كدخبر: ۷۶۰۹
تاريخ انتشار: ۱۲ آذر ۱۳۹۳ - ۰۹:۵۹
send ارسال به دوستان
print نسخه چاپي
سختی‌ها هم به دختر شالیزار نمره 20 داد
طلیعه بابایی ـ دختر 20 ساله ساکن این روستا ـ چند هفته‌ای است که با آموزش‌های معلم نهضت سواد آموزی، خواندن و نوشتن را آغاز کرده است.
20 بهار را پشت سر گذاشته است. روستای زیبای فشتال در 4 کیلومتری سیاهکل چند ماهی است که مورد توجه مسئولان آموزش و پرورش استان گیلان قرار گرفته است. طلیعه بابایی ـ دختر 20 ساله ساکن این روستا ـ چند هفته‌ای است که با آموزش‌های معلم نهضت سواد آموزی، خواندن و نوشتن را آغاز کرده است. او با دندان می‌نویسد و با لب‌ها کتابش را ورق می‌زند. مداد او به اندازه مدادهای تمام شده‌ای است که بابای مدرسه زیر نیمکت‌های کلاس پیدا می‌کرد. خوش خطی او زبانزد اهالی روستاست. می‌گوید آرزویش این است که با ادامه تحصیل، روزی پزشک و جراح شود تا بتواند به اهالی محروم روستا خدمت کند.
به گزارش "لاهیگ" به نقل از "ایران"، طلیعه به‌خوبی طعم محرومیت را چشیده است و بهترین خاطره زندگی‌اش را سفر به مشهد می‌داند. وقتی که 7 سال داشت، برای نخستین بار چشمانش به گنبد طلایی امام هشتم(ع) افتاد. طلیعه فرزند آخر یک خانواده 10 نفره است. 6 خواهر و یک برادر که هیچ‌گاه اجازه ندادند او احساس تنهایی کند. او تواناست و آرزوهای بزرگ و قشنگی دارد. این دختر سواد‌آموز سیاهکلی در گفت‌و‌گو با "ایران" از سال‌ها عشق و علاقه به خواندن و نوشتن و آرزوهایش گفت.



یار مهربان
دلش برای ساعت‌ها ایستادن زیر باران پاییزی تنگ شده است. هیچ‌گاه در زندگی کسی را از بالا نگاه نکرده است. می‌گوید: دوران کودکی از این‌که نمی‌توانستم مانند بچه‌های هم‌ سن و سالم بازی کنم یا به هر طرفی بدوم، ناراحت بودم. نمی‌توانستم دست‌ها و پاهایم را تکان بدهم و برای این‌که از نقطه‌ای به نقطه دیگر بروم، مجبور بودم غَلت بخورم. خواهرها و برادرم سعی می‌کردند تا من احساس تنهایی نکنم، اما دوست داشتم مثل همه در شالیزارها و کنار دریاچه روستا بدوم و به صدای آواز پرنده‌ها در جنگل گوش کنم. می‌خواستم در مسیر رودخانه آن‌قدر بدوم تا بتوانم رنگین کمان را لمس کنم. همه این آرزوها برای من یک سراب بود. هرچه بزرگتر می‌شدم، می‌فهمیدم که با بقیه فرق می‌کنم و نمی‌توانم کاری انجام دهم. در این مدت مادرم مانند پروانه به دورم می‌چرخید و اجازه نمی‌داد غصه بخورم.
وی ادامه می‌دهد: وقتی 7 ساله شدم، من را برای درمان به تهران بردند، اما پزشکان اعلام کردند مشکل من مربوط به نخاع کمرم است و هیچ‌گاه نمی‌توانم راه بروم یا دستانم را حرکت بدهم. وضعیت مالی پدرم خوب نبود و با وجود داشتن 7 فرزند دیگر، نمی‌توانست برای درمان من هزینه کند. او کشاورز بود و مادرم هم در شالیزار به او کمک می‌کرد. پس باید واقعیت را می‌پذیرفتم. ساعت‌ها به در خانه خیره می‌شدم تا خواهرانم از مدرسه بازگردند و کتاب و دفترشان را پهن کنند. با علاقه زیاد نقاشی‌ها و عکس کتاب آن‌ها را نگاه می‌کردم و به دست آن‌ها که روی کاغذ حرکت می‌کرد و حروفی را می‌نوشت، خیره می‌شدم. شعر "یار مهربان" را خیلی دوست داشتم و از خواهرانم می‌خواستم تا کتاب خواندن را به من یاد بدهند. پدر و مادرم وقتی علاقه من را دیدند، تلاش کردند مرا در مدرسه استثنایی ثبت‌ نام کنند. اما در سیاهکل چنین مدرسه‌ای وجود نداشت و باید به لاهیجان که 20 کیلومتر تا روستای ما فاصله دارد، می‌رفتیم. پدرم وضعیت مالی خوبی نداشت و نمی‌توانست هزینه رفت و آمد مرا با خودروهای کرایه‌ای بپردازد؛ به همین خاطر نتوانستم تحصیل کنم.
طلیعه از روزهایی که در تاریکی بی‌سوادی گذشت، این‌گونه می‌گوید: همیشه با حسرت به خواهران و برادرم که درس می‌خواندند، نگاه می‌کردم. گاهی از آن‌ها می‌خواستم تا کلمه‌ای به من بیاموزند و استعداد خوبی در یادگیری داشتم.

شمعی در تاریکی
سال‌ها به‌سرعت سپری شدند و طلیعه بیستمین بهار زندگی را پشت سر گذاشت. گاهی دوست داشت با خدا حرف بزند. از خواهرش می‌خواست تا برایش قرآن بخواند و او به‌سرعت‌ آیه‌های قرآن را حفظ می‌کرد. طلیعه از روزی که معلم نهضت سوادآموزی به خانه آن‌ها آمد، می‌گوید: 5 خواهرم به خانه بخت رفتند و من و یکی از خواهرانم در خانه مانده‌ایم. پدر و مادرم به‌خاطر بیماری مدتی است که نمی‌توانند به شالیزار بروند و دیدن درد و رنج آن‌ها برایم بسیار سخت است. اواسط شهریور ماه اتفاق بزرگی در زندگی‌ام رخ داد. یک روز وقتی مشغول تماشای تلویزیون بودم، صدای مادر را شنیدم که می‌گفت میهمان داریم. خانم سلمان‌بر، زن فرهیخته‌ای بود که به دیدن من آمده بود. لحظه اولی که او را دیدم، احساس خوبی پیدا کردم. از من پرسید دوست دارم درس بخوانم و باسواد بشوم؟ این بهترین سئوالی بود که در زندگی از من کرده بودند. به او گفتم آرزویم باسواد شدن است و دوست دارم مانند بقیه مردم کتاب بخوانم. او معلم نهضت سوادآموزی در سیاهکل بود و پس از گرفتن موافقت مدیر نهضت سوادآموزی منطقه تماس گرفت و گفت هفته‌ای دو روز برای آموزش و تدریس به خانه ما خواهد آمد. با شنیدن این جمله از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. او به خانه ما آمد و شروع به تدریس کرد. با کمک او برای نخستین بار مداد را به دندان گرفتم و روی کاغذ شروع به نوشتن کردم. هیچ وقت نخستین جمله‌ای را که نوشتم فراموش نمی‌کنم. روی کاغذ سفید نوشتم: "بابا آب داد." سرعت یادگیری من زیاد بود و به‌سرعت کلاس اول و دوم را پشت سر گذاشتم و هم‌اکنون نیز کتاب‌های کلاس سوم را در خانه می‌خوانم. کتاب‌های درسی‌ام را با زبان و لبم ورق می‌زنم و با مدادی که به دهان می‌گیرم، دیکته می‌نویسم. جمله بعدی را که نوشتم، این بود: "خواستن توانستن است."
وقتی این جمله را نوشتم، ساعت‌ها به آن خیره شدم. احساس می‌کنم که چند قدم به آرزویم نزدیک شده‌ام و می‌خواهم در آینده پزشک بشوم و به مردم روستا خدمت کنم. هیچ‌گاه ناامید نشده‌ام و معتقدم خداوند هرکسی را به نوعی خلق کرده است و اگر من ناتوان هستم، اما ذهن توانایی دارم. معلم نهضت سوادآموزی مانند شمعی بود که دنیای تاریک من را روشن و به‌سوی نور هدایتم کرد. از این‌که می‌توانم کتاب بخوانم، خیلی خوشحالم و در این مدت نیز دوستان زیادی پیدا کرده‌ام. هیچ وقت ناامید نشده‌ام و همیشه وقتی سرگذشتم را برای معلولان دیگر تعریف می‌کنم، آن‌ها به زندگی امیدوارتر می‌شوند. این روزها تفریح من بازی کردن با خواهرزاده‌هایم است و سعی می‌کنم تا هم‌بازی خوبی برای آن‌ها باشم. اگر حمایت‌های خانواده و خواهرانم نبود، شاید هیچ وقت به آینده امید پیدا نمی‌کردم.
نظرات بینندگان:
فرشاد: سلام. واقعاً با خواندن این سرنوشت و این اراده، اشک در چشمانم حلقه زد. البته نه به‌خاطر ترحم، بلکه برای این‌چنین شخصیت‌هایی. من چقدر حقیرم! طلیعه خانم! نمیدونم چی باید صدات کرد؟ فکر کنم بهترین نام برای تو، فرشته باشد؛ زیرا هر انسانی در نگرش به زندگی تو می‌تواند خضوع و کرنش در برابر خداوند و مصمم بودن را معنی کند. واقعاً به شما تبریک میگم. شما مطمئناً به هر جایی که میخوای، میرسی. البته حمایت دولت و مردم هم شرطه. خود من برای هر کمکی در حد توانم اعلام آمادگی می‌کنم.
شهروند سیاهکلی: ضمن تبریک به خانم بابایی عزیز به‌خاطر پشتکار فراوانی که در راه تحصیل دارند. باید به عرض برسانم ایشان از اهالی روستای ما هستند و از زمانی که به یاد دارم، تقریباً چند سالی است که خانم طلیعه خواندن و نوشتن را به‌خوبی می‌دانند و هیچ نیازی به آموزش از طریق نهضت سوادآموزی نداشتند. واقعاً متأسفم برای مسئولین سوادآوزی شهرستان که برای تبلیغات خود از یک معلول استفاده ابزاری می‌کنند. همه اهالی روستا می‌دانند که طلیعه با کمک خانواده‌اش باسواد شد. نهضت سوادآموزی در این 20 سال کجا بود؟؟؟
ایرانی: با سلام. جای تبریک داره واقعاً. البته بیشتر بررسی کنید، چون با عقل جور درنمیاد طی چند هفته توسط یه معلم نهضت محترم یه توان‌خواه جسمی ـ حرکتی خیلی شدید به این شکل باسواد بشه؛ مگر این‌که از قبل باسواد بوده، اما به اسم شخص دیگری ثبت شده باشه.
واقع‌بين: از كوچيكي به ما گفتن دروغگو بزرگترين دشمن خداست. راست ميگن؛ چون هركس دروغ گفت، شيطان به اون ارزش، پول و قدرت عطا نمود. واي بر كساني كه از خدا دور و به شيطان نزديك شدند، چون روز قيامتي هم وجود دارد.
پیمان: آفرین به این اراده. واقعاً ستودنی است. به ایشان دسترسی ندارم. اگه کسی شماره تلفنی از خانواده این بزرگوار داره بده ممنون میشم.
نام:
ايميل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"