1- یاد روزی افتادم در دوره انتخابات آقای خاتمی. ما چندتا مسافر درون یک تاکسی نشسته بودیم و بحث انتخابات خیلی داغ بود و راننده که جوانی بود و بهنظر میآمد تازه گواهینامه گرفته، هیجانزده بود و از خوشحالیِ گواهینامهای که گرفته بود، بین مسافرها شیرینی پخش میکرد. اما بیاعتنا به قوانین، با یک غرور زیاد، به شکل خطرناکی رانندگی میکرد که نگو و نبین. مسافرها هم بیخبر از خطر، سرگرم بحث داغ انتخابات بودند. در بین مسافران زنی بود که میگفت: من رأی نمیدهم و برایم فرقی نمیکند که چه کسی بر سر کار بیاید. من زندگی خودم را میکنم.
در همین لحظه ماشین تصادف کرد و سر من و این خانم به شیشه خورد و هر دو از درد سرمان را گرفتیم. آن خانم که وضعاش از من بهتر بود، شروع کرد بر سر راننده جوان فریاد زدن که، "اگه میدونستم رانندگی بلد نیستی، اصلاً سوار ماشینات نمیشدم."
من کمی که دردم آرام شد و خون سرم را که پاک کردم، گفتم: خانوم شما که از تجربیات درس میگیرین، لطفاً در انتخابات شرکت کنین و به کسی که فکر میکنین حتی یک کمی بهتره رأی بدین، و نذارین ماشین مملکت بهدست یک رانندهای که ناشیه و تجربه نداره و قوانین رو رعایت نمیکنه بیفته، و زندگی من و شما و 70 میلیون ایرونی دیگه رو به خطر بندازه.
2- منتقدین خاتمی صفر و صدیها بودند. آنها که میگفتند: چون خاتمی ما را به صد در صد خواستههایمان نرساند، پس به هیچ درد نمیخورد. آنها چون به صدی که میخواستند در دوره خاتمی نرسیدند، پس انتخابات را تحریم کردند و به موقعیت صفرِ احمدینژادی در 4 سال گذشته رسیدند.
اکنون دوباره یک فرصت دیگر است که میتواند بر تاریخ ایران، حداقل 4 سال، و حداکثر خدا میداند تا کی! اثر کند.
آنها که پای صندوق نمیروند، سهم خود را از وضعی که بعداً پیش میآید، فقط در خیال خود کم میکنند و میخواهند اگر دوباره وضع صد در صد مطلوبی پیش نیامد، بگویند: ای بابا! تقصیر ما نبود. ما که اصلاً در انتخابات شرکت نکردیم. درحالی که شرکتنکردهها، نقش بیشتری در انتخاب احمدینژاد داشتند تا شرکتکردهها.
احمدینژاد از رأیهایی که به صندوق ریخته شد، بر سر کار نیامد. او از فرصت رأیهایی که من و تو به صندوق نریختیم، پیدایش شد.
آمار نشان میدهد که ماهایی که در دور دوم قهر کردیم و پای صندوقها نرفتیم، تعدادمان از آنها که به احمدینژاد رأی دادند، بیشتر بود.
من خودم وقتی قلم را برداشتم تا این مطلب را بنویسم، فکر منفی همیشگی به سراغام آمد و از خودم پرسیدم: آیا این مطلب، در سرنوشت انتخابات اثر دارد... مدتی در فکر رفتم، و دوباره دیدم از خودم سوال صفر و صدی کردهام. حداقل خاصیت این مقاله این است که خودم را متعهد به رأی دادن میکند و حتماً، حداقل روی یک نفر از خوانندگان اثر میکند. من اگر به همین دو رأی هم دلخوش کنم، خودم را از تفکر منفی صفر و صد نجات دادهام. من به کمی بهتر فکر میکنم.
من میخواهم اگر اینبار هم اتفاق بد قبلی تکرار شد، به وجدان خودم بگویم: من رأی خودم را دادم و در وضع پیشآمده مقصر نیستم.
میگویند ملتها، مثل آدمها، هر کدام خصلتی دارند. ملت ایران با آنکه ظاهر مدرنی دارد و با پول نفت ابزار زندگی مدرن را هم فراهم کرده، اما عقلاش سنتی است. ابزار مدرن را دارد، اما فرهنگ استفاده از آن را ندارد. خوشبختانه بلد است از کامپیوتر و هواپیما و مترو برای زندگی بهتر استفاده کند، اما هنوز بلد نیست از صندوق رأی، برای تغییر سرنوشتاش استفاده کند. حداقل میشود گفت ایرانی در جزئیات مدرن شده و در کلیات هنوز سنتی است. اما روزی تغییر سرنوشت با صندوق رأی را هم یاد میگیرد.
3- سمیرا فیلمی ساخته است به نام "اسب دو پا." قصه بچهای است که دلش برای یک بچه افلیجی میسوزد و آن بچه بیپا را بر دوشش سوار میکند و هر روز به مدرسه میبرد. بعد از مدتی، آن بچهای که بر کول دیگری سوار است، حتی برای کارهای خرد و ریزش هم از کول او پایین نمیآید و باورش میشود که اسبسواری حق اوست. و آنکس هم که سواری میدهد، با آنکه سختی و ذلت میکشد، اما کمکم به این وضعیت عادت میکند و باور میکند که سواری دادن تقدیر تاریخی اوست و چارهای نیست، تا جایی که رفتهرفته واقعاً اسب میشود.
در معادله ستمی که در روابط فردی و اجتماعی ما حاکم است، آنکه بر ما سوار است و ما که سواری میدهیم هر دو مقصریم.
4- برای من آقایان موسوی و کروبی هر دو ایدهآلاند. هر دوی آنها را از نزدیک میشناسم. با آقای کروبی که سالها در زندان شاه بودهایم. حتی مدتها در یک سلول بودهایم، و روزها و شبهای فشار و زندان و شکنجه را در رؤیای روزی که عدالت و آزادی را خواهیم دید، تحمل میکردیم.
آقای کروبی در زندان که بود، قلب بزرگی داشت. امکان نداشت به یکی از زندانیان توسط یک زندانی دیگر ظلمی بشود و او سکوت کند. حتماً مداخله میکرد. من گریه او را زیر شکنجه ندیدم، اما بارها گریه او را برای ظلمی که بر کسی رفته بود، با چشم خودم دیدم.
به دوستی که در مجلس سالها در کنار او بود گفتم: به من بگو آیا او هنوز مرد همان سالهاست و یا حالا که به قدرت رسیده و رئیس مجلس شده، فراموش کرده است؟
آن دوست، گفت: هنوز همان آدم است. کسی نیست که دستگیر شود و او بشنود و پیگیر کارش نباشد.
من یقین دارم که اگر آقای کروبی رأی بیاورد، وضع حقوق بشر که زخم بیمرهم جامعه ماست، مرهمی و التیامی مییابد، و حیثیت از دست رفته بینالمللی ما تا حدود زیادی اعاده خواهد شد.
از طرفی او را تنها و بییاور نمیبینم. در کنار او کسانی را میبینم که تهران و ایران نیمهمدرن امروز، از معماری کلان امثال آنها بهوجود آمده است.
کروبی تجربه مدیریت مجلس را دارد. تجربه اصلاحات را دارد. درد کشیده است. برای آزادی سیلی خورده است و خوشبختانه صفر و صدی نمیاندیشد. اگر به قدرت برسد، نمیخواهد مثل احمدینژاد کشور را به دست یک جناح بسپارد و بلد است برای حل مشکلات با جناحهای مختلف مذاکره کند. مذاکره در دنیای امروز رفتار شهروند متمدن است...
5- با مهندس موسوی در سالهای اول انقلاب آشنا شدم. در آن وقت آقای موسوی نقاشی میکرد و استاد تاریخ هنر در دانشگاه تهران بود و خیلی جوان بود که به نخستوزیری رسید. با آنکه بیشتر اهل نظر بود، به قول همسرش ـ خانم رهنورد ـ از وقتی نخستوزیر شد، روز به روز حکمت عملیاش بر حکمت نظریاش چربید.
از صمیم قلب میگویم: اگر آقای موسوی نبود و حمایتهایی که از داشتن یک سینمای ملی و بینالمللی کرد، امروزه ما صاحب این سینمای بلندآوازه در سطح جهان نبودیم. مهندس انوار و مهندس بهشتی در احیای سینمای ما نقش بنیادی داشتند، اما بدون حمایت همهجانبه مهندس موسوی و پیگیری او این کار عملی نمیشد.
موسوی با آنکه شخصاً و قلباً مسلمان و مؤمن است، اما دین او، دکان کسب او نیست، و در مقام یک نخستوزیر، یک شخصیت ملی است. من در همان سالها از دهان خودش شنیدم که در جواب متعصبی گفت: من شخصاً مسلمانام، اما نخستوزیر ارمنیها و اقلیتها هم هستم. من وقتی نخستوزیرم، باید به منافع یک ملت بیاندیشم، و نه به منافع دار و دسته و صنف و هممرام خودم.
از نظر اقتصادی هم مقایسه کنید دوره مهندس موسوی و احمدینژاد را. در دوره مهندس موسوی یک جنگ تمامعیار همهجانبه، در وسیعترین ابعادش، بر این ملت حاکم بود. اما نسل ما به خوبی به یاد دارد که با سیاستهای اقتصادی او در بدترین شرایط تحریم اقتصادی، ما حتی دچار ده درصد تورم و گرانی دوران احمدینژاد هم نشدیم. درحالی که در 4 سال احمدینژاد، ما نهتنها جنگ نداشتیم که بارها و بارها پول بیشتری از فروش نفت بهدست آوردیم. اما با اینحال با این تورم و گرانی بیسابقه روبهرو هستیم.
من مطمئن هستم که اگر مهندس موسوی رأی بیاورد، هم اوضاع اقتصادی و هم اوضاع فرهنگی و هنری ایران بهتر از 4 ساله گذشته خواهد شد، و منش او تنشهای بینالمللی را تخفیف خواهد داد.
او هم تجربه دراز مدت کار عملی را در مقام یک نخستوزیر دارد و هم فرصت کافی برای در حاشیه نشستن و اندیشیدن به راه حل مشکلات را.
6- بعضیها از صندلی ریاست جمهوری اعتبار میگیرند، بعضیها مثل خاتمی به آن اعتبار میدهند، و بعضیها وقتی بر این صندلی مینشینند، هیجانزده میشوند. مثل آقای احمدینژاد که هنوز هیجانزده است. 4 سال است بر این صندلی نشسته، هنوز خوشحالیاش فروکش نکرده. هنوز شیرینی پیروزی در انتخاباتاش را پخش میکند، و مدام از معجزه حرف میزند. چون فقط باید یک معجزه اتفاق بیفتد تا کسی مثل ایشان روی این صندلی بنشیند.
درست نقطه مقابلاش کسی چون مهندس موسوی است. او با آنکه مناسب این صندلی است، اما به آن بیمیل است. مهندس از نشستن روی این صندلی به هیجان نمیآید. چنانکه تا 4 سال بعد، از خودش و از معجزهای که او را روی این صندلی نشانده حرف بزند. بیست سال کنار کشیدن او بهترین دلیل برای بیمیلی او به قدرت است. به او رأی بدهند، خدمتاش را میکند. ندهند، مسئولیت را از دوشاش برداشتهاند، و او سرگرم هنرش میشود.
7- در اوایل انقلاب، او در کار هنر بود و تمام دوستانش از هنرمندان بودند و هر لحظه دلش در هوای بودن در آن فضاهای هنری دلخواهش پر میزد. و به همین دلیل تا از نخستوزیری کنار کشید، بلافاصله به جمع دوستان هنریاش پیوست و یکسره با آنان بود.
اما تا وقتی در پست نخستوزیری بود، از هنرمندانی که حتی از دوستانش بودند و به خاطر آنکه حالا او در حکومت بود، فاصله میگرفتند، تشکر میکرد. و میگفت: استقلال هنرمند در سایه فاصله او از حاکمان است. او میگفت هنرمند زبان درد مردم است. و اگر به حکومت نزدیک شود، کمکم شرم و رودرواسی و چشم در چشمی مانع از آن میشود که هنرمند نقش واقعی خودش را انجام دهد. و به وقت لازم زبان به انتقاد بگشاید. او میگفت: هنرمند سخنگوی ملت است، نه سخنگوی حکومت.
اگر خود من در فضای آنچنانی آن دوران که شما بهتر از من میدانید چه دورانی بود، جانام را کف دستم میگذاشتم و "عروسی خوبان" را میساختم و نهادهای امنیتی مرا احضار میکردند و آقایی که برای ثواب بازجویی به همراه 12 بازجوی دیگر در خیابان فاطمی در ساختمان وزارت کشور مشغول ثواب بازجویی کردن از من میشدند و فیلم "عروسی خوبان" را توقیف میکردند، این مهندس موسوی بود که فیلم را در هیأت دولت نشان میداد و به وزرایش میگفت: اگر هنرمند درد مردم را به ما نگوید تا ما خودمان را اصلاح کنیم، پس ما در کدام آینه عیب خویش را ببینیم؟
فیلم "عروسی خوبان" با درد و جرأت من ساخته میشد، اما اکراناش دیگر به حمایت مهندس موسوی بستگی داشت. او مصداق بارز کسی بود که میگوید: من مخالف فکر توام، اما جانام را میدهم تا تو بتوانی حرفات را بزنی.
8- میگویند مهندس موسوی در دوران نخستوزیریاش انقلابی بود. معلوم است که بود. مگر من نبودم؟ و مگر شما، اگر همنسل من هستید، انقلابی نبودید؟ در آن دوران از راست و چپ همه انقلابی بودند. و مگر 30 میلیون مردم انقلابی نبودند که همه در خیابانها ریختند و انقلاب کردند؟ چرا آلزایمر مصلحتی میگیریم؟ ما مردم ایران چه خوب و چه بد، در سال 57 با اکثریت قاطع انقلاب کردیم و در این تجربه 30 ساله از آنچه کرده بودیم، خودمان هم عوض شدیم. امروزه چه کسی هست که بعد از این تجربه پر فراز و نشیب 30 ساله، شبیه 30 سال پیشاش باشد؟
مهندس موسوی هم عوض شده است. منتها او حتی عوضنشده آن دوراناش نیز، از عوضشده امروزه خیلیها بهتر است. او امتحان آزادیخواهی و عدالتطلبیاش را در دوران نخستوزیریاش داده است. فقط او یک اشکال دارد. و آن این است که هنوز شهید نشده. ما ملتی هستیم که تا کسی شهید نشود، قبول نیست. برای ما آزادیخواه کسی است که در زندان است و درحال اعتصاب غذاست. اما همینکه آزاد شد، حتی اگر درحال ادامه مبارزه برای آزادی باشد، میگوییم کلک بود، از خودشان است.
و چون ما همیشه صد در صد را میخواهیم ـ آنهم صدی که فقط در ذهن خود ما درست است ـ مدام به وضعیت صفر میرسیم. و چون نگاه تاریخی نداریم، مدام تاریخمان تکرار میشود. و چون نگاه علمی نداریم، تجربیاتمان را آزمایش نمیدانیم تا از آن قانون علمی کشف کنیم. همهچیز را بدشانسی یا خوششانسی میگیریم. اگر انقلاب ایران را آزمایشی میگرفتیم که سی میلیون نگاه علمی نتیجه آن را ـ چه درست و چه غلط ـ بررسی میکند، تا حالا به قوانین خوشبختی اجتماعی خود رسیده بودیم.
چند نفر هستند که به 8 سال اصلاحات به عنوان یک آزمایش علمی اجتماعی دیگر نگاه کنند و از آن آزمایش، قوانین حاکم بر روند حرکت در این جامعه را کشف کنند. هر چند نفر باشند، یکی از آنها مهندس موسوی است. نگاه او علمی است، و به آزمایش انقلاب و اصلاحات، مثل یک آزمایش نگاه میکند و نه مثل یک رؤیا و آرمان. برای او آرمان، آزادی و عدالت است. اما انقلاب و اصلاحات، فقط یک آزمایش بزرگ اجتماعی است که باید منتظر نتایج علمی آن بود. هیچ دانشمندی به آزمایشهایش به دیده شکست و پیروزی و یا آرمان و ایمان نگاه نمیکند. و مگر بشر جز آزمایش راه دیگری برای شناخت علمی داشته است؟ و مگر شناخت جامعه جز از راه سعی و خطا و آزمایش علمی ممکن است؟
آنها که با انقلاب بدند، طوری غیرعلمی از انقلاب حرف میزنند که اگر میتوانستند یک انقلاب دیگر میکردند و برای همین از آزمایش ما نتیجه لازم را نمیگیرند و با آنکه به آزمایش ما فحش میدهند، دنبال تکرار همان آزمایشاند. انگار انقلاب نسل ما بد بود، ولی انقلاب نسل آنها خوب است.
از طرفی ما ایرانی هستیم، و ما ایرانیها در سود شریکیم، اما در زیان شراکتمان را بههم میزنیم. تا حالا یک ایرانی را دیدهاید که خودش را در پول نفت سهیم نداند؟ اما تا حالا چند تا ایرانی را دیدهاید که خودش را در انقلاب و بهخصوص جنبههای منفیاش سهیم بداند؟
برای ریاست جمهوری ما یک چهگوارا میخواهیم که ضمناً گاندی باشد و در عین حال مسلمان و شبیه حضرت علی و در عین حال سکولار و حتی لاییک که در متن همه جریانات از اول انقلاب بوده باشد، اما با هیچ کسی، دوستی و یا مراوده و یا دشمنی نکرده باشد، و خیلی هم باتجربه باشد، اما قاطی هیچ جریانی نبوده باشد، و بعد از مدتی طولانی شکنجه و اعتصاب غذا شهید شده باشد. مگر میشود یک شهید آزادی و عدالت را یافت که رئیس جمهور ما شود؟
9- نکته دیگر، نقش زن ایرانی است که همیشه از معادله سیاست کلان ما حذف شده است. من تصور نمیکنم به این زودیها حتی وزیر زن داشته باشیم، چه رسد به اینکه رئیس جمهورمان روزی زن باشد.
متأسفانه این وضعیت در دنیای امروز فراگیر است و خاص ایران تنها نیست. جهان معاصر هنوز مردسالار است. اما در بعضی جاها این مشکل با همسر رئیس جمهور حل شده است. در آمریکا که کشوری است که هنوز نهاد خانواده در آن مهم است، مردم به اوباما رأی میدهند، اما همسر او هم بلافاصله در کنار او نقش بانوی اول را عهدهدار میشود. در فرانسه، همسر رئیس جمهور، یک هنرمند است و نقش بانوی اول را در کنار او بازی میکند. در کنار مهندس موسوی خوشبختانه زن فرهیختهای به نام زهرا رهنورد حضور دارد که میتواند این نقش را عهدهدار شود.
در قبل از انقلاب، زهرا رهنورد مشهورترین زن هنرمند مسلمان ایران بود. ما در زندان سیاسی مدام درباره یک دختر هنرمند و شجاع ایرانی حرف میزدیم که با جسارت و هنرش غوغا کرده است و هر روز منتظر خبر دستگیریاش بودیم.
بعدها که انقلاب شد، من یک روز در آسانسور روزنامهای سوار شدم، خانمی به همراه دختر بچه کوچکی سوار آسانسور شد. به رسم آن دوران من سرم را پایین انداختم و چشمام به کفش پاره این خانم افتاد. یکدفعه آن خانم مرا شناخت و پرسید: شما فلانی هستی؟ گفتم: بله. و او هم گفت: من هم زهرا رهنورد هستم. گفتم: خوشوقتم و رویم نشد بگویم سالهاست منتظر دیدار شما بودم.
وقتی از آسانسور خارج شدم، فقط آن کفش پاره در نظرم بود. در آن زمان او همسر نخستوزیر کشور بود. امروزه من و شما کفش پاره را ملاک خوبی کسی نمیدانیم. از بس که عوامفریبانه آن را خرج کردهاند. اما در آن روزگار ما شیفته آن داستان حضرت علی بودیم که عدهای جمع شده بودند تا او را به حکومت راضی کنند و او مشغول وصله زدن به کفش پارهاش بود و میگفت: دنیایی که شما به من پیشنهاد میکنید، برای من بیارزشتر از این کفش پاره است.
چنین داستانهایی و چنین بودنیهایی آتش به روح نسل ما میزد. اگر کفش رهنورد که زن نخستوزیر آن دوران بود، پاره نبود، در آن دوران جنگ، کفش 30 میلیون ایرانی دیگر باید پاره میبود، و کسی به فکر نبود.
اینها اینطور میزیستند تا فراموش نکنند که نماینده کدام ملتاند. امروزه ما نه در آن شرایطیم و نه این چیزها آتش در جان کسی میزند. اما انقلاب با این قصههایش بود که جان نسل مرا به آتش میکشید و از داشتن و بودن بینیازمان میکرد.
در کنار این سادگی و بیمیلی به دنیا که هم ویژگی رهنورد بود و هم ویژگی مهندس موسوی، یک روح ثروتمند از هنر و فلسفه و مدیریت در آنها وجود داشت. و همین بود که آنها را متفاوت میکرد. والا خیلیها هستند که سادهزیستاند، و فقیرانه زندگی میکنند، اما روحشان از زندگیشان فقیرتر است.
مهندس موسوی آنقدر هنرمند است که یک پست سیاسی او را از خود بیخود نکند، و با آن که مرد است، اما در کنار او زنی است که مدام حقوق زنان را به یاد او میآورد.
ما ایرانیها 70 میلیون جمعیت هستیم. نیمی از ما ایرانیها را زنان ایرانی تشکیل میدهند. آنها رأی میدهند. آنها در رنجهای ما حتی بیش از ما رنج میبرند. اما هیچگاه در سطح کلان سیاسی، نقشی برای خود نمیبینند. برای شرایط کشور ایران، این نقش نمادین بانوی اول ایران ـ آنهم در کشوری که به نهاد خانواده میبالد ـ یک گام آغازین برای حل مشکل حضور زنان در عرصه سیاسی است. و این فرصتی است که با وجود رهنورد در کنار موسوی میتواند ایجاد شود. در دوران قبل، دختران آقای هاشمی بهخصوص فائزه هاشمی این نقش را به شکل دیگری داشت، و خدماتی که فائزه هاشمی برای ورزش زنان انجام داد، بینظیر است. اما چون او هم هنوز شهید نشده، کسی نیست تا از او قدرشناسی کند...
10- به مادرم زنگ میزنم و میپرسم: مادر به کی رأی میدی؟ میگه: مادر جون، تو که نبودی، دیوارها نم کشید. سقف خونه ترک برداشت، رفتم سر کوچهمون بنایی بود. یکی داشت یک خونهای رو با کلنگ خراب میکرد، گفتم: "آقا خدا خیرت بده. بیا این خونه رو تا سقفش نیومده روی سرمون، درستش کن."
گفت: "خانوم من یک ... ام. کارم خراب کردنه. اگه میخوای خونهتو خراب کنی، بده دست من. اما اگه میخوای درستش کنی، برو یه مهندس پیدا کن."