در آستانه یازدهم آذر، سالگرد مرگ میرزا کوچک خان جنگلی ـ رهبر جنبش و انقلاب جنگل ـ گفتوگویی جذاب و خواندنی با دکتر ناصر عظیمی (پژوهشگر و نویسنده گیلانی) در شماره آبان 1388 ماهنامه "خط مهر" انجام شده بود که هماینک بازنشر آن در "لاهیگ" پیش روی شماست.
• آقای دکتر! نخست بفرمایید که چگونه به موضوع جنبش و انقلاب جنگل علاقهمند شدید؟ اگرچه من سالهاست که پایتخت نشین بودهام، لیکن زاده گیلان هستم. نیمی از عمر و خاطرات من در همین سرزمین سبز و دوست داشتنی سپری شده است. از کوچکی هم داستان کوچک خان را با روایتهای گوناگون و با مواضع متفاوت شنیده و بعدها خوانده بودم. رساله دکترا من هم در زمینه گیلان است؛ همان که با نام تاریخ تحولات اقتصادی ـ اجتماعی گیلان چاپ شده است. اما علاقهمندی من به نوشتن درباره جنبش جنگل مشخصاً برمیگردد به سمیناری که در سال 1383 درباره جنبش جنگل در گیلان برگزار شد و من نیز دعوت شده بودم. هرچند من فقط یک روز از دو روز را در سمینار بودم، لیکن احساس کردم هنوز موضوع جنبش جنگل دارای نکات ناگفتهای است که میتوان آن را گفت و نوشت. از همین رو مقالهای نوشتم تحت عنوان "منشاء تئوریک شکست انقلاب جنگل." آن مقاله مورد استقبال قرار گرفت، اما خود من از نوشته چندان راضی نبودم. اگرچه همین امروز هم چارچوب اصلی نظری در آن مقاله مورد قبول من است، لیکن باید بگویم که آن مقاله دارای اشکالاتی بود. برای رفع همین نقیصه بود که طی چند ماه کتابی تدوین کردم به نام همان مقاله که هیچگاه فرصت چاپ آن فراهم نشد. بعد درصدد برآمدم که آن نوشته را بهصورت مقالهای بازنویسی و با ایدههای جدید با نام "جغرافیای سیاسی جنبش و انقلاب جنگل" منتشر نمایم. این کار انجام شد و چنانکه میدانید، در هفت شماره در مجله "گیلهوا" چاپ شد و تا جایی که میدانم و به من گفته شده، مورد استقبال زیاد قرار گرفته است. بنابراین حدود بیش از سه سال من بهطور ناپیوسته درگیر خواندن و نوشتن درخصوص این جنبش بودهام.
• ابتدا اجازه دهید بپرسم از این مطالعات و نوشتهها به چه نکات اصلی دست یافتهاید که به نظر شما نکات جدیدی است؟ اجازه میخواهم نخست بگویم که هر پژوهشی همیشه ناقص است. این حکم، بهویژه در پژوهشهای تاریخی بیش از همه صادق است. پژوهشگر مباحث اجتماعی و تاریخی باید همیشه این جمله را آویزه گوش خود نماید: "ممکن است من اشتباه کرده باشم." چنانکه میدانید، این جمله عنوان مقالهای از اینجانب درباره یکی از موضوعات جنبش و انقلاب جنگل بوده است. پس به حکم ضربالمثل ایرانی که میگوید انسان جایزالخطاست، باید بپذیریم که گفتههای ما همیشه ممکن است دستخوش اشتباه و اشکال و آخرین حرف نباشد. این فروتنی نیست، بلکه یک اصل علمی است. فقط پژوهشگر دیکتاتور است که سعی میکند ایدههای خود را بدون اشکال و ایراد ببیند و انتظار داشته باشد تا همه آن را بدون چون و چرا بپذیرند و کسی به خود اجازه نقد و ایراد ندهد. اما در همینجا میخواهم به نکته مهمی اشاره کنم. گفته بالا بدان معنی نیست که هرکسی هر ایرادی به گفتهها و نوشتهها گرفت، پژوهشگر باید بپذیرید. متأسفانه در ایران زیاد دیده میشود که کسانی بدون اینکه در زمینهای دود چراغ خورده باشند، برمیدارند درباره نوشتههای دیگران که سالها در آن مورد کار کردهاند، نقد مینویسند. البته ما امروز میدانیم که این همان کودکی روشنفکری است. من در جایی گفتهام که پژوهشگر باید چون موم نرم و چون فولاد سخت باشد. در جایی که نقد با استدلال و با ارائه اسناد بهطور مستدل اشکال وارد میکند، پژوهشگر باید اشکال را بپذیرد و در اینجاست که باید چون موم نرم باشد. اما اگر بهجای نقد مستدل و ارائه سند و شواهد، منتقد کوشش کند نویسنده را از کاری که کرده است پشیمان کند و او را به اصطلاح از میدان بهدر کند، پیداست که در اینجا پژوهشگر باید چون فولاد سخت و مقاوم باشد. نقد باید در همه حال حرمت نویسنده را پاس بدارد و در عین حال با حفظ نزاکت بگوید که نویسنده در اینجا به این دلیل اشتباه میکند و در آنجا مثلاً درست میگوید. این شیوه نقد سبب میشود تا گفتوگو تداوم یابد. این نکته، یعنی فرصت دادن به تداوم گفتوگو مهم است. همان موضوع اساسی که ما شرقیان تجربه خوبی از آن نداریم. اغلب لحن نقد ما سبب میشود تا گفتوگو قطع شود. وقتی گفتوگو تداوم پیدا نکند، پیداست که نتیجه اصلی نقد، یعنی فراتر بردن دامنه بحث نیز تحقق پیدا نمیکند. در داخل پرانتز بگویم که ما سنت گفتوگو، بهجز در مباحث طلبگی نداریم. اصل باید در تداوم گفتوگو باشد و این باید در هر شرایطی در دستور کار کسانی قرار گیرد که با اندیشه و فکر، بهویژه در دنیای متمدن و مدرن سروکار دارند. در حوزه اندیشه عصبیت راه به جایی نمیبرد. باید خویشتندار و صبور بود. ما متأسفانه این فرهنگ را خیلی کم داریم. ما اصولاً در گذشته از واژه گفتوگو تعبیر کاملاً متفاوتی داشتیم. مفهومی که ما از واژه گفتوگو داشتیم، بیشتر ستیز و منازعه بود. شاعر بزرگ ایرانی به طعنه گفته است: "گفتوگو آیین درویشی نبود!" در دنیای مدرن نیز متأسفانه با ورود فرهنگ سیاسی لنینی (بلشویکی) به ایران، سیره لنینی نقد و مواجه با مخالف در ایران بر بستر یک فرهنگ استبداد شرقی نفوذ و رسوخ بسیار یافت. لنین مخالفانش را سخت مینواخت و از توهین و تحقیر چیزی فروگذار نمیکرد. به عنوان مثال، در نقد کائوتسکی که به او ایراد گرفته بود که واژه دیکتاتوری پرولتاریا را آنگونه که مارکس بهکار میگرفت، شما بهکار نمیگیرید و اصولاً مارکس در تمام چندین هزار صفحهای که نوشته، تنها در یک مورد و آنهم در نامه به دوستش از آن بهره گرفته است، برداشت مقالهای بلند نوشت به نام "دیکتاتوری پرولتاریا و کائوتسکی مرتد" و در آن دشنامهای بسیار نثار کرد و از جمله نوشت: "کائوتسکی چون توله سگی است که گاه پوزهاش را به چپ میکند و گاه به راست." این شیوه نقد متأسفانه با ورود فرهنگ بلشویکی در ایران مدرن نیز نفوذ بسیار یافت و خوشبختانه در سالهای اخیر این لحن دیکتاتورمآبانه در نقد تا حدود زیادی تغییر کرده است. اما پس از این مقدمه طولانی، برگردیم به سئوال شما. حقیقت آن است که من وقتی روی این موضوع کار میکردم، چیزهای زیادی آموختم و آموختم که تنها وقتی پژوهشگری روی موضوع مشخصی بهقول امروزیها زوم میکند، نه فقط به دریافت عمیقی از موضوع دست پیدا میکند، بلکه خودش نیز تغییر میکند. مارکس در جایی بهدرستی گفته بود که انسانها وقتی جهان را تغییر میدهند، خودشان نیز تغییر میکنند. این تعبیر و تفسیر به باور من در مورد پژوهش و پژوهشگر نیز تعمیم پیدا میکند. اگر پژوهشگر بیغرضی (که در چارچوب قالبهای ایدئولوژیک خود را حصار در حصار محبوس نکرده باشد و به قول کوچک خان، "حرفهای قالب زده" را همواره تکرار نکند) و آنگاه روی موضوع مشخصی کار کند، پس از مدتی نه فقط ممکن است دیدگاهش در مورد آن موضوع مشخص تغییر کند، بلکه ممکن است جهان را نیز به گونهای متفاوت تفسیر کند. زیرا درک عمیق و دقیق قواعد علمی در هر حوزهای میتواند به حوزههای دیگر زندگی نیز تعمیم یابد. من در بررسی این جنبش چنین فرآیندی را طی کردم. نه من و نه نظریات من دیگر همان نیست که در ابتدای کار بود. اما مهمترین نکتهای که از این مطالعات دریافتم، این بود که جنبش و انقلاب جنگل اولین تحولی بود که در آن، تمام نیروهای اجتماعی که بعدها نقشآفرینان اصلی تحول اجتماعی در ایران بودهاند، برای نخستین بار در این جنبش در کنار هم قرار گرفتند و متأسفانه به بدترین شکلی در این اولین اجتماع نیروهای سیاسی عدم تحمل میبینیم. اگر انقلاب مشروطیت را نقطه آغاز رویکرد جدیدی از سیاست در ایران تلقی کنیم، باید بگوییم که در این رویکرد مدرن به سیاست، نقطه آغاز کنش سیاسی، تمام نیروهای نقشآفرین در تاریخ معاصر ایران در این جنبش بود که ظهور پیدا کرد و اگر ما این جنبش را با درکی علمی پس از شکست آن مورد بررسی عقلانی و علمی قرار میدادیم (و نه با درک جزمی و ایدئولوژیک)، شاید هزینههایی که بعدها جامعه ما در تاریخ معاصر پرداخته، اینقدر زیاد نمیشد. در همین جنبش بود که برای نخستین بار تئوری انقلابی بلشویسم، یعنی پارادایم لنینی تحول انقلابی در مورد تحولات اجتماعی بهطور نظری و عملی وارد عرصه سیاست در ایران شد، و نه فقط وارد عرصه شد، بلکه برای مدتی قدرت را در بخشی از ایران، یعنی در انقلاب جنگل در دست گرفت. از هفده ماه حکومت انقلابی که به نام انقلاب جنگل تداوم یافت، شانزده ماه آن حکومت در مرکز قدرت اصلی این انقلاب، یعنی رشت، انزلی و لاهیجان در دست بلشویکها بود و کوچک خان در این مدت در گوشهای از گیلان، یعنی در دهکورههای عقبمانده و دورافتاده ناحیه آلیان در جنوب غربی فومن به تبعید خودخواسته و یا دگرخواسته بهسر میبرد. تا پیروزی انقلاب جنگل در سال 1299 خورشیدی، جامعه ایرانی تقریباً هیچ شناختی از بلشویسم نداشت. البته سوسیال دموکراسی یا همان اجتماعیون عامیون را تجربه کرده بود که اساساً با معیارهای امروزی تفاوت چندانی با انقلابیون مشروطه نداشتند و چنانکه میدانیم، همه آنها در آغاز از انقلابیون مشروطه بودند. به پارلمان اعتقاد داشتند، به تفکیک قوا اعتقاد داشتند، به آزادی بیان به مفهوم عام آن اعتقاد داشتند و ... . اما با آمدن بلشویسم از دروازه انقلاب جنگل، ناگهان درک جدیدی از انقلابیگری وارد عرصه سیاست در ایران شد که نه فقط در ایران، بلکه حتی میتوان ادعا کرد در جهان نیز کاملاً نوظهور بود. در این پارادایم دیگر نه به پارلمان به مفهومی که در انقلاب مشروطه و قانون اساسی آن وجود داشت؛ نه به تفکیک قوا؛ نه به آزادی، بلکه حتی به دیکتاتوری طبقهای بر طبقه دیگر؛ نه به آزادی بیان و مطبوعات آزاد؛ نه به تشکلهای سیاسی و مدنی آزاد (مگر زیر نظر دولت) اعتقادی وجود نداشت. بنابراین در این بررسیها من دریافتم که با آمدن بلشویسم از دروازه انقلاب جنگل، فرهنگ سیاسی ایران دچار یک گسست ناخواسته شد. به این معنی که کنشگران سیاسی ایران تا آن زمان با فرهنگ سیاسی انقلاب مشروطه بود که برای تحول جامعه ایران از جامعه سنتی به جامعه مدرن تلاش میکردند، اما با آمدن تئوری انقلابی بلشویسم که در فضای فقر و عقبماندگی زمانه با شعارهای افراطی خود بسیار هم جذابیت داشت، بهتدریج نخبگان سیاسی ایران، بهویژه نخبگان سیاسی در اپوزیسیون که در فرهنگ استبداد شرقی بزرگ شده بودند، حاملان اصلی این تئوری با فرهنگ ویژه آن برای تحول از جامعه سنتی به مدرن از طریق انقلاب سوسیالیستی شدند. به عبارت دیگر، پس از انقلاب جنگل، دو پارادایم نظری برای توسعه و یا به قول آن زمان، انکشاف اقتصادی جامعه ایران روی میز قرار داشت؛ یکی از طریق اندیشههای مشروطهخواهانه و دموکراتیک و دیگری از طریق انقلاب سوسیالیستی و جمهوری شورایی. مورد اخیر حتی با تئوری مارکسی هم در یک کشور پیرامونی، خطایی بزرگ بود و میتوانست فاجعه بیافریند.
• اجازه دهید در این مورد کمی مکث کنیم؛ بهخصوص که میگویید دریافت ویژه شما از بررسیهای جنبش و انقلاب جنگل، یکی هم همین گسست فرهنگ سیاسی در اثر ورود بلشویسم از دروازه انقلاب جنگل به عرصه سیاست در ایران بوده است که نقطه آغاز آن از انقلاب جنگل بوده و تا جایی که در نوشته شما نیز گفته شده، معتقدید این انقلاب نقطه عزیمت پروژه ناتمام مشروطیت بوده است. لطفاً توضیح بیشتری بدهید. توضیح خواهم داد، اما تصدیق میفرمایید که در اینجا نمیتوان توضیح مبسوط داد و بیم دارم که توضیح فشرده من سوء تفاهم ایجاد کند. با این حال کوشش میکنم به اجمال به اصل موضوع و یافتهها اشاره کنم. چنانکه میدانید، من در آن مقاله مورد بحث، تحولات جنگل را به دو بخش تقسیم کردهام. از ابتدا تا پیروزی انقلاب در نیمه خرداد 1299 خورشیدی را "جنبش جنگل" و از پیروزی انقلاب تا پایان را "انقلاب جنگل" نامیدهام. بنابراین هرجا از این واژهها بهکار میگیرم، همین مفاهیم را درنظر دارم. در بررسی انقلاب جنگل متوجه این نکته شدم که جناح بلشویکی در انقلاب جنگل در دوران حاکمیت پس از انقلاب نقش محوری داشته است. به عبارت دیگر، از هفده ماه حاکمیت جمهوری شوروی گیلان، کوچک خان تنها یک ماه در رأس این جمهوری فرمان میراند و پس از یک ماه دوباره به جنگلهای آلیان در فومن رفت و در آنجا تا پایان این جمهوری باقی ماند. در نتیجه بعد از یک ماه ماه عسل دو جریان بلشویکی و جنگلی، دو حکومت و دو قلمرو کاملاً مجزا از هم تشکیل شد که در مقاله مورد بحث، نقشه قلمروهای این دو دولت ارائه شده است. طبق همان بررسیها، قلمرو بلشویکها از هر نظر از اهمیت مهمتر برخوردار بود. از نظر اقتصادی، رشت ـ انزلی در آن زمان یکی از کانونهای تجاری ایران بود. از نظر استراتژیکی، محور رشت ـ انزلی نه فقط در گیلان، بلکه در آن زمان با توجه به تنها مسیر اصلی ارتباط پایتخت ایران با دول اروپایی، در مقیاس ملی نیز اهمیت داشت. از نظر وسعت و جمعیت نیز نسبت به قلمرو جنگلیها در فومنات بزرگتر بود. از نظر توسعهیافتگی و پیشرفت نیز به سبب اینکه رشت ـ انزلی یکی از دو نقطه اصلی تماس ایران با جهان اروپایی بود نیز مهمتر بود (بهجز پایتخت، نقطه تماس دیگر تبریز بود). به عبارت دیگر، مسئولیت عمده اداره و سیاستهای اعمال شده در این انقلاب به اقدامات و برنامههای جناح بلشویکی انقلاب که تقریباً قسمت اصلی و مهم نواحی آزاد شده گیلان، یعنی رشت، انزلی و لاهیجان را در اختیار داشتند، برمیگشت. پس اقدامات بلشویکها در این انقلاب بسیار تعیینکننده بوده است. با این دریافت، کاری که من کردم، این بود که یک مطالعه تطبیقی بین تحولات انقلاب جنگل و انقلاب اکتبر انجام دادم تا ببینم بلشویکها و بهویژه نقطه نظرات و برنامههای بلشویکها در دوران انقلاب اکتبر که حدود سه سال قبل از انقلاب جنگل تجربه شده بود چه بوده و بهویژه برنامههایی که بلشویکها همزمان با وقوع انقلاب جنگل در دستور کار خود داشتند، چه بوده است. فرض آن بود که اقدامات و برنامههای بلشویکها در انقلاب جنگل نوعی گرتهبرداری از انقلاب اکتبر بوده است. بررسیها همین نکته را نشان داد که اقدامات بلشویکها در گیلان گرتهبرداری بی چون و چرا از برنامهها و الگوهای رفتاری بلشویکها در روسیه بوده است. در طول انقلاب جنگل، بلشویکها بر پایه دو پارادایم نظری برنامههای خود را پیش بردند و هر دو آنها به موازات در روسیه نیز در جریان بود. یکی کمونیسم جنگی بود که بلشویکهای روسی آن را از آغاز انقلاب اکتبر تا زمستان سال 1299 خورشیدی ادامه دادند و این پارادایم سپس جای خود را به سیاست نوین اقتصادی (نپ) داد. مواضع جناح بلشویکی در انقلاب جنگل نیز از این دو پارادایم نظری به موازات مقبولیت آن در شوروی کاملاً متأثر بود. اقدامات جناح بلشویکی در تابستان 1299 خورشیدی کاملاً بر پایه پارادایم کمونیسم جنگی بود و همان فجایعی را در گیلان پدید آورد که در روسیه پدید آورده بود و سبب کشته شدن افراد و ویرانی بسیار در گیلان شد. یکی از اقدامات بلشویکها در کمونیسم جنگی این بود که تمام زمینها ملی اعلام شد و روستائیان مجبور شده بودند بهجز غذای خود، بقیه اضافه محصول خود را به قیمتی که دولت تعیین کرده بود به دولت بفروشند. لنین در اینباره گفته است: "خود ویژگی کمونیسم جنگی این بود که ما عملاً از دهقانان تمام مازاد وی و حتی گاهی نهتنها مازاد، بلکه بخشی از آذوقه مورد احتیاج خود دهقان را نیز برای تأمین هزینه ارتش و تأمین معاش کارگران از وی میگرفتیم." عیناً همین سیاست در تابستان 1299 در گیلان اجرا شد. این سیاست با اتمام جنگ داخلی و فقر و گرسنگی بیاندازه در روسیه جای خود را از زمستان 1299 به سیاست نوین اقتصادی داد که در آن، دهقانان میتوانستند مازاد محصول خود را آزادانه در بازار بفروشند. بنابراین بازار سرمایهداری بهصورت محدود به رسمیت شناخته شد. به بورژوازی نیز آزادیهایی اعطاء شد. ولی در سیاست لنینی (بلشویکی) تحول انقلابی در دنیای جدید تغییر اساسی داده نشد. لنین برخلاف مارکس معتقد بود که حتی در کشورهای عقبمانده نیز میتوان نظام سوسیالیستی برقرار کرد. او معتقد بود که در قرن بیستم، امپریالیسم به بالاترین مرحله خود، یعنی انحصارات رسیده و در نتیجه احزاب کمونیستی با بهدست گرفتن تمام قدرت میتوانند ضمن اجرای احکام سوسیالیستی، وظایف بورژوازی در انقلاب دموکراتیک را نیز انجام دهند. این تز بهطور مشخص پس از انقلاب اول روسیه در فوریه 1917 توسط لنین ارائه شد و نه فقط پلخانف ـ پدر مارکسیسم در روسیه ـ آن را "مزخرفات" مینامید، بلکه حتی سخت مورد مخالفت اعضای حزب بلشویک نیز قرار گرفت (در این مورد میتوانید به مقاله میشل لووی تحت عنوان "از منطق هگل تا ایستگاه فنلاند در پتروگراد" مراجعه کنید). ولی لنین اعضای حزب را متقاعد کرد و برنامه سرنگونی دولت موقت را شعار حزب کرد که اجرای برنامههای انقلاب دموکراتیک را در روسیه در دستور کار خود داشت. لنین توانست این برنامه خود را تحقق بخشد و چنانکه میدانیم، در شرایط جنگ اول جهانی و گسیختگی اقتصادی و امنیتی روسیه، انقلاب اکتبر را به پیروزی رساند. این پیروزی برای لنین نفوذ معنوی بسیار در جنبش چپ جهانی فراهم کرد. او اولین دولت سوسیالیستی جهان را بهرغم مخالفتهای بسیار در یک کشور عقبمانده و به قول لنین، خرده دهقانی پدید آورده بود. این پیروزی البته توهم بسیار نیز فراهم کرد که به کمک اراده میتوان بر قواعد تاریخی فائق آمد. درست است که انسانها، تاریخ خود را میسازند، اما نه هر طور که دلشان بخواهد. ایجاد جمهوری سوسیالیستی در گیلان نیز از همین توهم مایه میگرفت. دولت شوروی تا پایان فروپاشی خود گرفتار همین پارادایم ارادهگرایانه بود. به همین سبب بود که این دولت در افغانستان و آفریقا بهدنبال انقلاب سوسیالیتی بود، درحالی که در کشورهای پیشرفته صنعتی که مارکس وقوع انقلاب سوسیالیستی را در آنها نوید داده بود، بعدها حتی احزاب کمونیستی در آن بهتدریج ضعیف و ضعیفتر شدند و برای جلب نظر جامعه، دیکتاتوری پرولتاریا را که لنین علاقه بسیار به آن داشت، از مرامنامه خود حذف میکردند. در هر حال پیروزیهای لنین در انقلاب اکتبر به نظرات او در سطح جهان و از جمله در ایران و بهویژه نزد نخبگان اپوزیسیون ایرانی جنبه جادویی داد و روایت لنین از تئوری مارکسی چنان در ایران نزد اپوزیسیون نفوذ پیدا کرد که تقریباً هیچ نقد کوچکی نیز از این تئوریها یا وجود نداشت و یا اگر وجود داشت، جرأت بیان پیدا نمیکرد. چیزی که من دریافتم و به باور من تا کنون دستکم من اطلاع ندارم که گفته شده باشد، این است که با ورود تئوری بلشویکیِ (لنینی) از دروازه انقلاب جنگل، روایت مدرنسازی جامعه از منظر فرهنگ سیاسی انقلاب مشروطه بهکلی نزد اپوزیسیون ایرانی، بهویژه هوشمندترین، باشهامتترین و صادقترین آنها رخت بربست و در واقع گسستی بین فرهنگ سیاسی انقلاب مشروطه و فرهنگ نوین ارادهگرای بلشویکی که معتقد بود به هر شیوهای باید تمام قدرت را برای تحولات سوسیالیستی در ایران بهدست آورد، حاکم شد. این پارادایم نقطه مقابل فرهنگ سیاسی برخاسته از انقلاب مشروطه بود که سیاست اصلاحطلبانه را در دستور کار خود داشت و بر اساس اقدامات دموکراتیک و پارلمانتاریستی عمل میکرد. نزد مشروطهخواهان حذف هیچ نیروی اجتماعی مشروعیت نداشت، اما بلشویکها حتی رفقای حزبی را هم اگر از نظریات لنین کوچکترین انتقادی میکردند، حذف مینمودند و اگر مرتد نامیده نمیشدند، دستکم برچسب تجدید نظر طلبی بر پیشانی داشتند. گویی انسان حق نداشت با توجه به دریافتهایش از اندیشههای مارکس و لنین در دیدگاههایش تجدید نظر کند. واقعاً دستکم با معیارهای امروزی شما بهعنوان یک انسان مدرن بگویید که اگر یک چارچوب نظری را پذیرفتید، دیگر حق ندارید از آن خارج شوید و یا حتی تجدید نظر کنید؟ در تئوری بلشویکی با نام کمونیسم، یک نوع استبداد شرقی، اما با روایت تئوریک جدید حاکم شده بود. چه انسانهای شریفی که در چارچوب این اندیشه پا به میدان گذاشتند و برای برقراری عدالت در یک کشور عقبمانده و پیرامونی، نیرو، انرژی، جوانی، استعداد و در بسیاری موارد زندگی خود و خانوادهشان را به امید آرمانی تحققنیافتنی از دست دادند. کوتاه کنم. با ورود تئوری بلشویکی از دروازه انقلاب جنگل به عرصه فرهنگ سیاسی ایران و گسست از فرهنگ سیاسی اصلاحطلبانه انقلاب مشروطه، اپوزیسیون ایرانی بر آرمانهایی پای میفشرد که فقط برای پیروانش هزینههای گزاف به دنبال داشت و دریغ از دستاوردی مناسب. این فرهنگ سیاسی توطئهگر و ژاکوبنی، تمامیتخواه، برانداز محور، خشونت طلب، عجول نه فقط دستاوردی مناسب به ارمغان نیاورد، بلکه حتی به همان خواستههای حداقلی انقلاب مشروطه نیز دست نیافت و در واقع نقطه عزیمت پروژه ناتمام مشروطه از همین انقلاب جنگل بود که پایهگذاری شد.
• شما از گسست صحبت میکنید. منظورتان دقیقاً در اینجا از گسست چیست؟ ببینید! منظور من از گسست این است که پس از ورود تئوری بلشویکی از دروازه انقلاب جنگل و حاکمیت هفده ماهه آن در انقلاب جنگل بهتدریج طی حدود یک دهه پس از آن، این تئوری با تلاشهای ترویجی و حمایت دولت انقلابی شوروی و حاکمیت رو به استبداد دوره رضاخانی و غلبه خشونت روزافزون استبداد پهلوی اول، به فرهنگ سیاسی غالب نخبگان سیاسی مبارز در ایران تبدیل شد و فرهنگ سیاسی برخاسته از انقلاب مشروطه بهتدریج دستکم نزد مبارزان راه آزادی و عدالت به حاشیه رانده شد؛ بهویژه اینکه فرهنگ مشروطه در حاکمیت پهلوی نیز جلوهای نیافت.
• ببخشید که صحبت شما را قطع میکنم. مگر فرهنگ سیاسی انقلاب مشروطه چه بود که فرهنگ سیاسی بلشویسم تا این اندازه با آن تفاوت داشت که غلبه آن را باید یک گسست تاریخی در فرهنگ سیاسی اپوزیسیون ایرانی تلقی کنیم؟ خب برای همین است که میگویم توضیح فشرده و ناقص من ممکن است سوء تفاهم ایجاد کند. ببینید! من اجازه میخواهم که بهطور فشرده بگویم که قبل از ورود بلشویسم به ایران، فرهنگ نوین سیاسی یا به عبارت دیگر، فرهنگ مدرن سیاسی ایران چگونه شکل گرفت و نهادینه شد و به فرهنگ گفتار و کردار جامعه ایران بدل شد و این فرهنگ که همان فرهنگ برخاسته از انقلاب مشروطه بود، دارای چه مشخصههایی بود و تفاوت آن با فرهنگ سیاسی بلشویسم چه بود؟ پس از شکستهای تحقیرآمیز ایران از روسیه در جنگهای 1814 و 1828 و تحمیل خفتبار دو عهدنامه گلستان و ترکمانچای به ایران، شوک بزرگی به تمام جامعه ایران وارد شد. ایران از خواب عمیق قرون وسطایی بیدار شده بود. پرسش مقدر این بود که چه شده است که ما نمیتوانیم حتی زمینهای تاریخی متعلق به خود را حفظ کنیم؟ این شکستها و حقارتها از کجا ناشی میشود؟ به تدریج برای پاسخ به این پرسش که تمام جامعه، بهویژه نخبگان ایران را فرا گرفته بود، پاسخهایی داده شد. هرکس پاسخ خاص خود را میداد. در همین حال به تدریج رفت و آمدهای تجار و نخبگان به فرنگستان بیشتر شد و کسانی سعی کردند با آشنایی با آن پیشرفتها و عقبماندگیهای ایران، دلایلی برای این تفاوتها بیابند. بهنظر میرسید کمکم همگی بهرغم اختلاف نظرها در یک چیز به توافق نظر میرسیدند و آن این بود که دلایل پیشرفت غرب در داشتن نظم و قانون است که همه، حتی پادشاه قبله عالم نیز از آن پیروی میکرد. از طرف دیگر، از اوایل قرن بیستم دستکم برخی شهرهای ایران در نیمه شمالی کشور، نظیر رشت، تبریز و بیش از همه پایتخت، تهران در ارتباط با جوامع مدرن صاحب گروههایی از منورالفکران (کلاهی و معمم) شده بود که بهطور متشکل و یکصدا از همین منظر به استبداد تاریخی ایران که قاجاریه سمبل و نماینده آن بود، اعتراض داشتند. اقتصاد ایران نیز بهتدریج روابط محکمتری ـ دستکم از راه تجارت ـ با جامعه اروپایی پیدا میکرد و از این راه نخبگانی در شهرهای بزرگ و تجاری ایران پیدا شدند که ضمن تجارت با کشورهای اروپایی، از روابط نابرابر ایران با کشورهای استعماری روس و انگلیس، در تجارت متضرر میشدند و با پوست و گوشت خود حس میکردند که این روابط نابرابر از ضعف دولت ناشی میشود. روابط زورگویانه دو قدرت روسیه و انگلیس برای ایرانیان تحقیرآمیز و دیگر غیرقابل تحمل شده بود. همه اینها از چشم دولت قاجاریه دیده میشد که وقعی به مردم نمیگذاشت و خود هرطور که میخواست، روابط خارجی و سیاستهای داخلی را تعیین میکرد. بهتدریج پس از توافق اولیه بر سر مشکل اصلی، یعنی بیقانونی و خودرأیی شاه، از اوایل قرن بیستم جنبشی در ایران شکل گرفت که مطالبات آن کاملاً دموکراتیک بود. یعنی میگفت که باید مملکت قانون اساسی داشته باشد. مملکت باید عدالتخانه (که بعدها دادگستری نامیده شد) داشته باشد. دولت باید از طرف نمایندگان مردم انتخاب شود. شاه باید در امور اجرایی دخالت نکند، بلکه فقط نظارت کند. اگر هم میخواهد دخالت کند، باید در چارچوب قانونی که نمایندگان مردم وضع میکنند دخالت کند. مطبوعات که بعدها رکن چهارم مشروطیت نامیده شدند، باید آزاد باشند. آزادی حزب و تشکل سیاسی باید برای اینکه نمایندگی کند، اقشار گوناگون جامعه آزاد باشد و انتخابات آزاد مبنا باشد. مالکیت افراد باید به رسمیت شناخته شود و شاه و حاکمان نباید بدون توسل به قانون که آن را هم نمایندگان مجلس وضع میکنند، حق مالکیت شهروندی را باطل کنند. این نکته بهویژه بسیار مهم بود؛ زیرا در تاریخ ایران هیچ وقت مالکیت خصوصی به گونهای که در غرب وجود داشت، ارزش و اعتبار قانونی نداشت و به رسمیت شناخته نمیشد. شاه و حاکمان محلی فرض میکردند که اگر کسی صاحب ملکی و یا چیزی است، این مالکیت اعتباری است. یعنی به اعتبار اینکه او رعیت اوست، فقط بهصورت امتیاز نزد اوست، و اگر زمانی وظایف رعیتی بهجا نیاورد، حق مالکیت او نیز سلب میشود. نمونه بسیار است، و چون قوه قضائیه مستقلی هم وجود نداشت، عملاً اینطور میشد که صاحب همه چیز شاه و یا حاکم محلی بود. به رسمیت شناخته شدن مالکیت خصوصی البته بدان معنی بود که گروههایی از بورژوازی شهری ایران تلاش داشت تا امر انباشت سرمایه را تضمین کند. انباشت سرمایه چنانکه میدانیم، نقطه آغاز روند توسعه و پیشرفت است. انباشت سرمایه ـ چه در نظام سرمایهداری و چه در نظام سوسیالیستی ـ برای تحقق امر توسعه ضروری است. منتهی بعدها در نظامهای سوسیالیستی به آن انباشت سوسیالیستی میگفتند. یعنی بهجای انباشت خصوصی و سرمایهدارانه، انباشت توسط جامعه و یا دولت باید انجام گیرد (در این زمینه حقیر کتابی دارد به نام: برنامهریزی منطقهای، شهر و انباشت سرمایه). در هرحال این مطالبات مجموعاً خواستههای اصلی جنبشی بود که به جنبش و سپس انقلاب مشروطیت انجامید و صرفنظر از برخی اختلاف نظرها نزد انقلابیون مشروطیت به فرهنگی عام تبدیل شده و در قانون اساسی مشروطیت بهطور روشن انعکاس یافت. در واقع این خواستهها را میتوان خواستهها و مطالبات یک انقلاب دموکراتیک گفت که برای ارتقاء و پیشرفت جامعه آن روز مورد نیاز بود. اگر خوب دقت کنید، ملاحظه میکنید که در این خواستهها متناسب با ظرفیتهای زمانه، مطالبات اصلاحطلبانه و نه انقلابی از نوعی که بعدها در پارادایم بلشویکی مطرح شد، میبینید. من در همان مقاله مثالی زده و نشان دادهام که در رادیکالترین برهه انقلاب مشروطه، یعنی زمانی که کودتای محمد علی شاه علیه مشروطه انجام شد و او به کمک لیاخوف مجلس را به توپ بست و برخی از نمایندگان مجلس را اعدام کرد و ده ماه مشروطه را تعطیل و آن فجایع را در تبریز بهوجود آورد و خشم تمام مجاهدین مشروطه را برانگیخت و به اصطلاح استبداد صغیر را برقرار کرد، باز هم زمانی که مجاهدین مشروطه از رشت، تبریز و اصفهان به تهران آمدند و محمد علی شاه به سفارت روسیه پناهنده شد، مشروطهخواهان به هیچ وجه در موضع ساختارشکن ظاهر نشدند و دوباره ولیعهد محمد علی شاه، یعنی احمد شاه را بهجای او نشاندند؛ چرا که حکم عقلانی به آنها میگفت که ایران یک موزائیک فرهنگی و قومی بسیار شکننده است و دست زدن به ساختار آن میتواند به گسیختگی غیرقابل مهار بیانجامد. در واقع، مشروطهخواهان اصل را بر تغییر تدریجی گذاشته بودند و تحقق اصول قانون مشروطه را خواستار بودند که حقوق مندرج در آن بسیار هم وسیع بود. اما تئوری بلشویکی بهطور کلی برنامه دیگری برای گذار از جامعه سنتی به مدرن پیش پای جامعه گذاشته بود: جمهوری شورایی و نظام سوسیالیستی به رهبری حزب طبقه کارگر. اصرار زیاد وجود داشت که در رأس این جمهوری حتماً باید حزب پرولتاریایی باشد. سلطانزاده ـ رهبر حزب کمونیست ایران (عدالت) ـ از همین منظر بود که گفته است من از همان روزهای نخست با کوچک خان مخالف بودم، زیرا کوچک خان بهعنوان نماینده غیرپرولتری بر اصول قانون اساسی مشروطه پافشاری داشت. در واقع او اگر زمانی هم به دولتهای حاکم مشروطه انتقاد داشت و با آنها مبارزه میکرد، به این دلیل بود که میگفت آنها این اصول را اجرا نمیکنند. سلطانزاده بهعنوان یک بلشویک مؤمن تا آخرین روزهای عمر به تئوری لنینی رهبری انقلابات دموکراتیک از طریق حزب کمونیست اعتقاد راسخ داشت و سخت معتقد بود که جامعه ایران نیازی به گذار از مرحله سرمایهداری ندارد، بلکه باید این روند از طریق پویش سوسیالیستی انجام شود. او در این زمینه با مورخین شوروی که برای دولت رضا شاه نقش مثبت (بهعنوان بورژوازی ملی) قائل بودند، مرتب بحث و جدل قلمی داشت. در این فرهنگ، براندازی تام و تمام قدرت بورژوازی و رهبری پرولتاریا در دستور کار قرار داشت؛ طبقهای که در آستانه انقلاب جنگل اصولاً در ایران وجود خارجی نداشت، چرا که اصولاً صنعت ماشینی در ایران یا دستکم صنایع بزرگ پا نگرفته بود. هرکسی غیر از این میاندیشید، نوکر بی چون و چرای امپریالیسم بود و یا اینکه میتوانست بهطور بالقوه به چنین نوکری تبدیل شود. چنانکه کوچک خان متهم شده بود که عملاً به اردوی امپریالیسم انگلیس کمک میکند. ملاحظه میکنید که فرهنگ سیاسی اصلاحطلبانه و گام به گام برخاسته از انقلاب مشروطه بهتدریج چگونه نزد نخبگان به فرهنگی برانداز محور و تامگرا تبدیل شد. شما در این فرهنگ میباید تکلیف خود را روشن میکردید. اگر در طرف جناح بلشویکی و تحقق انقلاب سوسیالیستی در یک جامعه عقب مانده نبودید، پس حتماً در طرف امپریالیسم و یا نوکران او قرار داشتید. در واقع قبل از دستیابی به قدرت نیز نوعی ارعاب نظری حاکم شده بود. در این فرهنگ هر نیروی اجتماعی غیربلشویکی کارکرد موقتی و ابزاری در جنبش داشت و سرانجام ناگزیر میباید رهبری حزب طبقه پرولتاریا را بپذیرد، چون این طبقه تا آخر انقلابی بود. اگر اتحادی هم با نیروهای دیگر وجود داشت، تنها برای گذر از مرحلهای از جنبش بود و وقتی از این مرحله گذر میشد و به محض قرار گرفتن در یک موضعی که حزب میتوانست به تنهایی قدرت را بهدست بگیرد، دیگر مرحله حذف نیروهای غیرپرولتری فرا میرسید؛ اصل بر حذف همه بهجز حزب طبقه پرولتاریا که منحصراً حزبی از نوعی لنینی (بلشویکی) بود. اگر آن تصویری که مارکس از جوامع پیشرفته صنعتی بهدست میدهد که در آن، دو طبقه وجود دارد، یک طبقه پرولتاریا و طبقه دیگر طبقه بورژوازی استثمارگر، خب خود به خود شما حکومت اکثریت را در یک انتخاب دموکراتیک دارید. اما چنانکه میدانیم، مارکس در این زمینه حتی برای جوامع پیشرفته نیز از نظر جامعهشناسی دچار یک اشتباه شده بود. چون او نتوانسته بود پدیده پیدایش اقشار وسیع میانی و طبقه متوسط را ببیند که هم کار میکند و هم مالک است. در هر حال این فرهنگ نخستین بار از دروازه انقلاب جنگل بود که وارد عرصه سیاسی ایران شد و به اعتقاد من، یک گسست تاریخی در فرهنگ سیاسی ایران پدید آورد.
• شما پیوسته از جناح مقابل کوچک خان ایراد و اشکال میگیرید و کمتر به اقدامات جناح جنگلیها و کوچک خان در شکست انقلاب جنگل تکیه میکنید. آیا آنها نقشی در شکست این انقلاب نداشتند؟ این سئوال بسیار مهم است. چون برخی نیز میگویند پس کوچک خان چی؟ او هیچ اشکال و ایرادی نداشت؟ هر اشکالی بود، از آن بلشویکها بود؟ ببینید! کسانی که این سئوال را میکنند، فکر میکنم به زمان و مکان تحولات و مسئولیت هر کسی در جنبش توجه نمیکنند. به عبارت دیگر، زمان و مکان را درهم میریزند. ما داریم درباره دوره انقلاب جنگل، یعنی از نیمه خرداد 1299 تا آبان سال 1300 خورشیدی که انقلاب جنگل بهکلی فرو میپاشد صحبت میکنیم. یکی از دلایلی که من به جغرافیای سیاسی این جنبش و انقلاب توجه نشان دادم، همین بود که نشان دهم هر جریانی در چه زمانی و بهویژه در چه مکانی چه نقشی داشت و نقشش را چگونه ایفا کرد؟ چنانکه خوانندگان فرهیخته مقاله "جغرافیای سیاسی جنبش و انقلاب جنگل"، نقشههای دهگانهای که ارائه شده را مشاهده کنند و یا کردهاند، کوچک خان در طول شانزده ماه از هفده ماه انقلاب جنگل هیچکاره بوده است و در گوشهای از جنگلهای آلیان وزیده و میتوان گفت زندانی و در محاصره ارتش سرخ بلشویکها و دولت مرکزی بود. کوچک خان خود در همین رابطه خطاب به بلشویکهای مستقر در رشت گفته است: "دوایر رشت و انزلی را تخلیه و به شما وا گذاشتیم و گفتیم ما گوشهگیری اختیار میکنیم تا شما اداره نمایید." (فخرایی، ص 291) در همینجا لازم است به این نکته اشاره کنم که قدرت نزد تمام انقلابیون جهان از اهمیت محوری برای دستیابی به اهداف برخوردار است. اما ملاحظه میکنید که کوچک خان که پیش از رفتن دوباره به جنگلهای فومنات و واگذاری تمام قدرت به بلشویکها، پنج سال در جنگلهای فومنات و گیلان رنجهای بسیار برای این انقلاب کشیده و گاه تا یک قدمی مرگ پیش رفته بود، میگوید که بفرمایید شما حکومت کنید، ما در کنار میایستیم. این درحالی بود که بلشویکها تازه از راه رسیده و فقط یک ماهی بود که به گیلان آمده بودند. چنانکه میدانیم، او بعد از جدایی و در طول مدت استقرار در فومنات حتی یک عملیات ایذایی نیز علیه دولت بلشویکی مستقر در شرق رودخانه پسیخان انجام نداد، درحالی که این کار را خیلی خوب بلد بود. او فقط در پسیخان یک پست مرزی گذاشت که نیروهای بلشویک برای خبرگیری و یا برخی اقدامات به آن طرف آب، یعنی قلمرو جنگلیها نفوذ نکنند. یعنی کاملاً اقدامات دفاعی انجام میداد و نه تهاجمی. موضوع اساسی این بود که در تئوری لنینی انقلاب، کوچک خان بهعنوان نماینده خرده بورژوازی باید حذف میشد. حذف از ویژگیهای ذاتی تئوری لنینی بود. در انقلاب سوسیالیستی مورد نظر لنین هیچ نیروی اجتماعی، بهجز نمایندگان طبقه کارگر در رأس حکومت نباید قرار داشته باشند. لنین معتقد بود که تنها طبقهای که تا آخر انقلابی است و انقلابی باقی میماند، طبقه کارگر است و بعد استدلال میکرد که تنها نماینده طبقه کارگر، حزب بلشویک است و پیداست تنها رهبر حزب طبقه کارگر نیز لنین خواهد بود و بنابراین رهبر حزب بلشویک هرچه بگوید، در راستای منافع طبقه کارگر و زحمتکشان خواهد بود. هر کسی و هر جریانی بخواهد در خارج از نظرات لنین و بلشویکها چیزی بگوید، باید از قدرت انقلابی طرد شود و کوچک خان بنا بر این صغری کبری چیدنها حذف شده بود و در نتیجه باید تأکید کنیم که مسئولیتی متوجه کوچک خان نبود. سه شهر اصلی و روستاهای وابسته به آن، یعنی انزلی، رشت و لاهیجان در دست بلشویکها بود و کوچک خان در محدودهای کوچک و بسیار عقبمانده محصور بود و کاری نمیتوانست بکند. او در تمام این شانزده ماه حتی پایش به شرق رودخانه پسیخان نرسید، مگر بهطور موقت. من نمیخواهم کوچک خان را بی عیب و نقص معرفی کنم. کوچک خان مثل هر انسان دیگری ایراد و اشکالات خودش را در جنبش داشت و باید در یک نقد منصفانه نقد شود، ولی کوچک خان پس از انقلاب ضمن آنکه نهایت اعتماد و حسن نیت را به بلشویکهایی که من هیچگاه آنها را پیروان واقعی مارکس هم نمیدانم، در قدرت انقلاب شریک کرد، رفتار مناسبی با او نکردند. بلشویکها بر پایه درکی که از انقلابات بورژوا دموکراتیک به قول لنین در دوران امپریالیسم در آخرین مرحله سرمایهداری داشتند، رهبری به قول خود بورژوازی و خرده بورژوازی را در رأس انقلاب و جمهوری شورایی برنمیتابیدند و خواهان اجرای برنامههای سوسیالیستی بودند. کوچک خان این اقدامات را چپ روانه میدانست و کوشش کرد آنها را راضی کند که با تأمل بیشتر و اقدامات تدریجی عمل کنند. انصاف باید داد که کوچک خان با آن سابقه در جنگل هیچ قدرتی برای خود در این انقلاب دست و پا نمیکرد. او اساساً چشمداشتی به قدرت نداشت و چنانکه گفتم، خیلی آسان پذیرفت که قدرت را به بلشویکها بسپارد و به جنگلهای فومنات برود، و بهجز چند نامه به لنین و دیگران، هیچ اقدام دیگری علیه حکومت بلشویکی در رشت نکرد.
• در مورد کشته شدن حیدر عمو اوغلی چه نظری دارید؟ آیا در آنجا نیز کوچک خان مقصر نبود؟ ببینید! کوچک خان برخلاف دیگر جناحهای جنبش و انقلاب جنگل، یعنی هم جناح راست جنگل و هم جناح چپ جنگلیها از کشتن انسانها بیزار بود، حتی اگر دشمن بوده باشند. ما میدانیم که بهطور مکرر ـ چه در جریان جنبش و انقلاب جنگل و چه پس از آن که قلم در دست کسانی بود که متأثر از فرهنگ سیاسی بلشویکی مینوشتند ـ این وجه از شخصیت کوچک خان مورد تعرض و انتقاد بسیار بوده و از اینکه در کشتن محافظهکار و محتاط بوده، همواره مورد سرزنش بوده، چرا که از این منظر به اندازه کافی انقلابی نبوده است. شگفت آنکه آدم فکر میکند این چه فرهنگ سیاسی است که از کشتن دستکم دشمنان لذت میبرد. اگرچه کوچک خان آن سرباز قزاق فقیر را که دولت مرکزی بسیج کرده بود و به جبهه جنگ جنگلیها فرستاده بود را اصلاً دشمن تلقی نمیکرد. بگذارید مثال بیاورم، هم از چپروها و هم از راستروهای جنگلی، چون آوردن نمونهها و شناخت روحیه و روانشناسی کوچک خان میتواند به پاسخ این پرسش کمک کند. دکتر شاپور آلیانی، نوه حسن خان آلیانی، یعنی همان کسی که در کشتن حیدر بیش از دیگران دستکم متهم است، در کتاب "نهضت جنگل و حسن خان آلیانی" از روزهای آغازین جنگل از نبردی در سسار آلیان میگوید که کوچک خان جنگلیها را از کشتن قزاقهای شکست خورده منع میکند و همین امر موجب اختلاف بین میرزا و حسن خان میشود؛ آنهم چه اختلافی که نزدیک بود تشکیلات جنگل را از هم بپاشد: "در سسار آلیان، جنگ سخت بین قزاقها و جنگلیها درگرفت که جنگلیان پیروز شدند. عدهای هم ]از جنگلیها[ شهید گشتند و گروهی زخمی. تعدادی از دشمن نیز اسیر شدند. قزاقها عقب نشستند و متواری شدند. معین الرعایا ]حسن خان آلیانی[ دستور تعقیب قزاقها را صادر میکند تا بقیه نیز نابود شوند و جنگلیان روحیه بگیرند، چرا که در این هنگام بهعلت مشکلاتی چند روحیه مجاهدان جنگل رو به ضعف بود. مرحوم میرزا موافقت نمیکند و از معین الرعایا میخواهد بهتر است که شهدا را شستوشو دهیم و کفن و دفن نماییم." (ص 40) ملاحظه میکنید که میرزا به بهانهای مشروع، چگونه از کشتن سربازان قزاق و دشمن طفره میرود، اما همرزم او تنها برای بالا بردن روحیه مجاهدان میخواهد که قزاقهای شکست خورده را تعقیب کنند و با کشتن آنها، روحیه مجاهدان را بالا ببرد. گویا در همین جنگ بود که میرزا نعمت الله ـ داماد حسن خان ـ چند سرباز قزاق اسیر را میکشد و کوچک خان هم حکم اعدام او را صادر میکند. کار به همین جا خاتمه نمییابد. حسن خان چنان از مواضع کوچک خان ناراحت میشود که میرزا را که در آن ناحیه تنها به پشتوانه او در آلیان مستقر شده بود، تنها میگذارد و به کردستان پیش اقوام خود میرود: "]حسن خان[ در این مورد تحمل نکرد و جلوی او ]کوچک خان[ ایستاد. زیرا او باید پاسخگوی مردم آلیان باشد که خود را در قبال آنان مسئول میدانست و آلیانیها هم او را میشناختند و از او انتظار داشتند. این بود که معین الرعایا میرزا را با افرادش تنها میگذارد و به بیجار میرود و خانوادهاش ]منظور همسرش[ را نیز به زنجان نزد نقیب السادات که از سادات مهم و محترم زنجان بود، میفرستد." نمونه دیگر، ماجرای حمله مفاخر الملک ـ رئیس شهربانی رشت ـ به کسما بود. او با تبلیغات بسیار و توهینهای زیاد به میرزا عزم جزم کرده بود که ریشه جنگلیان را از بیخ و بن بر کند. در مدتی کوتاه با پولی که دولت مرکزی در اختیار او گذاشته بود، نیرویی بزرگ بههم زد و به کسما حمله کرد و چنانکه میدانیم، شکست خورد و دستگیر شد. میرزا دستور داد تا او را در خانه یکی از مجاهدین جنگل به نام صالح نگهدارند تا محاکمه شود، اما به گفته فخرایی، تا کوچک خان چشم برمیگرداند، ظاهراً به دستور حاجی احمد کسمایی ساعتی بعد مفاخر با تیر کشته میشود. میرزا از این اقدام سخت برآشفته میشود و به گفته فخرایی، یکی از ریشههای اختلاف او با حاجی احمد همین اقدام بوده است. جالب است که پس از این واقعه، کوچک خان همه سربازان اسیر مفاخر الملک را جمع میکند و میگوید شما نباید آلت دست دشمنان ملت شوید. الآن هم، همه شما آزادید. هر کسی که میخواهد با ما باشد، میتواند نزد ما بماند. آنهایی که میخواهند بروند، آزادند که بروند. سپس میرزا دستور میدهد به اسیران جنگی هزینه سفر بدهند و آنها را آزاد میکند. شما این رفتار را در همان زمان با رفتار انقلابیون و رهبران بلشویکها در همان سالها مقایسه کنید. ما امروز بهخوبی میدانیم که خانواده رومانوفها اسیر بلشویکها بودند و در منطقهای در اورال تحت نظر در خانهای نگهداری میشدند. اما فرمانده محلی بلشویکها در مشورت با لنین و تروتسکی کمر به قتل خانواده تزار میبندد. ظاهراً به این دلیل که در تابستان 1918 (1297 خورشیدی)، یعنی دو سال قبل از پیروزی انقلاب جنگل، یکی از فرماندهان گاردهای سفید به نام کولچاک در آن منطقه با پیروزیهای پیدرپی خود به شهری که خانواده رومانوفها در آن محبوس بودند، نزدیک میشود و به گفته تروتسکی و بلشویکها، تزار میتوانست پرچمی در دست سفیدها و رهبر آنها کولچاک باشد. فرمانده بلشویک به دستور از مقامات بالا در مسکو نیمههای شب یازده نفر از خانواده و همراهان تزار را به زیرزمین برده و به طرز وحشیانهای قتل عام میکند. در میان کشتهشدگان، پزشک، ندیمه و خدمه، دختران و زنان نیز بودند. من تا کنون ندیدهام که در نوشتههای بلشویکها، این عمل تقبیح شده باشد؛ نه فقط تقبیح نشده، بلکه اگر در مواردی به آن پرداختهاند نیز کوشش کردهاند آن را توجیه کنند. حتی من در هیچ جایی ندیدهام که لنین و تروتسکی در مورد این جنایت که دستکم در دنیای مدرن نمونه دیگر نداشته است، حتی کلمهای اظهار نظر کرده باشند. ظاهراً آنچنان بیاهمیت بوده است که ارزش سخن گفتن نداشته است. البته گویاً تروتسکی در جایی چیزی به این مضمون نوشته است که ما در حادثه خانواده سلطنتی نشان دادیم که در مقابل دشمنان پرولتاریا با کسی شوخی نداریم (من خود اصل این نوشته را ندیدهام و فقط نقل قول میکنم). پرسش این است که چگونه میتوان از کشتن انسانی بدون محاکمه دفاع کرد؟ از هر منظری که نگاه کنید، این یک جنایت وحشیانه است. گیرم تزار جرمش اعدام بوده است. دختران، پزشک و نوکرهای او هم به اندازه او مجرم بودند؟ ما بهخوبی میدانیم که از منظر اخلاقی، از منظر مذهبی و از نگاه انسانی، وقتی شما یک انسان بیگناه را با قصد و برنامه قبلی میکشید، به معنی این است که تمام انسانها را کشتهاید. فرض کنیم که حتی این عمل در دفاع از عدالت و برقراری آن مجاز باشد، اما تشخیص اینکه چه کسی دشمن پرولتاریا هست یا نیست، چگونه مشخص میشود؟ ظاهراً کافی است حزبی که نماینده پرولتاریاست و یا تنها رهبر حزب تشخیص بدهد، دیگر به قوه قضائیه و دادگاه صالحه نیاز نیست. وقتی ما از این روش دفاع میکنیم و یا دستکم از پرداختن به آن طفره میرویم، دیگر نباید درباره قتل عام کمونیستهای مؤمن در دوران استالین نیز انتقاد کنیم. چون در آن زمان نیز تمام اعدامهای استالین با همین استدلال که آنها به دشمن پرولتاریا کمک میکنند، صورت گرفته است. عبرتآموز آنکه تروتسکی که در آن زمان فرمانده ارتش سرخ بود و مستقیماً پشت این قتل عام قرار داشت (زیرا فرمانده دست چندم ارتش سرخ نمیتوانست خودسرانه به این امر بسیار مهم دست بزند)، بعداً پس از فرار از شوروی و زندگی در مکزیک (یعنی فرار به دورترین نقطه جغرافیایی به مبداء مسکو)، توسط مأموران استالین به طرز فجیعی به قتل رسید. درست با همان منطقی که خود در بالا به آن استدلال کرده است. همچنین ما امروز میدانیم که تمام اعضای ایرانی حزب کمونیست عدالت که در انقلاب جنگل مبارزه میکردند و دستکم به آرمان بلشویک مؤمن بودند، بهجز یک نفر به نام محمد آخوندزاده (سیروس بهرام) در زمان استالین به جوخههای اعدام و ترور سپرده شدند، زیرا آنها از طرف دولت استالین، دشمنان پرولتاریا تشخیص داده شده بودند. سلطانزاده ـ رهبر حزب ـ خود به اتهامی واهی سر به نیست شد و حتی پس از فروپاشی شوروی هیچ سندی در دست نیست که او چگونه کشته شده است و فقط ما میدانیم که او به سیاست شوروی نسبت به رضا شاه منتقد بود و این انتقاد را نه به دولت شوروی، بلکه به نویسندگان رسمی شوروی، نظیر ایرانسکی، ایوانف و ... که از نقش مثبت رضا شاه در ایران صحبت میکردند، در نوشتههای متعدد خود انتقاد میکرد. همین بس بود که او دشمن پرولتاریا تلقی شود. بگذریم! میخواستم تفاوت دو نوع رفتار و شیوه انقلابیگری را در آن زمان برایتان ارائه کنم و بگویم که در چنین فضایی از انقلابیگری، کوچک خان چگونه فکر و عمل میکرد. از طرف دیگر، چپروهای جناح جنگل نیز تشنه بیشتر ریختن خون بودند و از اینکه کوچک خان به عناوین مختلف از کشته شدن افراد دشمن طفره میرفت، او را مورد انتقاد و سرزنش قرار میدادند که گویا به اندازه کافی انقلابی نیست. به عنوان مثال، هنگامی که جنگلیان از غرب گیلان به شرق گیلان از دست قوای بزرگ قزاق دولتی و فئودالها فرار میکردند، کوچک خان مرتب دستور اکید میداد تا با افراد سرباز و رعایایی که دولت و فئودالها بسیج کرده بودند تا به تعقیب جنگلیان، آنها را از پای درآورند، حتیالمقدور از درگیری و جنگ با آنها پرهیز کنند، زیرا این کار موجب کشته شدن این عوامل بی مزد و یا با مزد و مواجب میشود. او این را برادرکشی میدانست. این اصرار کوچک خان درحالی بود که مجاهدین در حال فرار در شرایط بسیار سخت و دشواری قرار داشتند و هر لحظه بیم از دست دادن جانشان میرفت و در این شرایط برای نجات خود اخلاقاً مجاز بودند که دشمن را از پای درآورند. موضع کوچک خان در این فرار جانفرسا به نحوی بود که سرانجام به تحریک خالو قربان، برخی از سران مجاهدین که سخت در فشار تعقیب قزاقان بودند، به کوچک خان اعتراض و حتی پرخاشگری کردند که چرا دستور مقابله و کشتن قزاقان تعقیبگر را نمیدهد. اجازه بدهید عین نوشته مرحوم محمد علی گیلک را که همراه گروه بوده، به اختصار برایتان بخوانم: "... در یک چنین وقتی چند نفر از سردستههای مجاهدین جلوی میرزا را گرفته، با آنکه همه وقت نسبت به او با ادب رفتار میکردند، در نهایت تندی گفتند که علت اینهمه بدبختی این است که از دشمن فرار میکنیم. میرزا با سیره همیشگی جواب داد: ما نباید به برادرکشی رضایت بدهیم. از این جواب، آن جمع عصبانی شده و به قزاقها دشنام سخت دادند و میرزا را نیز تهدید کردند. کوچک خان سر را پایین انداخت و گفت: خود دانید و حرف دیگر نزد. نفرات تصمیم به جنگ گرفتند و خالو قربان ریاست آنها را برعهده گرفت." (ص 202) داستان حمله و خلع سلاح قزاقخانه رشت به رهبری احسان الله خان چند روز پس از پیروزی انقلاب جنگل و بهرغم اینکه تسلیم سربازان قزاقخانه به صورت مسالمتآمیز و بدون خونریزی امکانپذیر بود، نیز یکی دیگر از مثالهاست. در این ماجرا چند روز بود که رشت سقوط کرده بود و قزاقها هم در قزاقخانه خود عکسالعمل چندانی نشان نداده بودند. قزاقخانه به فرماندهی احسان الله خان مورد حمله قرار گرفته و به گفته یقیکیان، حدود 100 نفر از آنها بهرغم دستورها و توصیههای کوچک خان کشته شدند. صادق کوچکپور که از طرف کوچک خان بهسوی قزاقخانه رفته بود، میگوید که میرزا او را مأمور کرده بود که در خلع سلاح قزاقها مواظب باشد تا خونی ریخته نشود: "من با بیست نفر از افراد داوطلب شدیم که همراه احسان الله خان باشیم. مخصوصاً میرزا مأمور کرده بود که نگذارم خونی از قزاقها ریخته شود." (ص 35) او حتی نسبت به بلشویکهایی که علیه او در مرداد ماه در رشت به قول سلطانزاده اقدام به کودتا کرده بودند نیز نفرتی نداشت و جنگ با آنها را نیز برادرکشی به حساب میآورد. به عنوان نمونه، هنگامی که کوچک خان تصمیم گرفت که یک ماه پس از انقلاب جنگل از بلشویکها جدا شده و رشت را ترک و به جنگلهای فومن برود، بلشویکها به تعقیب کوچک خان و جنگلیها به طرف فومنات حمله کردند. آنها از آب پسیخان گذشتند، ملاسرا و جمعه بازار را گرفتند و به کمک نیروهای خالو قربان و احسان تا صومعهسرا و فومن نیز جنگلیان را تعقیب کردند. کوچک خان مرتب برای احتراز از برادرکشی، دستور عقبنشینی میداد. صادق کوچکپور که خود یکی از فرماندهان دستههای مجاهدین بود، در خاطرات خود مینویسد که عقبنشینیهای پیدرپی کوچک خان مقابل بلشویکها، سرانجام صدای مجاهدین جنگل را درآورد، زیرا از موضع کوچک خان به شدت ناراضی و عصبانی بودند، و سرانجام او و دیگر مجاهدین، مثل جلال چمنی خود بهصورت مستقل به مقابله با بلشویکها پرداختند و آنها را وادار به عقبنشینی از فومنات کردند و سرانجام رودخانه پسیخان، مرز و قلمرو جنگلیها و بلشویکها شد. نمونههای دیگر نیز هست که من برای پرهیز از اطاله کلام صرفنظر میکنم. جالب است بگویم که این وجه از شخصیت کوچک خان هیچگاه تا کنون برجسته نشده است، درحالی که که از وجوه برجسته شخصیت او همین خصوصیات انسانی و اخلاقی او بوده است. میپرسم چرا؟ پاسخ من این است که ما از بیان این وجه از شخصیت کوچک خان چندان خوشمان نمیآید. فرهنگ سیاسی ما این وجه از شخصیت سیاستمداران را برنمیتابد. داستان تشبیه سیاستمدار زمانه ما به شاه سلطان حسین هنوز نباید قاعدتاً یادمان رفته باشد. در این فرهنگ، اقتدار و اعمال قدرت و حتی خشونت دستکم علیه دشمنان بسیار مغتنم است. اما کوچک خان در هر شرایطی از اعمال خشونت پرهیز میکرد. او از کشتن انسانها بیزار بود. او از هر خشونتی طفره میرفت. او بهرغم آنکه به رسم زمانه تفنگ بر دوش داشت، مسالمتجو و صلحطلب بود. او سیاستمداری اخلاقگرا بود. او وجدان جامعه عصر خود بود. او گویی نمیبایست در یک جامعه با سنت تاریخی استبداد شرقی پای به سیاست میگذاشت. او از جنس ما نبود. اینجاست که به قول سهراب سپهری عزیز، "جور دیگر باید دید." اگر جور دیگر ببینیم، آنگاه متوجه این نکته مهم میشویم که او پیشگام مبارزان ضد استعمار و حقوق مدنی در قرن بیستم، یعنی مهاتما گاندی، مارتین لوترکینگ و نلسون ماندلا بوده است که همگی امروز نزد ما گلهای سرسبد انسانیت تلقی میشوند. من نمیخواهم از او قدیسی دیگر در تاریخ ما بسازم و اینها را که به تفصیل گفتم و با عرض پوزش از شما و خوانندگان فرهیخته که حوصلهشان را سر بردم، این بود تا بگویم که من به هیچ وجه نمیتوانم بپذیرم که در کشتن مرحوم حیدر خان عمو اوغلی، کوچک خان نقشی داشته است؛ بهویژه اینکه به گفته فخرایی، این کوچک خان بود که مرحوم حیدر خان را به گیلان و انقلاب جنگل دعوت کرده بود. در مقاله "جغرافیای سیاسی جنبش و انقلاب جنگل" من مفصل در این مورد بحث کردهام. درباره واقعه ملاسرا و کشته شدن حیدر برای نخستین بار مطالعه میدانی کرده و نشان دادهام که حیدر زمانی که در جنگلهای روستای "میانرز" آلیان کشته شد، کوچک خان دستکم پنج تا شش روز پیش از آن، میانرز و آلیان را ترک گفته و در کوههای برفی و یخ زده راه خلخال با گاوک و میرزا نعمت الله (داماد حسن خان آلیانی) خود با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. در بررسیهای میدانی، محلیانی که از بستگان نگهبانان حیدر بودند، به من گفتند که نگهبانان حیدر به آنها گفته بودند که ما 64 روز حیدر را در خانهای که من عکس آن را در همان مقاله ارائه کردهام، نگهداری کردیم و بعد به دستور او را کشتیم. من روی 64 روز محاسبه کردم و دیدم از روز دستگیری در 7 مهر و تاریخ تحویل حیدر به نگهبانان (با توجه به فاصله ملاسرا تا میانرز با وسیله ارتباطی آن روز و با توجه به مسائل امنیتی مورد نظر درخصوص یک زندانی مهم که احتمالاً باید حداقل در تاریخ 8 یا 9 مهر ماه تحویل نگهبانان شده باشد)، او باید روزهای 12 یا 13 آذر کشته شده باشد، یعنی چند روز حتی پس از کشته شدن کوچک خان. در هر حال در آن نوشته نشان دادهام که مرگ او چگونه روی داده است و در اینجا نیازی به تکرار و بازگویی آن ندارم. اما میخواهم به تأکید بگویم در جایی که حیثیت انسانی در میان است، باید بهغایت محتاط و محافظهکار باشیم و از گمانهزنی بیپروا بپرهیزیم.
• شما در نوشتهتان بهجای خائن خواندن این و آن بیشتر خواستهاید نشان دهید که دو طرف، یعنی بلشویکها و جنگلیان بر اساس دو روایت از انقلاب عمل میکردند و شما روایت بلشویکی از انقلاب را مورد نقد قرار دادهاید و روایت جنگلیان و در رأس آن، کوچک خان را مناسب شرایط اقتصادی ـ اجتماعی دانستهاید. ممکن است بهطور فشره دلایل خود را توضیح دهید؟ با کمال میل. ببینید! من حقیقتاً موضوع خیانت را خیلی نمیفهمم. بلشویکها به ایران آمدند، چون بنا به تئوریهای لنینی، انقلاب جهانی سوسیالیستی در جهان غرب در راه بود و بنابراین شرق نیز میباید به این انقلاب بپیوندد. بلشویکها صدور انقلاب به شرق را با انقلاب ملل شرق و بیشتر از طریق ایران و از طریق انقلاب جنگل در دستور کار خود قرار دادند تا به بزرگترین امپریالیست زمانه، یعنی انگلستان در هندوستان ضربه بزنند. اما بهزودی معلوم شد که انقلابی در غرب تحقق نخواهد یافت و متوجه شدند که تئوری صدور انقلاب به شرق نیز تا چه اندازه خواب و خیال بوده است. بنابراین بهتدریج سوسیالیسم در یک کشور، یعنی روسیه پذیرفته شد و با انگلستان قرارداد صلح امضاء شد که مورخان رسمی شوروی آن را نخستین پیروزی سوسیالیسم در سیاست خارجی نامیدهاند. تا زمانی که صدور انقلاب در میان بود، دولت بلشویکی در مسکو از انقلاب جنگل و آنهم تنها از منظر انقلاب بلشویکی و از جناح بلشویکی و از برنامههای بلشویکی آن دفاع میکرد. اما وقتی منافع این کشور در برپایی و استحکام سوسیالیسم در این کشور ارجح شد و از صدور انقلاب به شرق ناامید گردید، دیگر دست از حمایت از جمهوری شوروی گیلان برداشت. اصولاً بهجز مقطع کوتاهی و آنهم به اعتقاد من، بدون صداقت، بلشویکها از کوچک خان حمایت نمیکردند. آنها از ارتش سرخ، حزب کمونیست ایران (عدالت) و جناح بلشویکی جنگلیان حمایت میکردند. در زمانی که تزهای لنینی صدور انقلاب به شرق منتفی شد و نادرستی آن هویدا گردید، حمایت دولت روسیه از گروههای بلشویکی بالا نیز قطع شد. در واقع میخواهم بگویم که کوچک خان و جنگلیان شناخت دقیقی از ایدئولوژی و پارادایم بلشویکی نداشتند. آنها بلشویکها را به اعتبار فرهنگ سیاسی موجود آن زمان، یعنی فرهنگ انقلاب مشروطه "احرار" مینامیدند. سوسیالیسم بلشویکی را نیز به اعتبار همان شعار کلی مشروطهخواهان، معادل "برابری" و "برادری" میدانستند؛ درحالی که پارادایم لنینی تعریفی که از انقلاب اجتماعی در عصر امپریالیسم در بالاترین مرحله سرمایهداری ارائه میکرد، از اساس با درک مشروطهخواهان از انقلاب، حریت و برابری و برادری متفاوت بود. همین تفاوت اساسی بود که سبب شد تنها پس از یک ماه در کنار هم بودن در دولت جمهوری شوروی گیلان، کوچک خان راه خود را بهکلی از آنها جدا کرد. میخواهم بگویم، کوچک خان و جنگلیان تقریباً هیچ شناختی از بلشویکها نداشتند. آنها بر پایه تزهای لنین عمل میکردند و قبلاً، یعنی سه سال پیش از انقلاب جنگل همین اقدامات را در روسیه انجام داده بودند، ولی کوچک خان از آن شناخت دقیقی نداشت. در واقع مشکل خودشان بود که از مواضع آنها درباره مسائل مختلف اطلاعی نداشتند. اگر میتوان به این موضوع لفظ "خیانت" اطلاق کرد، دیگر حرفی نیست. بر سر کلمات اگر اختلافی است، من حرفی ندارم. اما در همین جا باید بگویم با توجه به اینکه شاید این اولین مورد در تاریخ سوسیالیسم بود که منافع ملی کشور سوسیالیستی بهموقع بر منافع انترناسیونالیستی آن ارجحیت مییافت، میتوانست عبرتآموز باشد. عبرتآموز از این منظر که شعارهای انترناسیونال سوم که سخت دم از منافع انترناسیونالیستی پرولتاریا در جهان میزد، برای اولین بار در مقابل منافع ملی رنگ باخت. اما به سئوال اصلی برگردیم. باید بگویم که دو درک از انقلاب جنگل و پیشبرد آن وجود داشت. در کلیت قضیه، "تفکر بلشویکی" یک درک ویژه لنین از تئوری مارکسی درباره تحول انقلابی و بهویژه انقلاب سوسیالیستی و "تفکر کوچک خان" درک مشروطهخواهانه از انقلاب بود. اجازه بدهید کمی توضیح بدهم. هرچند میدانم موضوع به این مهمی که میتوان درباره آن کتابها نوشت، با این توضیح فشرده ممکن است سوء تفاهم ایجاد کند. ولی چون اختلاف اساسی دو جریان انقلاب جنگل از همین موضوع منشاء میگرفت، لازم است توضیحی هرچند فشرده داده شود. در پارادایم لنینی انقلاب، لنین چنانکه گفتم، خود و حزب بلشویک را نماینده یک طبقهای میدانست که تا آخر انقلابی است، یعنی طبقه کارگر. او میگفت دیکتاتوری پرولتاریا اصولاً برای این است که دشمنان این طبقه را سرکوب کند؛ کمااینکه میگفت دولتهای فئودالی و سرمایهداری نیز اساساً دیکتاتوری هستند، منتهی دیکتاتوری علیه زحمتکشان. بنابراین دیکتاتوری پرولتاریا نیز باید دیکتاتوری علیه ستمگران فئودال و سرمایهدار باشد. لنین میگفت که: "دولت سازمان خاصی از نیرو، یعنی سازمان قوه قهریه برای سرکوب طبقه معین است." این درک از دولت را با تجربهای که جهان در قرن بیستم داشته و در جایگاهی که ما امروز در قرن بیست و یکم ایستادهایم، بهخوبی میتوانیم درک کنیم. این تعریف از دولت، یعنی "حذف" تمام کسانی که به زعم او در مقابل طبقه کارگر قرار گرفته اند. چهار ـ پنج سالی که لنین رهبر شوروی بود نیز همین تئوری را در عمل پیاده کرد. یعنی تمام گروههای سیاسی، اعم از منشویکها، کادتها، اس آرهای به قول او راست، اس آرهای به قول او چپ را یکی پس از دیگر از صحنه رقابت بهزور ارتش سرخ از میدان بهدر کرد. دست آخر میگفت در درون حزب بلشویک هم برای آنکه دشمن سوء استفاده نکند، فراکسیون بازی قدغن. یعنی انتقاد علنی نکنید، بلکه به آشکار میگفت اگر انتقاد دارید، آن را علنی نکنید که دشمن بهرهبرداری کند، بلکه به ما بنویسید و کتبی و مستقیماً به ما بگویید. ما خودمان ترتیب اثر میدهیم. از درون چنین تفکر و سازمانیابی سیاسی در دوره لنین بود که استالین سر برآورد. جالب است بگویم که در یکی دو سال پایانی عمر لنین که دیگر نمیتوانست به دلیل بیماری کاری بکند، او ناظر برآمدن غول خشنی به نام استالین بود، اما هیچ کاری نمیتوانست بکند. چون او درست بر پایه تئوری لنینی اقدام میکرد و یا دستکم آن را مصادره به مطلوب کرده بود. آری، استالین محصول بلشویسم بود و هیچ گریزی هم نبود؛ کمااینکه در جاهای دیگر هم همین راه به ناگزیر پیموده شد. پس هسته اصلی در تئوری بلشویکی حذف همه کسانی است که در طرف به قول او پرولتاریا نیستند. تشخیص اینکه چه کسی در مقابل پرولتاریا قرار گرفته را هم در درجه نخست، رهبر پرولتاریا با توجه به اقتداری که لنین در حزب بلشویک داشت معین میکرد. ممکن است لنین واقعاً این ایده را از روی نیت درست میگفت و میخواست ظلم تاریخی به زحمتکشان را از این طریق از میان بردارد و دلش میخواست که بدین طریق، استثمارگران را از استثمار طبقه محروم برحذر دارد و ارزش واقعی کار آنها را بدین طریق به آنها برگرداند. اما میدانیم این نیتها نیستند که تاریخ را میسازند، بلکه نتایج اعمال ماست که تاریخ را شکل میدهد. ما امروز میدانیم که تئوریهای او تیغ در دست زنگیان مست قرن بیستم، مثل استالین، مائو، پل پوتها و ... بوده است که میلیونها انسان حتی مؤمن به کمونیسم را قربانی کرده است. ما در بالا به مواردی از کشتار توسط بلشویکها اشاره کردیم. از همین منظر تئوریک بود که در اواخر دهه 1920، استالین دستور قتل عام و مصادره زمینهای کولاکها، یعنی مالکان و خرده مالکان روسی را برای تشکیل سوخوز و کلخوز داد و میلیونها نفر کشته شدند. اکثر بلشویکها در این عمل اتفاق نظر داشتند. متأسفانه بلشویکها متوجه این نکته نبودند که وقتی شما یک رویه نادرست و جنایتبار را به یک سنت حکومتی تبدیل میکنید، ممکن است همان سنت در مورد بنیادگذاران آن نیز روزی اعمال شود. دقیقاً از اوایل دهه 1930 همینطور هم شد و میدانیم که تمام یاران لنین به همراه میلیونها کمونیست مؤمن به دادگاهها و اردوگاههای کار اجباری فرستاده و قتل عام شدند. همه این خشونت برای این بود که در پارادایم لنینی به تأکید گفته میشد که سوسیالیسم را که مارکس محصول و نتیجه یک جامعه پیشرفته و صنعتی با اقتصادی متمرکز و جامعهای با فرهنگ بالا بود را میخواست در یک جامعه عقبمانده حتی فئودالی بسازد. خب، این نشدنی بود. پس باید از زور و خشونت برای این کار استفاده میشد و استفاده شد. هرچه بیشتر استفاده میشد، نتایج قابل قبولی نمیگرفتند، پس به ناچار میباید خشونت را افزایش دهند. مائو نیز یک لنینیست مؤمن بود، منتهی به سبک خودش و انتقاد او به خروشچف هم این بود که سیره لنین و استالین را کنار گذاشته و تجدید نظر طلب شده است. خلاصه کنم. تئوری بلشویکی میگفت که در زمانی که امپریالیسم به بالاترین مرحله خود، یعنی انحصارات دست یافته، دیگر نمیتواند کارکرد مناسبی در ترقی ابزار تولید و کارکردهای مفید دیگری که مارکس برای بورژوازی در تبدیل جوامع سنتی به جوامع مدرن و پیشرفته برای این نظام قائل بود، قائل شود. بنابراین در هر جامعهای، از جمله در یک جامعه دهقانی و فئودالی نیز سوسیالیسم و حکومت سوسیالیستی میتواند بهتر از بورژوازی وظایف تاریخی آن را به انجام برساند. در یک سخنرانی در چهارمین سال انقلاب، لنین گفته است که ما هزار بار بیشتر از بورژوازی، وظایف انقلاب بورژوا دموکراتیک را به انجام رساندهایم. حتی گفته است که صدها سال از انقلاب بورژوا دموکراتیک انگلستان (انقلاب کرامول) و انقلاب کبیر فرانسه گذشته است، ولی ما بیش از این انقلابها توانستهایم در همین مدت، اهداف انقلابهای بورژوا دموکراتیک را در روسیه تحقق ببخشیم (نقل به مضمون). ملاحظه میکنید که او حتی پس از برنامه "نپ" نیز بر اصول اولیه تئوری خود، یعنی پریدن از روی مرحله سرمایهداری و اقتصادی بازار آزاد در فرا رویاندن جامعه سنتی به مدرن هنوز باقی مانده است. در انقلاب جنگل نیز دقیقاً همین برنامه پی گرفته میشد. بدون هیچ گذشتی بلشویکها کوشش میکردند که کوچک خان با آنها در اجرای برنامههای بلشویکی همراه شود. کوچک خان با توجه به ویژگیهای ذاتی خود و پایگاه اجتماعی که او نماینده آن بود، نمیتوانست ابزار اجرای تزهای لنینی باشد. تازه اگر هم همراهی میکرد، کاری از پیش برده نمیشد و فقط میتوانست فاجعه را در گیلان و ایران افزایش دهد. از خصوصیاتی که از او در بالا ارائه شد، کوچک خان به هیچ وجه نمیتوانست با آن روحیه به اقدامات خشونتآمیزی دست بزند که بلشویکها طلب میکردند. در طرف مقابل بلشویکها در انقلاب جنگل کوچک خان قرار داشت که مشروطهخواه بود و با استناد به قانون اساسی مشروطه، هیچ جریانی در این فرهنگ حذف نمیشود و در این فرهنگ، تفکیک قوا وجود دارد، نهادهای مدنی وجود دارند، آزادی تشکل وجود دارد، قوه قضائیه مستقل از دولت وجود دارد. قدرت دولتی به قول مارکس توسط مردم پس گرفتنی است (هر وقت که بخواهند). اینها فرهنگ مشروطهخواهی بود. دستکم روی کاغذ بود که کوچک خان با این بهخوبی آشنا بود و الگوهای آن را میشناخت و تمام دوره مبارزه در درون جنگل، غیر از آن به چیز دیگری فکر نمیکرد. در این فرهنگ بهصورت دموکراتیک چرخش نخبگان اتفاق میافتاد و خواستها و مطالبات بهتدریج میتوانست سبب تغییرات گام به گام در همه زمینهها شود و نخبگان سیاسی میتوانستند به مطالبات مردم، بهویژه از طریق انتخابات آزاد و در مجلس منادی این خواست و مطالبات تدریجی باشند. در این تحول یک خرد جمعی شکل میگرفت که در صورت تداوم میتوانست بهجای حدف و خشونت، رفتار مسالمتآمیز و تحمل و مدارا جایگزین شود. متأسفانه حکومت پهلویها با نام مشروطه، فرهنگ برخاسته از انقلاب مشروطه را در ایران از بین بردند و آن را مترادف خودسری، بیقانونی و استبداد کردند. البته فرهنگ متأثر از بلشویسم هم در فراهم کردن این شرایط اجتماعی و سیاسی در گذشته، نه فقط تأثیر داشته، بلکه بسیار هم مؤثر بوده است. به باور من، تحقق اهداف و برنامههای مشروطهخواهی جنگلیان اگرچه در جوامعی که تازه از خواب قرون وسطایی بیدار شده بودند، چندان سهل و آسان نبود و اجرای آن از هزارتوی فرهنگ استبداد شرقی میباید گذر میکرد، اما اجرای آن با شرایط اجتماعی و اقتصادی زمانه منطبقتر بود. بنا به برخی گزارشها، جنگلیان در آستانه پیروزی انقلاب جنگل در دهکده "کما" فومنات مرامنامهای تصویب کردند که در آن، برنامههای آن بسیار به برنامههای اجتماعیون عامیون نزدیک بوده است. این مرامنامه اگر اشتباه نکنم، در کتاب خاطرات مرحوم محمدعلی گیلک آمده است و فکر میکنم دکتر شاپور رواسانی در این زمینه درحال یک پژوهش موردی است. خوب است که ایشان در این زمینه پژوهشهای خود را ارائه کنند. اما باید بدانیم که سوسیال دموکراسی ایرانی یا همان اجتماعیون عامیون در آن سالها با بلشویسم از زمین تا آسمان تفاوت داشت.
• خیلی متشکرم از اینکه در این گفتوگو شرکت کردید. آیا نکته دیگری هست؟ نکته دیگر اینکه: چشمها را باید شست جور دیگر باید دید