اینجا لاهیجان است...
اینجا لاهیجان است... شهری پر از دغدغه و دلنگرانی، از فردایی نامعلوم و نسلی چشم به راه با همه وعدههای از گذشته بهجا مانده در مسیر پرپیچ و خم خواستهها و حسرتها.
اینجا لاهیجان است... با جوانانی پیشرو در تمامی عرصهها، در پی نان و اشتغال و کمتر جویای نام.
اینجا لاهیجان است... هنوز صدایی از چرخ دندههای شهرکهای صنعتی آن برنخواسته و هنوز بوی چای در آن نپیچیده، سررسید اقساط، چکها و سفتههای کشاورزان زحمتکشاش همه را سراسیمه میکند؛ طلبکار و بدهکار هراسناکاند! خسته از کشمکشی نافرجام به بلندای تاریخ خود.
اینجا لاهیجان است... شهری که مردان بزرگ آن، این روزها کمتر قلم را بر جان کاغذ میرقصانند و بیشتر در گوشه و کنار این شهر به آهستگی در گوشها نجوا میکنند. سیاستمداران آن از پردهها و پلاکاردهای رنگ به رنگ "تبریک و تهنیت" (گاه از سر لطف و گاه از باب تملق!) خیابانهای عریض آن دل خوش میشوند و هرگاه میز قدرت از آنان ستانده میشود، گاه "رنجنامه" مینویسند و گاه مسئولیت همه ناکامیها و شکستها را متوجه مردم بزرگ و مهربان آن میکنند!
اینجا لاهیجان است... شهری که درختان کهنسال خیابانهای زیبایش، هر لحظه در هراس داس و تبر نشستهاند... شهری که گلهای زینتی خاطرهانگیز باغ کشاورزیاش امروز پژمرده است و کسی هیچگاه از آن برای لحظهای یاد نمیکند. اینجا حتی گودالها و چالههای کوچه پس کوچههای قدیمیاش با تاریخ پرقدمتش گره خورده است.
دریغ که اینجا، استخر لاهیجان است و نگین انگشتری جزیرهاش سالهاست توسط غیر به یغما رفته و ساختمانهای سر به آسمان کشیده، در بیقاعدگی و بینظمی در مقابل شیطان کوه همه چیز را به سخره گرفته است.
اینجا لاهیجان است... و جوانانش در تردد یک مسیر تکراری ـ از "سهراه معلم" تا "سل تی تی" ـ هر روز سرگردان و نگراناند و سیاستمدارانش در نزاع قدرت بین لاهیجیها و سیاهکلیها بهسر میبرند! بیمی عمیق از سایه سنگین خطکشیهای سیاسی که دامنهاش، شکاف منطقهای را سمت و سو میدهد و چه خوفانگیز خواهد بود شنیدن ساز جداسری این پیوند تاریخی در اثر ملاحظات و منازعات صاحبان قدرت سیاسی.
آری! اینجا لاهیجان است... همه از هم گلایه میکنند. هریک از حمایت دیگری دریغ میکند و زبان، زبان نقد تند و سوزنده است، بیآنکه سازندگی در آن متصور باشد. نخبگانش گوشهنشینی پیشه میکنند، مدیرانش کوچ میکنند و سرمایهگذارانش بی هیچ انگیزه و رغبتی به سرزمین مادری، جلای وطن برگزیده و غربت نشینی اختیار میکنند و این است حکایت تلخ سرزمین کودکی من که با همه داشتههای بسیار خود، تهی مانده از همه سرمایههای مادی و معنوی که متعلق به خود اوست.