كدخبر: ۷۶۵۵
تاريخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۹۳ - ۱۸:۰۸
send ارسال به دوستان
print نسخه چاپي
سرزمین خیال و عسل
دکتر فیاض زاهد
به سال چهارم دبستان بود که از تهران به رشت رفته بودیم برای ادامه زندگی. در محله مادری در لشت نشاء یک کتابخانه عمومی بود که من خیلی زود عاشق آن‌جا شده بودم. مکانی بود امن و پر از کتاب‌های خواندنی و ناب. من همه تابستان‌ها در آن‌جا پاتوقی داشتم. سرکتابدار آن‌جا زنی بود به‌نام خانوم رجبی؛ مانند مادر و البته معلم بود برای ما. من با یکی دو تا از دوستانم تعهد کرده بودیم که همه کتاب‌های آن کتابخانه عمومی را بخوانیم! شاید باورتان نشود، اما این کار را کردیم. از کتاب‌های برتولت برشت گرفته تا ماکسیم گورکی و از گوته تا روسو. نمی‌دانم چند سالم بود که کتاب امیل را در دست گرفتم. تنها چیزی که از آن کتاب تا سال‌های بعدی که دوباره کتاب را بازخوانی کردم در ذهنم نقش بسته بود، وزن زیاد کتاب بود. شاید ویژگی نسل من بود که به‌دلیل شرایط زمانه، همه رؤیاهای خود را در لابه‌لای سطور دنبال می‌کرد.
در دوره جوانی ما نه از اینترنت خبری بود و نه از فضای مجازی و البته نه از ماهواره و کامپیوتر. دنیای ما در دو چیز خلاصه می‌شد: توپ پلاستیکی و البته کتاب. در کتاب به همه جای دنیا سفر می‌کردیم. با قهرمانان داستان‌های‌مان همذات پنداری می‌کردیم، به برزیل می‌رفتیم، در آمریکای لاتین قهوه می‌نوشیدیم. با چه و فیدل به جنگل‌های بولیوار می‌زدیم و البته درگیر تألمات ناشی از بی‌وفایی ناپلئون به دزیره می‌شدیم. کلمات مسحورکننده و خیال‌آفرین بودند. جنگ و صلح ما را به دوردست‌ها می‌برد؛ آن‌جا که درام و نفرت درهم می‌آمیخت. جاه‌طلبی‌های ژاکوبن در برابر مآل‌اندیشی روسی رنگ می‌باخت. در داستان‌های همینگوی، آن‌جا که از خود می‌پرسیدیم زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آید؟ شاید زمانی که با اسلحه وداع می‌کردیم و یا چون پیرمرد به دریا می‌زدیم. من خود هیچ‌گاه نمی‌توانم از تأثیرات آن دوران بر روح و روانم در امان باشم. هر وقت به لشت نشاء می‌روم، گویا روحم زنده می‌شود. در شهری که مردمانش هرچند به آن‌چه شایسته‌اش بود دست نیافتند، اما از منظر فرهنگی فرازهایی بس بلند را تجربه کرده بودند. هنوز کلمات برایم معنابخش هستند. در این سال‌ها که با کلمه کار می‌کنم، زندگی می‌کنم و البته زندگی می‌کنم، بیشتر قدر این جهان پر رمز و راز را می‌دانم. شاید بیشتر از برنارد شاو در بانوی زیبای من؛ آن‌جا که تلاش می‌کند تا به او تفهیم کند چگونه بهره بردن و استفاده از کلمات بر شخصیت و جایگاه گوینده تأثیرگذار است!
این روزها دنیا تغییر کرده است، اما این بدان معنا نیست که از قدر و منزلت کتاب کاسته شده باشد. ما همچنان کتاب می‌خوانیم و کلمات برای‌مان معنابخش و الهام‌آفرین هستند؛ اما زمانه در برخی اوقات با کتاب‌ها و نویسندگان‌شان مهربان نبوده است، به‌سان شخصیت نوشته‌های ارول در ۱۹۸۴ یا به پاکدامنی انقلابی مانس اشپربر. برخی تلاش می‌کنند تا کتاب را آن‌گونه که می‌اندیشند، مدیریت کنند! طرفه آن‌که فکر می‌کنند می‌توانند با پوشاندن لباس فرم خاکستری بر اندامواره ذهن نویسندگان، راه را بدان‌ها بیاموزند! تجربه شکست خورده‌ای که باز هم ره به جایی نمی‌برد. باید با کتاب مهربان بود و به فرزندان و متفکران‌مان اجازه داد تا کبوترهای خیال خود را به پرواز درآورند... به دوردست‌ها، برای کاوش و دانستن بیشتر. در این صورت است که به بیشه‌های کوچک بسنده نخواهند کرد. در مردابی عفن آلوده نمی‌شوند. از راه باز نمی‌ایستند. به‌سان داستان زیبای کتاب فارسی دوران دبستان، چون آبی نرم در دل سنگ خارای سخت راهی به نفوذ باز خواهند کرد. این سخنان مرا به یاد پیرمردی در ولایت مادری می‌اندازد؛ آن‌جا که به پسرش گفته بود، به دوردست‌ها برو، اگر می‌خواهی ماهی درشت بگیری. در برکه محله ما، جز وزغ نصیب تو نخواهد شد. کتاب ـ این یار مهربان ـ همچنان می‌تواند دستان ما را بگیرد و با خودش به دوردست‌ها بَرَد... به سرزمین خیال و عسل.

www.khabarazad.com
نام:
ايميل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"