كدخبر: ۲۹۷۰
تاريخ انتشار: ۰۹ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۲:۳۵
send ارسال به دوستان
print نسخه چاپي
بهمن محصص و بیداری بهار
مرمر مشفقی
دی ماه 1374 بعد از چند روز مریضی سخت، شنیدم مهمان داریم... یک مهمان بزرگ... یک مهمان خاص! پسرعمو زاده محبوب و دوست‌داشتنی مادربزرگم بعد از سال‌ها به ایران آمده بود. او فقط یک پسرعمو زاده نبود، یک نقاش و مجسمه‌ساز بزرگ و معتبر جهانی بود. نامش را بسیار شنیده بودیم. او و "اردشیر" افتخار خاندان "محصصی" بودند. استرس تمام وجودم را گرفته بود. من تنها 14 ساله بودم و این اولین تجربه من برای برخورد با یک آدم مشهور نه ایرانی، بلکه جهانی بود!
آمد... مردی متفاوت از پیرمردهای ایرانی؛ چه از نظر ظاهر، چه از نظر لباس و چه برخورد. مادربزرگم یکی‌یکی ما را معرفی کرد و به من رسید... دختر تپل کوچک خانواده. صورتم را بوسید و گفت: "آآآآ این شبیه هندی‌هاست!" لهجه‌اش ایتالیایی بود. با همان کشیدن‌های خاص! شبیه ایرانی‌ها نبود. شبیه محصص‌ها هم نبود! او اصلاً متفاوت بود. سر میز شام که نشستیم، به دست‌هایش توجه کردم. زیباترین دست‌هایی که در عمرم دیدم. دست‌هایی که خاص بودند. دست‌هایی که هنرمند بودند و اصلاً شباهتی با دست‌های یک پیرمرد نداشتند. دست‌هایش جوان جوان بود... ظریف، کشیده و صورتی!
در انتهای مهمانی، گفت: "تعجب می‌کنم از دکتر که این اسم رو برات انتخاب کرد! مرمر اسم یه سنگه بی‌احساسه! واسه روی قبر استفاده می‌شه! تو باید اسمت چیز دیگه‌ای باشه!" و فردا اسمم را انتخاب کرد. او اسم من را "مروارید" گذاشت.
 


دیدار بعدی در منزل مادربزرگم بود. این دو دخترعمو و پسرعمو بی‌نهایت به همدیگر علاقه داشتند. "بهمن خان" معدود افراد فامیل را قبول داشت و یا بهتر است بگویم به جرأت تنها کسی را که قبول داشت، "ثریا خانم" بود. وارد شدیم... آمد جلو و خواست دستم را ببوسد! و من یک دختر ایرانی به قول خودم ادب و احترام گذاشتم و دستم را پس کشیدم! نگاهی به من انداخت و گفت: "یک خانم محترم دستش رو پس نمی‌کشه!" گفتم: "آخه عیبه! شما از من بزرگ‌تر هستید" و گفت: "این حرف‌ها را بریز دور!"
دیدار بعدی، کافی شاپ بود. من و بهمن محصص و برادرم با هم رفته بودیم. حرف‌های بسیاری می‌زد که من نیمی از آن‌ها را نمی‌فهمیدم[...]
دیدار بعدی در قهوه‌خانه روبه‌روی کوه فلاح‌خیر بود. دلش برای تمام چیزهای قدیم ایران تنگ شده بود، اما اعتراف نمی‌کرد. آن‌جا هم برای ما صحبت‌های بسیاری کرد و من نمی‌فهمیدم!
اخلاق عجیب و غریبی داشت. خیلی عجیب و غریب و من هرگز نمی‌توانستم تحمل کنم. از غرور بیش از حدش بدم می‌آمد و آن را همان اخلاق خاص محصصی‌ها می‌دانستم. اما او واقعاً لازم بود غرور داشته باشد. او تک بود. او هرگز دست شاه را هم نبوسید. حتی از نظر او، مقامش از شاه بالاتر بود؛ چه از نظر اصالت خانوادگی و چه از نظر هنرمندی... او خلق می‌کرد و شاه فقط بر مخلوقان حکومت می‌کرد!
او خاص بود و من در آن سن این را نمی‌فهمیدم. تا وقتی که کتابش را آورد و مجسمه‌ها و نقاشی‌هایش را نشانم داد. نیمی از مجسمه‌ها را نگاه نمی‌کردم و در دلم می‌گفتم: "این چقدر منحرفه! چرا همش نقاشی‌هاش لختن؟! چرا می‌خواد به زور به ما نشون بده!" و من هنوز نمی‌فهمیدم! من نمی‌فهمیدم نقاشی یعنی چه؟ [...] تا این‌که اول شروع کرد از چگونه نقاش و مجسمه‌ساز شدنش گفتن و جمله معروفی که مادرش برای نفرینش به گیلکی گفته بود! و بعد یکی‌یکی دلیل ساخت مجسمه‌ها را برایم گفت. از این‌که چند متر هستند... از این‌که چطور ساخته شده بودند... و من کم‌کم علاقه‌مند شدم.
بار دوم با علاقه تمام عکس‌ها را نگاه کردم. عاشق "مرد نی‌لبک زن"ی بودم که بعد از انقلاب به انبار رفت و "کشتی‌گیر"ش که معلوم نشد چه شد؟! مجسمه کشتی‌گیر را طوری ساخته بود که در جایی که نصب می‌شد، هر روز طلوع آفتاب از میان حفره‌ای که در مجسمه به عنوان جدایی بدن دو ورزشکار بود دیده می‌شد!
مجسمه‌ای دیگر به من نشان داد. آدمی مانند باقی مجسمه‌هایش بدون سر (سر اریب!) که لباسش را دریده [...] و علت ساختن آن را هم گفت... برای دختر یکی از درباریان ساخته شده بود. اسم مجسمه "بیداری بهار" بود.
و فردای آن روز کتاب به من هدیه شد: "به بیداری بهار، مروارید عزیز... با نهایت علاقه... بهمن محصص... لاهیجان 27 سپتامبر 1995." [...] از این‌که هنرمندی چون بهمن محصص من را لایق هدیه دادن دیده بود، خوشحال بودم.
 


دیدارهای بعدی که به ازای هر سفر او صورت می‌گرفت، از ترس مادربزرگ بود. چه کسی جرأت داشت به او نه بگوید! زنگ می‌زد: "مروارید! بهمن خان آمده! باید بیایی دیدنش!" و تنها جواب این بود: "چشم!" با بی‌میلی می‌رفتم، چون هیچ درکی از "بهمن خان" نداشتم! برای من این‌که او آدم معروفی بود، اهمیتی نداشت. مهم این بود که نمی‌فهمیدم چه می‌گوید یا چه می‌خواهد؟!
سیدمحمد خاتمی تازه رئیس جمهور شده بود و زمان وزارت عطاء‌الله مهاجرانی بود. به شدت از محصص استقبال شده بود و قول حداکثر تلاش برای نمایشگاه آثارش داده بودند. من را به ناهار در خانه‌اش در تهران دعوت کرده بود و مادر و خاله‌ام هم آمده بودند. بین دختران و نوه‌های ثریا خانم، فقط من و خاله کوچکم را بیش از حد دوست داشت، چون به نظر او، ما شبیه هندی‌ها بودیم که خاندان ما از آن‌جا انشعاب گرفته بودند و او ما را اصیل‌تر از بقیه می‌دید! باز هم دستم را بوسید... و من سرخ و سفید و خجالت که کوچکترم و نباید بگذارم ایشان دست من را ببوسد!
سر ناهار که بودیم، شروع کرد به گفتن این‌که: "هیچ عرقی به ایران ندارد." بی‌اختیار گفتم: "دروغ می‌گید" (سقلمه مادرم)... دوباره تکرار کردم: "آقای محصص دروغ می‌گید" و گفت: "چی می‌گی دختر؟!" (با همان لهجه خاص) گفتم: "شما ایران رو دوست دارید. خیلی هم دوست دارید. دلتون هم تنگ شده بود که آمدید، نه هیچ چیز دیگه!" سکوت کرد. مادرم گفت: "مرمر زشته"... گفت: "نه بذار بگه!" و من ادامه دادم: "نقاشی‌ها و مجسمه‌های شما در عرف ما جاافتاده نیست! شما می‌دونید که امکان نداره اون‌ها به نمایش دربیان و می‌دونید که این‌جا خاک خواهند خورد. درحالی که در ایتالیا در به در دنبال اون‌ها هستند و خودتون می‌دونید اگه اون‌ها رو بخواید موزه بذارید، چه استقبالی می‌شه و چقدر از شما قدردانی می‌شه. اما اون‌جا نموندید و همه رو آوردید ایران و می‌دونید سرنوشتش چی می‌شه. این فقط یک دلیل داره. ترجیح می‌دید در ایران بپوسند، اما در ایران باشند! و این یعنی عشق شما به ایران!" گفت: "نه... نه... نه... دختر جان!" و من با کمال پررویی گفتم: "دقیقاً همین است!" طوری نگاهم کرد که یعنی اشتباه می‌کنم، اما من به حرفم ایمان داشتم.
بعد از ناهار، رفتیم تا به من نمونه‌های مجسمه‌هایش را از نزدیک نشان بدهد. فیلم پیکاسو را برایم گذاشت... عجیب شیفته‌اش بود. برخلاف بسیاری که می‌گویند از او الگو نمی‌گرفت، من ایمان دارم که از او الگو می‌گرفت... شباهت بی‌نظیرشان به هم من را گیج کرده بود که آیا فیلم پیکاسو است یا خود محصص!!! گرامافونش را روشن کرد. برای من عجیب بود که پیرمرد 70 ساله مانند من که آن زمان 17 ساله بودم، عاشق مایکل جکسون بود. با هم به آهنگ‌هایش گوش دادیم. کم‌کم بیشتر از او خوشم آمد.
جای‌جای خانه‌اش نقاشی ماهی و مجسمه ماهی بود. او متولد ماه ماهی بود و عاشق ماهی! انگشتر طلای ماهی‌اش که خود ساخته بود، زیباترین طرح ماهی بود که دیده بودم. یک نمونه از کارهای ماهی‌اش را به من هدیه کرد. البته خیلی ناراحت بود. چون آن‌ها در وسایل از قبل در ایران مانده‌اش بود و کسانی که از آن نگهداری می‌کردند، برای آن نقاشی‌ها ارزشی قائل نبودند و تقریباً نابود شده بود. ناراحت بود که بومی پاره به من هدیه می‌شود. اما هرچه بود، نقاشی او بود! آن روز را دوست داشتم.
 


تمام این سال‌ها بیشتر اوقات ایران بود. مگر دو ماه محرم و صفر که به سوئیس می‌رفت[...] از چهارشنبه سوری وحشت کرده بود. می‌گفت: "این‌جا سیسیل است!"
هر بار که لاهیجان می‌آمد، می‌دیدیمش. همیشه با خود فیلم می‌آورد. فیلم‌های بی‌نظیری داشت. اما همه دوبله ایتالیایی که من نمی‌فهمیدم. فقط یک فیلم را دیدم که عاشقش شدم:!"Shine"
شب‌ها برادرم و دوستانش را مجبور می‌کرد با او بنشینند و فیلم ببینند. اما من زیر این اجبار نمی‌رفتم. در واقع او اجبار نمی‌کرد، او با علاقه دوست داشت فیلم‌هایش را نشان بدهد و فکر می‌کرد بچه‌ها هم دوست دارند و من تعجب می‌کردم چرا دیگران صرف این‌که او "بهمن محصص" است، به او نه نمی‌گویند! و جالب این بود که من نه می‌گفتم و محبوب‌تر بودم!
آخرین دیدار ما، بعد از مرگ مادربزرگم بود. آن‌هم آمده بود دیدن‌مان. برایش مرگ این دخترعمو سخت بود. بعد از آن با این‌که بسیار ایران آمد، اما دیگر مادربزرگی نبود که وادارم کند به دیدنش! من هیچ از بهمن محصص نمی‌فهمیدم! اخلاق‌های عجیب و تندش را قبول نداشتم. می‌دیدم چطور با برخی از نزدیکانش رفتار کرده و اصلاً خوشامدم نبود. می‌گفتم: "معروف هست که هست! برایم مهم نیست!" اما او من را دوست داشت و سراغ مروارید را می‌گرفت...
چندین سال سکونت در ایران در نهایت امانش را برید. او برای این‌جا نبود و در نهایت برای همیشه از ایران رفت... بعد از مرگ برادر، دیگر دلخوشی برای بازگشت و یا ماندن در ایران نداشت. تمام دوستانش را کنار گذاشته بود. برادر و دخترعموی محبوبش را از دست داده بود و دیگر کسی را نداشت. وسایلش را دور ریخت. برادرم را وادار کرد تمام نمونه‌های مجسمه‌هایش را تکه‌تکه کند... نقاشی‌ها را پاره کرد و رفت!
البته اعتراف می‌کنم افسوس برایم ماند که آخرین روزی که ایران بود، درست در دوران امتحان‌های دانشگاه بود و ساعت‌هایی که من فرصت داشتم، وقت استراحتش بود و نتوانستم هیچ وقت دیگر او را ببینم!
چند روز پیش بود. بنا به دلایلی به یاد "بیداری بهار" افتادم. به یاد تمامی این خاطرات و صبحت‌های محصص که نمی‌فهمیدم... و یک‌باره به خود آمدم... شگفت‌زده شدم... و یادداشتی تحت عنوان "بیداری بهار" نوشتم و امروز دیدم نزدیک تولد بهمن محصص است و بهتر دیدم از "بیداری بهار" جور دیگری بنویسم. امروز بهمن محصص را شناختم. حالا بعضی حرف‌هایش را می‌فهمم، هرچند هنوز اخلاق‌های عجیبش برایم غیرقابل تحمل است. از این‌که "بیداری بهار"م نامید خوشحالم.
برادرم از علاقه‌مندان ویژه اوست و تنها کسی بود که تا آخرین لحظه خروج از ایران در کنارش بود. هرچند که همان اخلاق‌های خاص هنرمندان، تمامی رابطه‌ها را بعد از خروج از ایران قطع کرد! اما برادرم کماکان او را دوست دارد و هنوز از حرف‌هایش می‌گوید و خاطرات‌شان. او همیشه می‌گفت: "محصص آدم‌ها را در یک نگاه می‌شناسد و سال‌های بعد او را می‌بیند"... و خوشحالم این افتخار نصیب من شد که یک هنرمند پیشرو که هنوز هم سبکش تک است و حداقل در ایران هیچ‌کس سبک او را ادامه نداده، آینده من را این‌گونه دید که "بیداری بهار" خطابم کرد!
بهمن محصص 1 مارس 2010 آخرین سال دهه 70 عمرش را آغاز می‌کند و هنوز در ایران، در زادگاهش گیلان آن‌طور که باید از او تجلیل و قدردانی نشده است. نمایشگاه آثارش برپا شد، اما مطمئنم آن‌طوری نبود و نیست که او می‌خواست... شایعه ذوب شدن "مرد نی‌لبک زن" بر زبان‌هاست! "بیداری بهار" چه شد؟! بهمن محصص می‌توانست سبکش را در ایران ادامه دهد... هنرش را بیاموزاند و ... اما افسوس که هرگز قدر هنر و هنرمند دانسته نشد.
بهمن خان زاد روزت مبارک!

marmosh.blogsky.com
نام:
ايميل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"