی یافت، اگرچه نامش را شاعران دیگری برده بودند كه سیاهی آن سالها را به سیاست گره زده بودند؛ اما این نصرت رحمانی بود كه رخت شارح سالهای پس از كودتای مرداد ۱۳۳۲ را به تن نكرده بود و ترجیح داده بود خودِ آن روزهای سیاه باشد تا توصیفگرش.
آن روز نصرت رحمانی خوششانس بود مرگش همانطور برگزار شد كه شایستهاش بود. نه، مرگی حماسی در شأن نصرت رحمانی نبود، او كه سالها پیش گلوی حماسهها را فشرده بود و از دهانشان، واقعیت تلخ و سیاهشان را بیرون رانده بود. نصرت رحمانی، شاعر انهدام بود. تلخی شعر انهدام كه سالها پیش سروده بود، در مرگ او مشهود بود و او به شكلی باورنكردنی، درست شبیه شعرش بود و این حیرتانگیز بود كه شعر انهدام او، برخلاف تصور، نسخه اغراقشدهای از او نبود، نصرت خودِ انهدام بود.
از آن روز تابهحال در رشت نه سالمرگی باشكوه برایش برگزار شده و نه تندیسش را در میدانی نصب كردهاند. او در رشت به دنیا نیامد، در رشت بزرگ نشد، در رشت شاعر نشد، آمده بود در رشت بمیرد، اما بیش از هر پدیدهای، نه نمادی از یك فرهنگ، بلكه خودِ فرهنگ این شهر شد؛ شهری خموده با هوای همیشه بارانی كه تنها به مدد چایهای تلخش شاید بتوان پیكر نمكشیده را به كارزار زندگی كشاند. مسوولان فرهنگی رشت لطف بزرگی در حق نصرت رحمانی كردند كه هرگز به یادش نیفتادند تا وجود منهدم او را در یك مراسم یا مجسمه خلاصه كنند، چه كوتاهی قشنگی كردند تا نصرت، نصرت بماند، شاعر انهدام، شعر انهدام، خود انهدام.
• روزنامه اعتماد، شماره 3272، 30 خرداد 1394